صفحه 2 از 33 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 323

موضوع: 320 داستان از معجزات و کرامات امیر المومنین علی علیه السلام

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    پس از امیرالمؤ منین ( ع ) پرسیدم : پشت کوه قاف چیست ؟
    فرمود : ورای آن چیزی است که علم شما به آن نمی رسد .
    عرضه داشتیم : آیا شما آن را می دانید ؟
    فرمود : علم من به ورای کوه قاف مثل علم و آگاهی من است به
    احوال این دنیا و هر آن چه در آن است . همانا من بعد از رسول خدا ( ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصیای بعد از من رسول خدا ( ص ) محافظ و گواه بر آنم ، اوصیای بعد از من نیز همین طور هستند . بعد فرمود : به راستی ، من به راه های آسمان داناتر از زمینم . ما آن اسم مخزون و پوشیده ایم . ما اسما حسنایی هستیم که هرگاه خدا را به حرمت آن ( اسما ) بخوانند ، اجابت می فرماید . ما نام های نوشته شده بر عرشیم و به سبب ما ، خداوند آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و جهنم را آفرید و ملایکه ، از ما تسبیح و تقدیس و توحید و تهلیل و تکبیر را آموختند . و ما کلماتی هستیم که حضرت آدم آن را از پروردگارش فرا گرفت و خداوند توبه او را ( به برکت آن کلمات ) پذیرفت .
    سپس حضرت فرمود : آیا می خواهید ، چیز عجیبی به شما نشان دهم ؟
    عرض کردم : آری .
    فرمود : چشم هایتان را ببندید . چنین کردیم . بعد فرمود : چشم هایتان را باز کنید ، وقتی چشم گشودیم ، شهری را دیدیم که بزرگتر از آن را ندیده بودیم . بازارهایش برقرار و در میان آن ها ، مردمانی بودند به بلندی درخت خرما که به بزرگی آنها ندیده بودیم ، عرضه داشتیم : ای امیرالمؤ منین ( ع ) ، این ها چه کسانی هستند ؟
    فرمود : باقیمانده های قوم عاد
    . کافرانی که ایمان به خداوند نمی آورند . دوست داشتم آن ها را به شما نشان دهم . می خواهم این شهر و اهل آن را هلاک نمایم ، در حالی که آن ها نمی فهمند ( و بی خبرند ) .
    عرض کردیم : یا امیرالمؤ منین ( ع ) ، آیا آنها را بدون دلیل هلاک می نماید ؟
    فرمود : نه ، بلکه با دلیل و برهانی که به ضرر آن هاست . سپس حضرت به آن ها نزدیک شد و برای آن ها نمایان شد . آن ها قصد کشتن آن جناب را کردند و این در حالی بود که ما آنها را می دیدیم ، ولی آن ها ما را نمی دیدند . حضرت از آن ها دور و به ما نزدیک شد و دست بر سینه ها و بدنهای ما کشید و کلماتی را بیان فرمود که آن را نفهمیدیم و برای بار دوم به سوی آن ها بازگشت تا این که برابر آن ها رفت و فریادی در میان آن ها کشید . سلمان گفت : گمان کردیم که زمین زیر و رو شد و آسمان فرو ریخت و صاعقه ها از دهان حضرت بیرون می آمد و احدی از آنها باقی نماند . عرض کردیم : یا امیر المؤ منین ، خداوند با آنها چه کار کرد ؟
    فرمود : هلاک شدند و همگی به طرف آتش جهنم رفتند .
    گفتیم : این معجزه ای است که ما نه مثل آن را دیده ایم و نه شنیده ایم .
    حضرت فرمود : می خواهید چیز عجیب تری از این ( قضیه
    ) را به شما نشان دهم ؟ گفتیم : تحمل چیز دیگری را نداریم . پس بر هر کس که تو را دوست نمی دارد و ایمان به فضل و بزرگی قدر و منزلت تو نمی آورد ، لعنت لعنت کنندگان و لعنت مردم همه ملایکه تا روز قیامت بر او باد . پس از آن حضرت خواهش کردیم ما را به سرزمین خودمان بازگرداند .
    فرمود : اگر خدا بخواهد ، چنین خواهم کرد و به دو ابر اشاره فرمود و هر دو به ما نزدیک شدند . حضرت فرمود : بر سر جای خودتان بنشینید و ما بر روی ابر نشستیم و خود آن جناب بر ابر دیگری سوار شد و به باد فرمان داد تا این که به آسمان پرواز کردیم و زمین را همانند درهمی مشاهده می کردیم . سپس در کمتر از یک چشم به هم زدن ، ما را در خانه امیرالمؤ منین ( ع ) پیاده کرد .
    زمان رسیدن ما به مدینه ظهر بود و مؤ ذن اذان می گفت و این در حالی بود که وقتی از مدینه بیرون رفتیم ، هنگام بالا آمدن خورشید بود . گفتیم عجبا ! ما در کوه قاف بودیم که در فاصله 5 سال راه بود و در طی پنج ساعت از روز ، به مدینه بازگشتیم . امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : به راستی ، اگر من اراده نمایم که تمام دنیا و آسمان های هفت گانه را در کمتر از یک چشم به هم زدن زیر پا بگذارم به سبب آنچه که از اسم اعظم نزد من است
    ، چنین خواهیم کرد . عرضه داشتیم : به خدا قسم ، شما آیه بزرگ خدا و معجزه روشن او بعد از برادر و پسر عمویت هستی . ( 17



