صفحه 119 از 129 نخستنخست ... 1969109115116117118119120121122123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1,181 تا 1,190 , از مجموع 1290

موضوع: هزار و یک حکایت قرآنی

  1. Top | #1181

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    حکایت 895: زمان اندک


    سلیمان بن عبدالملک، هفتمین خلیفه اموی یک بار که طاعون شایع شده بود از ترس بیماری از شهر گریزان شد. به او گفتند: خداوند می فرماید: قُل لَن یَنفَعکُمُ الفِرارُ اءنْ فَرَرتُم مِن المَوتِ اَوِ القَتلِ وَ اِذاً لا تُمتَّعونَ الا قَلیلاً** احزاب / 16.*** یعنی: بگو اگر از مرگ یا کشته شدن می گریزید هرگز فرار به حال شما سودی ندارد و در آن صورت هم جز اندک زمانی بهره مند نخواهید شد.))
    خلیفه گفت: من در طلب همان زمان اندک هستم.** ر. ک: قرآن پژوهی/ 775، به نقل از: وفیات الاعیان 2 / 426، لطائف الطوائف / 69.***




    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #1182

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    حکایت 896: پاداش شاکران را از من دور فرما!

    حجاج بن یوسف دزدی را دستگیر نموده و هفتصد تازیانه به او زد پس از خوردن هر تازیانه می گفت: خدایا تو را شکر. دراین حال اشعب به او برخورد نمود و گفت: آیا می دانی که چرا هفتصد تازیانه خوردی؟ گفت: نمی دانم.
    اشعب گفت: به خاطر شکرگزاری فراوان تو زیرا خداوند می فرماید: لَئن شَکَرتُم لَاَزیدَنَّکُم.** ابراهیم / 7، ترجمه: اگر شکرگزاری کنید بر شما خواهم افزود.*** درد گفت: آیا این سخن در قرآن است؟ اشعب گفت: آری. دزد پس از شنیدن جواب اشعب، پیوسته در آن شب می گفت: لا شُکراً** شکر و سپاس نمی گذارم.*** فلا تَزِدنی فی شُکرکَ** شکر و سپاس خود را بر من میفزای.*** فاعفُ عنّی** مرا عفو فرما.*** وَ باعِد ثَوابَ الشَّاکِرینَ عَنّی.** ثواب و پاداش شاکران را از من دور فرما. ر. ک: زهر الربیع / 240.***





    امضاء


  4. Top | #1183

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    حکایت 897: بلای فراموشی

    گویند: علامه مولی محمد صالح مازندرانی (م 1081ق) - داماد علامه محمدتقی مجلسی - در ابتدای تحصیل و آغاز دوران طلبگی، فردی کم حافظه بود، به طوری که می گفت: من وقتی از خانه بیرون می رفتم هنگام مراجعت راه خانه خود را گم می کردم و نام های فرزندانم را فراموش می نمودم. درباره ایشان حکایتی نقل شده بدین صورت که روزی به منبر رفت تا مردم را موعظه کند. بالای منبر گفت: رَّحمِنِ الرّحیم یس** یس/ 1، ترجمه: به نام خداوند بخشنده بخشایشگر / یس.*** و بقیه آیه را فراموش کرد و مدتی ساکت بالای منبر نشست. فرزندش هادی در کنار نشسته بود، خطاب به پدرش گفت: آقا! اگر وَالقُرآنِ الحَکیمِ** یس / 2، ترجمه: سوگند به قرآن حکیم.*** را فراموش کرده ای، پایین آمدن از منبر را که فراموش نکرده ای!** ر. ک: حکایت های شنیدنی 3 / 151، به نقل از: منتخب التواریخ / 755، سرگذشتهای تلخ و شیرین قرآن 4 / 213.***
    اءنْ کنتَ اَنسَیتَها فَلا عَجَبٌ - قَد عاهَدَ اللهُ آدَماً فَنَسی
    بحتری))





