خوشبختترین مرد اصفهان کیست؟
این روزها مردم اصفهان هنوز با مکتب اهلبیت(ع) آشنا نشدهاند، دستگاه تبلیغات حکومت نمیگذاشت مردم با امامان معصوم(ع) ارتباط داشته باشند، برای همین در آن شهر، شیعه کمی یافت میشود. البتّه من میدانم به زودی این شهر به یکی از شهرهای مهمّی تبدیل خواهد شد که قلب مردم آن برای عشق به اهلبیت(ع) خواهد تپید.
به هر حال، اسم من «عبد الرّحمان» است و در اصفهان زندگی میکنم. امّا تعداد شیعیان بسیار کم است، شیعه شدن هر کدام از ما داستان جالبی دارد، امروز میخواهم داستان شیعه شدن خودم را برایت بگویم.
من مرد فقیری بودم، روزگار سختی بر من میگذشت، به هر دری میزدم تا شاید بتوانم از این فقر و نداری نجات پیدا کنم، موفّق نمیشدم.
من همیشه شرمنده همسر و دخترانم بودم، میدانی که برای یک مرد سخت است نتواند باعث خوشحالی و خوشبختی خانواده خود بشود.
وقتی وضع بدتر شد که فرماندار اصفهان مرا از آن شهر بیرون کرد، این دیگر برای من قابل تحمّل نبود، تصمیم گرفتم به بغداد سفر کنم و درد دل خویش را با خلیفه بگویم. آن روزها من خیال میکردم که متوکّل عبّاسی، نماینده خدا بر روی زمین است و اطاعت او بر همه ما واجب است.
به سوی بغداد حرکت کردم، تا آن روز چیز زیادی از اهلبیت نشنیده بودم. من نمیدانستم که امامزمان من، امام هادی است و من باید به ولایت او اعتقاد داشته باشم.
خلاصه، بعد از پیمودن راه طولانی به بغداد رسیدم و با خود گفتم هر چه زودتر به قصر خلیفه بروم و مشکل خود را با او در میان بگذارم. وقتی به آستانه قصر رسیدم دیدم، هیاهویی بر پا شده بود، مأموران همه ایستادهاند، از یکی پرسیدم چه خبر شده است؟ او گفت که حضرت خلیفه بر امامِ شیعیان غضب کرده و دستور داده است او را به قصر بیاورند. حضرت خلیفه میخواهد او را مجازات کند، فکر میکنم دیگر روز قتل امامِ شیعیان فرا رسیده است.
من تعجّب کردم، شیعیان دیگر کیستند؟ امام آنها کیست؟ مگر همه ما یک رهبر بیشتر داریم که آن هم متوکّل است، آیا شیعیان برای خود رهبری غیر از خلیفه دارند؟
این سؤلاتی بود که ذهن مرا مشغول به خود کرده بود، با خود گفتم صبر میکنم تا امامِ شیعیان را ببینم.
لحظاتی گذشت، ناگهان دیدم که مأموران زیادی دور یک نفر حلقه زدهاند، سرم را بالا آوردم، آقایی را دیدم که لبخند به لب داشت. نمیدانم چه شد که ناگهان قلبم فرو ریخت، محبّت او به دلم آمد، احساس کردم که این آقا را خیلی دوست دارم. با خود گفتم: آخر چرا متوکّل میخواهد این آقا را به قتل برساند؟
اینجا بود که آرام شروع به دعا کردم: خدایا! از تو میخواهم این آقا را از شرّ متوکّل نجات دهی! خدایا! خودت نگهدار او باش!
من مشغول دعا بودم که دیدم آن آقا به من نزدیک شد، وقتی درست مقابل من رسید چنین گفت: خدا دعای تو را مستجاب کرد و عمر تو را طولانی و به تو ثروت زیاد و پسران متعددی عطا خواهد کرد.
وقتی این سخنان را شنیدم، خیلی تعجّب کردم، این آقا کیست که از راز دل من خبر دارد؟
آن آقا وارد قصر شد، من منتظر ماندم، دیدم که بعد از مدّتی به سلامت از قصر خارج شد. من خدا را شکر نمودم.
به اصفهان بازگشتم، بعد از مدّتی کوتاه، دنیا به من رو کرد، آیا میدانی الان در خانه چقدر پول نقد دارم؟
به برکت دعای امام هادی، همین الان یک میلیون سکّه نقره در خانه خود دارم، این غیر از آب و املاکی است که در اصفهان خریداری کردهام.
دیگر برای تو چه بگویم؟ خدا به برکت دعای امام، چندین پسر به من داد، امروز من خوشبختترین مرد این شهر هستم. این فقط به خاطر دعایی بود که امام برای من نمود.
آری! من یک بار فقط یک بار برای امامزمان خود دعا کردم، او هم به خاطر این دعای من، در حقّ من دعا کرد و زندگی من اینقدر برکت گرفت.
اکنون با تو هستم. تو چقدر برای امامزمان خود دعا میکنی؟ تو که باور داری او متوجّه دعاهای تو میشود، کاری کن او برای تو دعا کند.44