    امضاء


  2. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض














    17 - کشف حجاب از چشم عمر


    جابر بن عبدالله انصاری گفت : ما نزد امیرالمؤ منین ( ع ) در مسجد رسول خدا ( ص ) نشسته بودیم که عمر بن خطاب وارد شد . هنگامی که نشست ، رو به جماعت کرد و گفت : همانا ما سرّی ( حرف خصوصی ) داریم ، مجلس را خلوت کنید . خداوند شما را رحمت کند . چهره های ما ( از سخن او ) برافروخته شد و به او گفتیم : رسول خدا ( ص ) با ما این گونه رفتار نمی کرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد می کرد . تو را چه می شود ، از وقتی که متولی امور مسلمین شده ای ، زیر پوشش نقاب رسول خدا ( ص ) خودت را پنهان کرده ای ؟
    گفت : مردم اسراری دارند که آشکار نمودن آن در میان سایرین ممکن نیست . پس ما غضبناک برخاستیم ( و به کناری رفتیم ) و او مدتی طولانی با امیرالمؤ منین ( ع ) خلوت کرد . بعد هر دو از جایشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا ( ص ) بالا رفتند .
    ما گفتیم : الله و اکبر . آیا پسر حنتمه ( عمر ) از طغیان و گمراهیش برگشته و با امیرالمؤ منین ( ع ) بالای منبر رفته تا خود را خلع کند و ( خلافت و امامت ) را برای علی ( ع
    ) اثبات نماید ؟ پس امیر المؤ منین ( ع ) را دیدیم که دست بر صورت عمر کشید و عمر را دیدیم که از ترس بر خود می لرزید و می گفت : ( لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ) . سپس با صدای بلند فریاد زد : ای ( ساریه ) به کوه پناه ببر ، به کوه پناه ببر . بعد بی درنگ ، سینه امیرالمؤ منین ( ع ) را بوسید و در حالی که می خندید ، از منبر پایین آمدند . علی ( ع ) به او فرمود : ای عمر هر طور که گمان می کنی انجام می دهی . عمل کن گرچه به هیچ وجه به عهد و پیمان وفادار نیستی . عمر گفت : یا اباالحسن ، به من مهلت بده تا ببینم از ساریه چه خبر می رسد و آیا آن چه من دیدم صحیح است یا خیر ؟
    امیرالمؤ منین ( ع ) به عمر فرمود : وای بر تو ، وقتی صحیح است ( آن چه را که دیدی ) و اخباری مبنی بر تصدیق آن چه را دیده ای به تو رسید که لشکریان خدای تو را شنیده اند و به کوه پناهنده شده اند ، همان گونه که دیدی ، آیا آن چه را ضمانت نمودی تسلیم می داری ؟
    گفت : نه یا اباالحسن ، بلکه این ( موضوع ) را نیز ، به آنچه از تو رسول خدا ( ص ) ( از معجزات ) دیده ام ( و سحر پنداشته ام ) ضمیمه می کنم و
    خداوند هر آن چه بخواهد انجام می دهد ( او برمی گزیند ) .
    امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : ای عمر ، آن چه را که تو و حزب ستمکارت می گویید که این ( معجزات ) سحر و جادوگری است ، چنین نیست . عمر گفت : ای اباالحسن ، این سخن کسی است که زمان آن گذشته و امر ( خلافت ) در این وقت در میان ماست و ما سزاوارتریم به تصدیق شما در اعمالتان . این اعمال را جز از عجایب امور شما تلقی نمی کنیم ، ولی ( چه کنم ) به راستی که ملک عقیم است .
    آنگاه امیرالمؤ منین ( ع ) بیرون رفت و ما او را ملاقات کرده و عرضه داشتیم : یا امیرالمؤ منین ( ع ) این نشانه بزرگ و این امر عظیم که شنیدیم چیست ؟
    امیرالمؤ منین ( ع ) فرمود : آیا اول آن را دانستید ؟
    گفتیم : ندانستیم و جز از شما ، آن را فرا نمی گیریم .
    فرمود : همانا این پسر خطاب به من گفت : قلبش اندوهناک و چشمش گریان بر لشکری است که برای فتح منطقه ای در نواحی نهاوند گسیل داشته ، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود ، زیرا اخباری درباره کثرت لشکریان دشمن به او رسیده بود . ( همچنین باخبر شده بود که ) عمرو بن مدی کرب کشته شده و در نهاوند مدفون گشته و با کشته شدن او ، لشکرش روبه ضعف نهاده و از هم پاشیده است . به او گفتم : ای عمر ، وای بر تو