    امضاء


  5. Top | #1184

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    حکایت 898: بَشَر زرنگ

    آورده اند که: در کوفه مرد شوخ طبعی بود به نام بشر)). او از دارایی دنیا چیزی در بساط نداشت. یک روز هرچه گشت، چیزی پیدا نکرد تا برای اهل و عیال خویش که همه گرسنه بودند، ببرد، بدین جهت به نزد عربی که به تازگی وارد کوفه شده و نامش لوّاحه بود، رفت و گفت: زود باش، نوزده دیناری را که به من بدهکاری بپرداز. لواحه گفت: من، تازه وارد این شهرشده ام و اصلا تو را ندیده و نمی شناسم و تا به حال با تو هیچ معامله ای انجام نداده ام تا بدهکار شوم. تو از من چه طلبی داری؟ آن دو پس از بگو مگو و جنجال با یکدیگر گلاویز شده و کارشان به دعوا کشید. مردم جمع شدند و آن دو را پیش قاضی بردند. قاضی، ابتدا اسم دو طرف دعوا را پرسید و سپس گفت: دعوایتان بر سر چیست؟ بَشَر گفت: من، نوزده دینار از این مرد ( لواحه) طلب دارم و حال، او منکر شده است. قاضی خطاب به بَشَر گفت: آیا شاهدی هم داری؟ بَشَر گفت: آری، شاهد من خداست که در قرآن فرموده: لَوّاحَةٌ لِلبَشَرِ عَلَیها تِسعَةَ** مدثر / 30 - 29، ترجمه: (آتشی که) پوست تن را به کلی دگرگون می کند نوزده نفر (از فرشتگان عذاب) بر آن گمارده شده اند.
    نکته: بشر زرنگ از آیه چنین قصد نموده که لواحه به بشر نوزده (دینار) بدهکار است)). یعنی از واژه علیها معنی بر گردن اوست را اراده کرده است.*** عَشَرَ قاضی با شنیدن این سخن، خندید و از مال خود، نوزده دینار به وی داد.** ر. ک: لطیفه های شیرین با آیات قرآنی / 77، به نقل از: لطائف الطوائف / 319.***





    امضاء


  6. Top | #1185

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    حکایت 899: سُرمه دان خدای سبحان

    شمس الدین احمد افلاکی - صاحب مناقب العارفین - می نویسد: ولیّ پنهانی، عارف صمدانی، سراج الدین مثنوی خوان - طیب الله ثراه - که از اکابر یاران بود و از حضرت چلبی حسام الدین عنایات و تربیت ها یافته، روایت کرد که روزی حضرت مولانا ( جلال الدین رومی) در معنی این آیت که: اءنّهُم یَرونَه بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً معرفت می فرمود، گفت: که حضرت حق تعالی را سرمه دانی هست که از آن هر که را خواهد، سرمه چربی در چشم ظاهر و باطن او می کشد تا بر جمیع مکنونات مکوِّنات، مطلع گشته، غیوب غیب الغیب بر او کشف می شود و عین الیقین** معارج / 7 - 6. ***مخفیات کنوز الهی را کماهی مشاهده می کند و اگر چنانک آن عنایت را در حق او نکند و از آن سرمه به چشم او نکشد، چه ( حتی) اگر تمامیت مغیبات در نظر حس او حاضر آیند، هیچ یکی را نبیند و نداند. **ر. ک: مناقب العارفین 1 / 162.***





    امضاء


  7. Top | #1186

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    حکایت 900: خوانده سوره بقره با یک نفس!

