حکایت 716: سلطان بی سلطنت
آورده اند که: وقتی نصر بن احمد وارد نیشابور شد، تاج بر سر گذاشت و مردم به حضور او می رسیدند، در این هنگام چیزی ( خیالات غرورآمیز) به قلبش خطور نمود، به حاضرین گفت: کسی هست که آیه ای از قرآن بخواند؟ مردی شروع به خواندن قرآن کرد، تا به این آیه رسید: لِمَنِ المُلکُ** غافر / 16.*** الیَومَ یعنی: در آن روز (قیامت) سلطنت از آن کیست؟
امیر از تخت خود پایین آمد، تاج را از سر برداشت و برای خدای - تعالی - سر به سجده گذارد و گفت: لکَ المُلکُ، لا لی یعنی: خدایا ملک و سلطنت از آن تو است نه برای من.** ر. ک: قصه های قرآن / 107، به نقل از تفسیر نیشابوری 3 / ذیل تفسیر آیه مذکور.***
کیست در این دایره دیر پای - کو لمن الملک زند جز خدای
نظامی))