    . گمان می کنی خلیفه ( خدا ) بر روی زمینی و قائم مقام رسول خدایی ، در حالی که از پشت گوشت و زیر پایت خبر نداری . به درستی که امام ، زمین و هر کس که در آن است را می بیند و چیزی از اعمالش بر او مخفی نمی ماند . گفت : ای اباالحسن ( اگر ) شما این گونه هستید ، پس اکنون از ساریه چه خبر داری ؟ او کجاست و چه کسی با اوست و وضعش چگونه است ؟
    به او گفتم : ای پسر خطاب ، اگر برایت بگویم ، مرا تصدیق نخواهی کرد . با وجود این لشکریان و اصحابت و ساریه را به تو نشان خواهم داد . همچنین لشکر دشمن را به تو می نمایانم که در دره ای خشک و پهناور که اطراف آن را درخت فرا گرفته ، در کمین لشکریان تو هستند . پس اگر سپاهیان تو اندکی به جانب سپاه دشمن حرکت نمایند ، لشکر دشمن بر آنها احاطه خواهد کرد و تمام افراد سپاهت ، از اول تا به آخر کشته می شوند .
    عمر به من گفت : ای اباالحسن ، آیا برای آنها پناهگاهی از شر دشمن و راه فراری از آن دره نیست ؟ گفتم : آری ، اگر به جانب کوهی که مشرف بر آن دره است بروند سالم می مانند و بر دشمن مسلط می شوند . پس بی تابی کرد و دست مرا گرفت و گفت : بترس از خدا ، بترس از خدا در رعایت لشکر مسلمین . یا به آنها آن گونه
    که بیان داشتی ، راه را بنما و یا اگر می توانی ( از دشمن ) برحذرشان بدار . ( اگر چنین کنی ) هر چه خواهی از آن توست ، هر چند ، این کار ( کمک به لشکر مسلمین ) مرا از خلافت خلع نماید و ( باعث شود که ) زمام امر را به تو واگذار نمایم .
    عهد و پیمان الهی از او گرفتم که اگر او را بر فراز منبر ببرم و کشف حجاب از چشمش نمایم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فریاد زند و آنها صدای او را بشنوند و به کوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پیروز شوند ، خودش را از خلافت خلع نماید و حق مرا به من تسلیم نماید .
    به او گفتم : ای شقی ، برخیز . به خدا سوگند به این عهد و پیمان وفا نمی کنی همان گونه که به خدا و رسولش ( ص ) و من ، نسبت به عهد و پیمان و بیعتی که از تو گرفتیم ، در هیچ موردی وفا نکردی .
    عمر ( در قبال عهدی که از او گرفتم ) به من گفت : آری به خدا سوگند ( امر خلافت را به تو بازمی گردانم ) . به او گفتم : به زودی خواهی فهمید که تو از دروغگویان هستی . بعد ، از منبر بالا رفتم و مقداری دعا کردم و از خدا خواستم آنچه را برایش گفتم به او نشان دهد . و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح کردم
    و به او گفتم : ( ببین ) پرده ها از جلوی چشمش کنار رفت و ساریه و سایر سپاه و لشکر دشمن را مشاهده کرد و چیزی به شکست سپاهش باقی نمانده بود . به او گفتم : ای عمر ، اگر می خواهی فریاد بزن .
    گفت : آیا می توانم سخنم را به گوش آنان برسانم ؟
    گفتم : می توانی سخنت را به آنها برسانی و با صدایت آنها را ندا دهی . پس فریادی برآورد که شما آن را شنیدید ( و گفت ) ای ساریه به طرف کوه بروید . صدایش را شنیدند و به کوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پیروز شدند و در حالی که می خندید ، همان طوری که دیدید ، از منبر پایین آمد و با من صحبت کرد و من نیز با او به سخنانی که شنیدید صحبت کردم .
    جابر گفت : ایمان آوردیم و تصدیق کردیم و دیگران شک کردند تا این که فرستاده ای خبر آن چه را که امیرالمؤ منین ( ع ) فرموده بود و عمر دیده بود و فریاد برآورده بود آورد . اکثر عامه متمرد و سرکش ، این قضیه را برای عمر منقبتی به شمار می آوردند ، خود عمر نیز چنین بود در حالی که به خدا سوگند ، جز عیب و عار برای او چیز دیگری نبود . ( 18)