    اینجانب محمد حسین محمدی سالهای گذشته به تدریس قرآن مجید و اداره جلسات قرآنی اشتغال داشتم - اکنون نیز کم و بیش چنین است - در یکی از این جلسات سؤالی قرآنی مطرح نمودم که برگرفته از یک حدیث از امام صادق علیه السلام بود و آن این که: خواندن کدام سوره با یک نفس مکروه است))؟ (پاسخ این سؤال؛ سوره توحید - اخلاص - است). هر یک از حاضران سوره ای را نام برد. یکی از حضار به عنوان پاسخ گفت: سوره بقره! بنده لبخندزنان و با تعجب به او نگاه کردم و او که خود متوجه اشتباه خویش شده بود در صدد جبران بر آمد و گفت: شوخی کردم.** نکته: امام صادق علیه السلام می فرماید: خواندن قل هُوَ اللهُ اَحَد ( سوره توحید) با یک نفس مکروه است. ر. ک: اصول کافی 4 / 420 باب فضل القرآن، فروع کافی، کتاب الصلاة، باب قراءة القرآن، حدیث یازدهم توضیح المسایل امام خمینی رحمت الله علیه، مسأله 1020.***




    امضاء


  8. Top | #1187

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    ححکایت 901: نزول آیه به ضرب چماق!

    سه نفر مسجدی ساختند یکی محمد نام داشت و دیگری ابراهیم و سومی موسی. پس از آن، امام جماعتی را برای مسجدشان معین نمودند. شبی امام جماعت در نماز مغرب سوره اعلی را خواند تا به این آیه رسید: صُحُفِ ابراهیمَ وَ مُوسی.** اعلی / 19، ترجمه: در کتب ابراهیم و موسی.*** آن که محمد نام داشت اسم خود را نشنید با خود گفت: حتما رفقای من پولی به امام داده اند که نامشان را در نماز می برد. به ناچار کیسه پولی را برای امام آورد و التماس دعا خواست امام مقصودش را نفهمید آن مرد بار دیگر پولی به امام داد باز تفاوتی حاصل نشد. دفعه آخر بر در مسجد ایستاد چون خلوت شد چماقی بر فرق امام زد و سرش را شکست امام از او پرسید: چرا چنین می کنی؟ گفت: ای ابله! من مبلغی خرج کردم و مسجد ساختم و مبلغی هم به تو دادم تو تنها اسم رفقای مرا می بری و نامی از من به میان نمی آوری؟!
    امام گفت: ناراحت نباش. این دفعه اسم تو را هم می برم. امام چون بار دیگر به مسجد آمد و مشغول نماز شد آیه را این طور خواند: صُحُفِ محمد وَ ابراهیم و مُوسی! مریدان او گفتند: آیه این چنین نیست. گفت: راست می گویید لکن این آیه دیشب به ضرب چماق نازل شده است و قصه را نقل کرد و دیگر امامت نکرد.** ر. ک: ریاض الحکایات/ 195.***






    امضاء


  9. Top | #1188

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    حکایت 902: کلید را به دکان مجاور بسپار

    از مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی که از منبری های معروف زمان خود بود نقل شده است که می گفت: در اصفهان بودم در آن جا به مجلسی که سید محترمی از وعاظ اصفهان به منبر رفته بود، حاضر شدم آن مجلس از لحاظ جمعیت بد نبود و آن منبری هم با عنوان کردن سوره مبارکه اِذا زُلزِلَت** سوره زلزله یا زلزال.*** منبر خوبی تحویل داد. من تمام منبر او را حفظ کردم و در صدد بودم که هرگاه مجلس پرجمعیتی برایم مهیا شود همان منبر را تحویل دهم. این گذشت. اتفاقاً، سالی عبورم به همدان افتاد و موقع نماز، به مسجدی رفتم! دیدم مسجد مملو از جمعیت است. من نمازم را زودتر خواندم و به مجردی که امام جماعت نمازش را سلام داد پیش از آن که جمعیت متفرق شوند به بالای منبر رفتم و آن جا برای تحویل دادن آن منبر کذایی مناسب دیدم آن گاه با عنوان کردن سوره اِذا زُلزِلَت منبر را شروع کردم رسم من چنین بود که موقع حرف زدن در بالای منبر چشمهایم را می بستم. در آن منبر پس از نیم ساعت صحبت کردن در حالی که پلکهایم روی هم بود یک مرتبه متوجه شدم که کسی مرا تکان می دهد چون چشم باز کردم دیدم حتی یک نفر در مسجد نمانده است و خادم مسجد می گوید: آقای شیخ! این کلید را بگیر، هرگاه خسته شدی و از منبر پایین آمدی درب مسجد را ببند و کلید را به دکان مجاور مسجد بسپار.** ر. ک: کشکول طبسی 1 / 203 - 202.***






    امضاء


  10. Top | #1189

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    حکایت 903: موسی افضل بود یا عیسی؟!

