حکایت 923: معبود زمین
در کتاب های سیره مکتوب است که: هنگامی که سلطان هلاکوخان وارد حله از سرزمین بابل - شد تمامی مردم شکست خورده متواری شدند تنها یک مرد در بقعه ای نشسته و فرار نکرده بود. هلاکو داخل بقعه شد و خطاب به آن مرد گفت: تو کیستی؟ مرد گفت: من معبود زمین هستم آیا نشنیده ای که: فِی السَّماءِ اِله وَ فِی الاَرضِ اِله.** زخرف / 84، ترجمه: (او کسی است که) در آسمان معبود است و در زمین معبود.*** هلاکو گفت: آیا قدرت بر انجام هر کاری داری؟ مرد گفت: آری. به همراه هلاکو کودکی نیز بود هلاکو به آن مرد گفت: دهان این کودک تنگ است اگر قدرت داری آن را گشاد کن. مرد گفت: می توانم لکن مشکل اینجاست که من با معبود آسمان عهد بسته ام که هر عضوی از اعضای بالای بدن، گشاد کردنش بر عهده او باشد و هر عضوی از اعضای پایین بدن گشاد کردنش بر عهده من باشد اگر این قسم دوم را می خواهی همین الآن حاضرم آن را انجام دهم. هلاکو خندید و از او درگذشت.** ر. ک: زهر الربیع / 62.***