    امضاء


  5. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    18 - ابر ، مرکوب علی ( ع )


    میثم تمار گفت : من در خدمت مولایم امیرالمؤ منین ( ع ) بودم که جوانی داخل شد و در وسط جماعت مسلمین نشست . چون علی ( ع ) از بیان احکام فراغت
    یافت ، پسر جوان برخاست و گفت : ای ابوتراب من فرستاده ای هستم به جانب تو با رسالتی که کوه ها را به شدت می لرزاند ، از سوی مردی که کتاب خدا را از اول تا آخر حفظ کرده است و علم قضاوت ها و احکام را می داند و او از تو در کلام سخنورتر و برای این مقام سزاوارتر است .
    پس برای جواب آماده شو و با کلام ناروا سخنت را آرایش نده . غضب در چهره امیرالمؤ منین ( ع ) آشکار شد و به عمار فرمود : سوار شترت شو و در میان قبایل کوفه بگرد و بگو دعوت علی ( ع ) را اجابت کنید تا حق را از باطل و حلال را از حرام و درست را از نادرست بشناسید .
    عمار بر شتر سوار شد . طولی نکشید که سیل جمعیت به راه افتاد ( گویی صحنه قیامت برپا شده است ) ، همان طور که خداوند در قرآن می فرماید : ( ما ینظرون الا صیحه واحده - الی قوله - فاذا هم من الاجداث الی ربهم ینسلون ) ( یس ، 51 - 49 ) . پس مسجد مملو از جمعیت شد و مردم به آن جا هجوم آوردند ، مانند هجوم ملخ ها به علف های تازه در ایام سرسبزیش ، پس عالم صاحب حسن و جمال و شیر بیشه شجاعت که منزه از هر گونه شرکی است برخاست و بر فراز منبر رفت ، و با سرفه ای سینه را صاف کرد . تمامی مردم که در مسجد جامع کوفه بودند ، ساکت
    شدند . آن گاه فرمود : خدا بیامرزد کسی را که بشنود و حفظ کند . ای مردم چه کسی گمان می کند که امیرالمؤ منین ( ع ) است ؟ به خدا قسم امام ، امام نخواهد بود ، مگر این که مرده را زنده بکند یا از آسمان باران بفرستد یا چیزی مانند اینها ، که دیگران از انجام آن عاجز باشند . در میان شما کسانی هستند که می دانند من نشانه پاینده و کلمه تامه و حجت بالغه هستم . همانا معاویه ، جاهلی از جاهلان عرب را به سوی من فرستاده است که با گستاخی سخنش را گفت و شما می دانید اگر من بخواهم استخوان هایش را خرد می کنم و زمین را در زیر پایش می شکافم و او را در آن فرو می برم لکن ( تحمل می کنم ، زیرا ) تحمل جاهل ، صدقه است .
    سپس خدای را حمد کرد و ثنای او را گفت و بر پیامبر درود فرستاد و با دستش به آسمان اشاره فرمود . پس پاره ابری جلو آمد و پاره ابر دیگری اوج گرفت و از آن صدایی شنیدیم که می گفت : ( سلام بر تو ای امیرالمؤ منین و ای سید اوصیا و ای پیشوای متقین و ای فریادرس فریاد خواهان و ای گنج مساکین و ای ملجا و ماوای راغبان ) . حضرت به تکه ابر اشاره فرمود ، نزدیک شد . میثم گفت : ( مردم را دیدم که ( از مشاهده این واقعه ) از خود بی خود شده بودند . پس پا فرا نهاده