    از شخصی مسیحی پرسیدند: حضرت موسی افضل بود یا حضرت عیسی؟ گفت: حضرت عیسی. پرسیدند: چرا؟ گفت: چون اولاً حضرت عیسی مرده ها را زنده می کرد** ر. ک: آل عمران/ 49، مائده / 110.*** ولی حضرت موسی مردی را کشت.** ر. ک: طه/ 40، قصص / 19، 33.*** ثانیاً حضرت عیسی در گهواره صحبت می کرد **ر. ک: آل عمران / 46، مائده / 110، مریم / 30 - 29.*** ولی حضرت موسی پس از هشت سال زبان باز کرد و تازه موقع مبعوث شدن به پیامبری، گفت: وَاحلُل عُقدَة مِن لِسانِی؛** طه/ 27.*** یعنی: پروردگارا!) و گره از زبانم بگشای)). حال، شما خود قضاوت کنید که کدامیک افضل هستند.** ر. ک: لطیفه های شیرین با آیات قرآنی/ 51، زهر الربیع / 235.***






    امضاء


  11. Top | #1190

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    حکایت 904: ترس خدایی

    مردی مشغول خواندن نماز بود تا سید به آیه 28 سوره مبارکه فاطر، ویا یه مزبور را بدین گونه قرائت کرد: اءنَّما یَخشَی اللهُ مِن عِبادِهِ العُلَمآءَ** بنابر قرائت نادرست این شخص، ترجمه این آیه چنین است: به راستی که خداوند از بندگان عالم و دانشمندش می ترسد گویند: چنین قرائتی ( رفع الله و نصب العلمآء را خزاعی به نقل از ابوحنیفه درباره آیه مذکور یاد کرده است که این گونه قرائت ها را، قراءات موضوع و مجعول ( جعلی) می نامند. ر. ک: پژوهشی در تاریخ قرآن کریم / 376.*** به او گفتند: یَخشَی اللهَ (به فتح الله درست است نه یَخشَی اللهُ (به ضم الله)). چرا این گونه می خوانی؟ گفت: عالمی را دیدم که حاجتی داشت و برآورده نمی شد. روزی آن عالم سر به سوی آسمان بلند کرد و با حالت غضب گفت: خدایا اگر حاجتم را بر آورده نسازی تو را از خدایی می اندازم. از او پرسیدم: چگونه این کار را انجام می دهی؟ آن عالم گفت: هفتاد سال به مردم گفتم که خدا هست حال از فردا می گویم دیگر خدایی نیست. این مردمی که هفتاد سال حرف مرا قبول کرده اند باز هم قبول می کنند)). بلافاصله بعد از این حرف عالم، حاجتش بر آورده شد من وقتی این همه جرأت را از آن عالم دیدم و شاهده برآورده شدن حاجتش بودم دانستم که: اءنَّما یَخشَی اللهُ مِن عِبادِهِ العُلَمآءَ** ترجمه: از میان بندگان خدا تنها دانشمندان از او می ترسند.*** (به فتح الله و ضم علمآء واقعیت ندارد و عکس آن صحیح است.** ر. ک: لطیفه های شیرین با آیات قرآنی / 52 - 51، به نقل از: لسان الذاکرین (مرحوم صدرالعلماء




    امضاء


صفحه 119 از 129 نخستنخست ... 1969109115116117118119120121122123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi