امشب شب زنجیر است
امشب شب تازیانه است
امشب شب دیوارهاست
امشب شب سلول است و میله ها
امشب کدام شب است که صدای شیون از آهن ها می آید،
صدای سوگ از تازیانه ها بلند است،
دیوارها نُدبه می خوانند و سلول ها، «وَ إِنْ یَکادْ» می گیرند.
آه! از برکه کُدام چشم بارانی، این همه اشک می جوشد؟
کبوترها برای کیست که سرهایشان را به زمین می زنند؟
خدایا! این چه پیروزی است،
نگاه کن! این همه کبوتر چرا از آسمان،
خود را به دیوار این سیاه چال می کوبند؟
چرا این همه ماهی در دجله، از آب بیرون می افتند؟
چرا امشب ستاره ها بیرون نمی آیند؟
چرا ماه شیون می کند... ؟
می ترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود،
می ترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است،
می ترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد...
آه از جفای هارون...
با عشق چه کرده ای که دارد خون... ؟
زمین خشکش زده؛ یکی قطره ای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛
کربلا دارد این جا تکرار می شود...
دلم بوی مدینه می دهد... خون... خون... خون...
این جا دارند برای ماه، ختم فراق می گیرند.
رهایم کنید! این که بر تکه چوبی می آورند، پاره ای از خداست...
چه قدر زخمی می آید از این دریای شکسته!
این که می بینی می آید، مردی است که همه زخم های مرا می دانست،
این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می آورندش
زنجیرها آب می شوند.
زنجیرها می سوزند.
زنجیرها از خجالت می سوزند.
چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده!
مگر این گل محمد صلی الله علیه و آله ،
کجا می خواست برود که سنگینی این همه بند، رهایش نمی کنند؟