    و سوار آن ابر گردید و به عمار فرمود : با من سوار شو و بگو : ( به نام خدا هنگام راه افتادنش و هنگام لنگر انداختنش ) . عمار سوار شد و هر دو از دیدگان ما پنهان شدند . مدتی گذشت ، پاره ابر برگشت ، به طوری که بر مسجد جامع کوفه سایه انداخت . من نگاه کردم ، دیدم که مولایم بر مسند قضاوت نشسته و عمار مقابل روی اوست و مردمی دور او حلقه زده اند . سپس حضرت بر فراز منبر تشریف فرما شد و به ایراد خطبه معروف شقشقیه پرداخت .
    چون خطبه را به پایان رساند ، مردم مضطرب شدند و سخنان گوناگونی در مورد آن جناب گفتند : بعضی از آنها را ، خداوند ایمان و یقین افزود و بعضی را کفر و طغیان . عمار گفت : ابر ، ما را در هوا به پرواز در آورد تا این که پس از مدت اندکی بر شهر بزرگی مشرف شدیم ، شهر بزرگی که اطراف آن را درختان و رودخانه ها احاطه کرده بود . ابر در آن جا پایین آمد و ما ( خودمان را ) در شهر بزرگی یافتیم که مردم آن به زبان غیر عربی سخن می گفتند . پس اطراف امیرالمؤ منین ( ع ) جمع شدند و به او پناه آوردند . حضرت آنان را پند داد و به زبان و لغت خود آنان اندرزشان داد . سپس فرمود : ای عمار سوار شو . آن چه فرمود ، اطاعت کردم و به مسجد جامع کوفه رسیدیم . سپس فرمود :
    ای عمار آیا شهری را که در آن بودی می شناسی ؟ گفتم : خدا و رسولش و ولی او داناترند . فرمود : ما در جزیره هفتم چین بودیم . همان طور که دیدی ، خطبه خواندم . همانا خداوند و رسولش را به سوی همه مردم فرستاد و بر پیامبر است که مردم را دعوت کند و مؤ منان آن ها را به صراط مستقیم راهنمایی نماید . به خاطر آن ( نعمتی ) که تو را به آن سزاور نمودم ، شکرگزاری کن و از نااهلان پنهان دار . به راستی که برای خداوند ، در میان خلقش الطاف پنهانی دارد که آن را جز او و پیامبر برگزیده اش کس دیگری نمی داند .
    بعضی گفتند : ای امیرالمؤ منین ، خداوند به تو این قدرت آشکار را عطا کرده است ؛ با این حال ، چرا برای جنگ با معاویه مردم را به قیام وا می داری ؟
    فرمود : خداوند آنها را در اثر جهاد با کفار و منافقین و ناکثین و قاسطین و مارقین به بندگی فراخوانده . به خدا قسم اگر بخواهم ، این دست کوتاهم را در این سرزمین پهناور شما دراز می کنم و با آن در شام بر سینه معاویه می کوبم و از ریشش خواهم کند . پس دستش را دراز کرد و برگرداند و در آن موهای زیادی بود . مردم تعجب کردند ، ولی بعد از این واقعه ، خبر رسید که معاویه در همان روز که امیرالمؤ منین ( ع ) دست دراز کرده بود ، از تختش افتاده و غش کرده
    و سپس به هوش آمده در حالی که مقداری از موهای شارب و ریشش کنده شده است . ( 19)





    امضاء


  7. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض











    19 - گواهی جنیان بر وصایت علی ( ع )


    جعفر بن عبدالحمید نقل می کند : در جایی جمع بودیم ، شخصی گفت : علی ( ع ) وصی رسول خدا ( ص ) بود . دیگران گفتند : این گونه نیست . آمدیم پیش ابوحمزه ثمالی و جریان را به او گفتیم ، ابوحمزه خشمگین شد و گفت : علاوه بر انسانها ، اجنه نیز بر جانشینی او گواهی داده اند .
    ابو خیثمه تمیمی به من گفت : زمانی که قضیه حکمیت بین معاویه و علی ( ع ) اتفاق افتاد ، با خودم گفتم ، نه با علی همراهی می کنم و نه علیه او کاری انجام می دهم . بالاخره به روم رفتیم . وقتی که در ساحل رود میافارقین ( 20 ) عبور می کردم ، صدایی از پشت سرم شنیدم که می گفت :
    یا ایها الساری بشط فارق
    مفارق للحق دین الخالق
    متبع به رئیس مارق
    ارجع الی وصی النبی ( 21 ) الصادق
    برگشتم ولی چیزی ندیدم پس گفتم :
    انا ابوخیثمه التمیمی
    لما رایت القوم فی الخصوم
    ترکت اهلی غازیا للروم
    حتی یکون الامر فی الصمیم ( 22 )
    باز شنیدم که گفت :
    اسمع مقالی وارع قولی ترشدا
    ارجع الی علی الخضم الصیدا
    ان علیا هو وصی احمدا ( 23 )
    ابو خمیثه می گوید : پس پیش علی ( ع ) برگشتم . ( 24}






    امضاء


  9. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض















    20 - ظهور چشمه آب


    از ابوسعید روایت کرده که گفت : با امیرالمؤ منین ( ع ) به جانب کربلا می رفتم و سخت تشنه شدیم ، و علی ( ع ) در بیابان پیاده شد سنگی را برداشت کناری گذاشت ، دیدیم زیرش چشمه آبی است که از هر آبی که خورده بودم گواراتر و
    سفیدتر بود ، خورد و خوردیم ، و حیواناتمان را سیر کردیم ، و روی آن را صاف کرد ، و ساعتی رفتیم ، پس ایستاد و فرمود : شما را قسم می دهم که برگردید آن چشمه را پیدا کنید ، مردم هر چه گشتند نیافتند ، برگشتند نزد او ، و گفتند : ما نتوانستیم چیزی بیابیم . ( 25 )
    21 - چشمه مریم
    حضرت علی ( ع ) در براثا که مسجدی است در کنار بغداد پیاده شدند در جایی تشریف برد و فرمود : این جا را لگد بزنید و پایش را به آنجا کوبید و چشمه جوشان و خروشانی منفجر شد ، و فرمود : این چشمه مردم است که برای او جاری شد . (






    امضاء


  11. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض










    تکلم امام علی ( ع ) با خورشید و اشیا


    22 - معجزه رد شمس


    پیغمبر اکرم ( ص ) در منزل خود بود و علی ( ع ) هم حضور داشت ، همان دم جبرییل آمده وحی الهی آورد ، رسول خدا سر مبارک خود را روی پای علی ( ع ) گذاشت و سر برنداشت تا هنگامی که آفتاب غروب نمود ، علی ( ع ) که نماز عصر را به جا نیاورده بود بی اندازه پریشان شد ، زیرا نمی توانست سر پیغمبر را از روی زانوی خود بردارد و نمی توانست نماز را به طور معمول به جا آورد چاره ای نداشت جز این که همچنان که نشسته است یا اشاره رکوع و سجود را به عمل آورد .
    پیامبر پس از آن که از آن حالت به خود آمد به علی ( ع ) فرمود : نماز عصرت قضا شد . عرض کرد : چاره ای جز این نداشتم زیرا حالت وحیی که برای شما پیش آمده بود ، مرا از انجام وظیفه بازداشت .
    رسول خدا ( ص ) فرمود : اینک از خدا بخواه تا خورشید را به جای اول برگرداند تا نمازت را به وقت خودش به جای آوری ، زیرا خدا دعای تو را مستجاب می کند ، برای این که از خدا و رسول او
    اطاعت کردی . علی ( ع ) حسب الامر از خدا چنان درخواستی کرد دعای او مستجاب شد و خورشید به محلی آمد که بشود نماز عصر را خواند ، علی ( ع ) نماز عصر را در وقت خود به جای آورد ، آن گاه خورشید غروب نمود . اسما گوید : سوگند به خدا هنگامی که خواست غروب کند صدایی اره مانند که بر چوب کشیده می شود از آن به گوش ما رسید . ( 27





    امضاء


  13. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    23 - تکلم خورشید با علی ( ع )


    ابوذر گفت : رسول خدا ( ص ) به علی ( ع ) فرمود : هنگامی که فردا صبح وقت طلوع آفتاب شد ، به صحرای بقیع برو و بر روی جای بلندی بایست ، وقتی که خورشید طلوع کرد ، بر او سلام کن . همانا خداوند تعالی او را امر کرده که تو را پاسخ گوید بدان چه که در وجود توست . هنگامی که فردا صبح شد ، امیرالمؤ منین ( ع ) در حالی که ابوبکر و عمر و جماعتی از مهاجرین و انصار همراهش بودند ، بیرون آمد تا این که به بقیع رسیده و بر بالای منبر بلندی ایستاد .
    وقتی که خورشید طلوع کرد ، فرمود : سلام بر تو ای آفریده جدید خدا و مطیع او . پس صدایی از آسمان شنیده شد که گوینده ای می گفت : و سلام بر تو باد ای اول ، ای آخر ، ای ظاهر ، ای باطن ، ای کسی که بر همه چیز دانایی . در این حال ، عمر و ابوبکر و مهاجر و انصار سخن خورشید را
    شنیدند و بی هوش شدند و پس از مدتی به هوش آمدند . در حالی که امیرالمؤ منین ( ع ) از آن جا بازگشته بود و آنان نیز برخاستند و به سوی رسول خدا ( ص ) آمدند و گفتند : یا رسول الله ، ما درباره علی ( ع ) می گوییم انسانی است مثل ما ، ولی خورشید او را خطاب کرد آن طور که خداوند خودش را خطاب کرده .
    پیامبر فرمود : چه شنیدید از او ؟
    گفتند : شنیدیم که خورشید گفت : سلام بر تو ای اول .
    فرمود : راست گفت : او اول کسی است که به من ایمان آورد .
    گفتند خورشید گفت : ای آخر .
    فرمود : راست گفت ، او آخرین کسی است که متعهد امر من می شود و مرا غسل می دهد و کفن می کند و در قبرم می گذارد .
    گفتند : شنیدیم خورشید گفت : ای ظاهر .
    فرمود : راست گفت ، او آن کسی است که علم مرا ظاهر می کند .
    گفتند : شنیدیم می گفت : ای باطن .
    فرمود : راست گفت ، همه سر مرا پنهان می سازد .
    گفتند : شنیدیم می گفت : ای کسی که به همه چیز دانایی .
    فرمود : راست گفت ، او داناترین فرد است نسبت به حلال و حرام و سنن و واجبات و آن چه شبیه آن است .
    پس برخاستند و گفتند : محمد ما را در تاریکی شدیدی انداخته است و از در مسجد خارج شدند . ( 28)




    امضاء


  15. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    24 - سبب تاخیر نماز عصر


    ابن بابویه در کتاب علل از حنان روایت کرده که گفت :
    به حضرت صادق ( ع ) گفتم : به چه علت امیرالمؤ منین نماز عصر را ( در وقت ظهر ) ترک کرد ؟ و با این که برای او واجب بود که نماز ظهر و عصر را باهم بخواند ( چون می دانست که وقت نماز عصر موفق به ادای آن نمی شود ، شاید هم جهت دیگری در نظر داشته ) که به تاخیر انداخت ؟
    فرمود : وقتی که آن جناب ، نماز ظهر را خواند ، متوجه جمجمه ای شد که روی زمین افتاده بود ، با او تکلم کرده فرمود : ای جمجمه تو از کیستی ؟
    عرض کرد : من فلان بن فلان پادشاه آل فلانم ، امیرالمؤ منین ( ع ) به او فرمود : حکایت خود ، و هویت و زمانت را برای من بیان کن که چه بوده ؟
    پس جمجمه شروع کرد به بیان خبر خود ، و آنچه از خیر و شر در زمانش اتفاق افتاده و مشغول صحبت با او شد تا آفتاب غروب کرد ، و به سه حرف از انجیل با او سخن گفت که عرب کلام او را نفهمید ، و چون از حکایت جمجمه فارغ شد به خورشید فرمود : برگرد ، خورشید گفت : بعد از آنکه غروب کردم برنمی گردم ، حضرت خداوند عزوجل را خواند ، و خدا هفتاد هزار ملک که هفتاد هزار زنجیر آهنین با آنها بود را به سوی خورشید فرستاد ، و زنجیرها را به گردنش گذاشته آن را به رو کشیدند تا سفید و روشن برگشت ، و امیرالمؤ منین ( ع ) نماز
    خواند ، آن گاه مانند ستاره سقوط کرد ( و پایین افتاد ) . و علت تاخیر در نماز عصر این بود . ( 29 )




    امضاء


  17. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    25 - بازگشت خورشید در بابل


    پس از رحلت پیغمبر حضرت علی ( ع ) در بابل تشریف داشت و می خواست از فرات عبور کند ، عده بسیاری از یارانش به عبور دادن مرکب ها و توشه ها از آب فرات اشتغال داشتند ، آن حضرت با گروهی از اصحاب نماز عصر را خواند و مردم هنوز از کار عبور از فرات فارغ نشده بودند که خورشید غروب کرد ، در نتیجه نماز عصر عده بسیاری قضا شد و از نماز جماعت با آن حضرت محروم ماندند و در این خصوص با آن جناب به گفتگو پرداختند .
    علی ( ع ) که اصحاب خود را این گونه نگران دید از خدای متعال درخواست کرد تا خورشید را به محل اول خود برگرداند تا همه اصحاب بتوانند نمازشان را در وقت خود بخوانند . خدای متعال دعای او را اجابت کرد و در افق وقت عصر ظاهر شد و چون مردم از سلام نماز فارغ شدند ، خورشید غروب کرد و صدای عجیب هولناکی به گوش رسید که مردم ترسیدند و به تسبیح و تهلیل و استغفار پرداختند و از خدا سپاسگزاری نمودند که چنین نعمتی به آنها ارزانی داشت .
    این خبر در عالم منتشر شد و همه جا نقل مجالس بود . سید حمیری در این باره چنین سروده :
    چون نماز عصر او قضا شد و آفتاب غروب کرد دوباره به حال اول برگشت و نور او هنگام عصر را نمودار ساخت و سپس
    چون ستاره ای که سقوط کند غروب نمود و بار دیگر در بابل نیز همین قضیه اتفاق افتاد با این که چنین پیشامدی برای هیچ گوینده فصیحی پیش نیامده مگر برای یوشع بن نون و پس از آن برای علی ( ع ) و آری رد شمس از امر عجیبی حکایت می کند . ( 30 )






    امضاء


  19. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    26 - خورشید هفت بار با علی ( ع ) سخن گفت


    خورشید هفت مرتبه با علی ( ع ) سخن گفت ، اول ؛ گفت : یا امیرالمؤ منین ! نزد خدا شفاعت کن که مرا عذاب نفرماید .
    دوم ؛ گفت : مرا امر کن تا دشمنانت را بسوزانم .
    سوم ؛ هنگامی که علی ( ع ) در بابل به او فرمود : برگرد . گفت : لبیک .
    چهارم ؛ وقتی که به او فرمود : خطایی از من سراغ داری ؟ به عزت پروردگارم اگر خدا مردم را مانند تو آفریده بود آتش خلق نمی شد .
    پنجم ؛ در زمان خلافت ابوبکر مسلمانان بر سر نماز اختلاف کردند و با علی ( ع ) مخالفت کردند ، در این جا خورشید گفت : حق به جانب او و به دست او و همراه او است ، و همه قریش و حاضرین شنیدند .
    ششم ؛ خورشید سطل آب برای علی ( ع ) آورد و وضو گرفت ، فرمود : تو کیستی ؟ گفت : خورشید فروزان !
    هفتم ؛ زمانی که رحلت علی ( ع ) نزدیک شد خدمت او آمده سلام کرد و سفارش هایی به هم کردند . ( 31 )






    امضاء


  21. تشكر

    شهاب منتظر (19-07-2017)

صفحه 2 از 33 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi