صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 61

موضوع: قصص التوابين يا داستان توبه كنندگان

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    21 ( كمك به سگ )


    در كتاب لئالى الاخبار نوشته شده بود: زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آيد.
    در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند. بعد مى گويد خدايا سگى را به سگى ببخش .
    چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گريه زيادى كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنيا مى رود.

    سرا پا غرق عصيانم خدايا
    ز من بگذر پشيمانم خدايا

    همى دانم كه غفّار الذّنوبى
    ببخشا جرم و عصيانم خدايا

    ندانستم اگر كردم خطايى
    كه من آن عبد نادانم خدايا

    اگر بخشى گناه بنده خويش
    خجل زان لطف و احسانم خدايا

    يقين دارم كه ستّارالعيوبى
    بپوشان عيب و نقصانم خدايا

    گنه كارم من و بخشنده اى تو
    به درگاه تو گريانم خدايا

    ز من بگذر بحقّ شاه مردان
    كه عبد شاه مردانم خدايا






    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #42

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    22 ( عابد گنهكار )


    در كتاب اثنى عشريه و همچنين در كلمه طيبه مرحوم حاجى نورى رضوان اللّه تعالى عليه است شيخ شوشترى رضوان اللّه تعالى عليه هم در ضمن مواعظش نقل فرموده :
    عابدى هفتاد سال خدا را عبادت كرده بود، يكروز زن زيبائى در خانه اش را مى كوبد و در خواست ميكند كه شب را در خانه اش ‍ جابدهد. عابد اول خود دارى كرد ولى زن اصرار زيادى ميكند عابد چون جمال و زيبائى او را ديد فريفته مى شود، آرى چون ديده بديد دل در آن آميز. آن زن زانيه دل عابد را برد و بالاخره عابد بخانه زن منتقل مى شود و دارائيش را تقديم آن زن هرجائى مى كند.
    يك هفته گذشت در ظرف اين مدت يكباره عبادتهايش را رهاكرد، معلوم مى شود همان هفتاد سال عبادتش هم روح نداشته ، صورت بوده ولى جان نداشته ، پس از گذشت يك هفته يك مرتبه بهوش آمد كجا بودى و كجا آمدى . درچه صعودى بودى و چگونه سقوط كردى اگر مرگت در اين حالت برسد كجا مى روى و باكى محشور مى گردى ؟ لطف حق به فريادش رسيد هفتاد سال بظاهر رو به خدا آورده هرچند حقيقت هم در كار نبود امّا خدا او را بخودش واگذار نكرد يك مرتبه لرزيد و گريست و توبه كنان و پشيمان و ناراحت بسر زنان از جاى حركت كرد برود، زن گفت كجا چى شده ؟
    گفت : هفتاد سال عبادتم را بياد آوردم كه در خانه حق بودم و حال مى بينم از درگاه او دور شدم واى ... حركت كرد برود زن گفت : تو را به خدائى كه مى پرستى اگر رفتى توبه كنى دعا كن خدا به من هم توفيق توبه بدهد. عابد بيرون آمد جائى سراغ نداشت مستقيم به مسجد آمد تا شب را در آنجا بماند.
    ده كور در مسجد جا داشتند يكى از همسايگان هر شب ده گرده نان براى آنها مى فرستاد عابد هم كنارى نشست ده گرده نان را آوردند و جلو كورها گذاشتند و رفتند. عابد چون گرسنه بود نان يكى از آنها را برداشت ، كور دست دراز كرد نان را نيافت ناله و فرياد برآورد، كى نان مرا برداشته امشب من از گرسنگى چه كنم ؟
    اينجا عابد به نفس خود گفت تو گريزپائى اگر از گرسنگى هم بميرى سزاوار هستى تا اين كور بى نان بماند، فورا نان را پيش كور گذاشت ، آن شب آخر عمر عابد گنهكار بود، هنگام جان گرفتنش ملائكه حيران شدند كدام دسته جان او را بگيرند آيا ملائكه اى كه ماءمور عذاب هستند يا ملائكه رحمت .
    ندا رسيد اعمال او را بسنجيد، هفتاد سال عبادت و يك هفته معصيتش را سنجيدند، ديدند معصيتش مى چربد، اينجا رحمت خدا به فريادش رسيد يا من سبقت رحمته غضبه اى خدائيكه رحمتش بر غضبش پيشى گرفته ، ندا رسيد: دزديدن گرده نان را با شرمسارى كه پس از آن پيدا كرد را بسنجيد. اينجا حساب فضل است ديدند سنگينتر در آمد.
    آرى همان لحظه شرمسارى و توبه و پشيمانى نزد خدا ارزش داشت همان صرفنظر كردن از گرده نان و پس دادن به كور به فريادش رسيد و با حسن عافبت جانش را گرفتند.

    ندارم من به غير از تو اميدى
    زمن بگدر گنه ديدى نديدى

    شود گر بحر رحمت در تلاطم
    نمايد صاحب خود را گنه كم

    تو غفّار الذّنوبى و توستار
    منم مجرم منم عبد گنه كار

    ندانستم اگر كردم گناهى
    توآگاهى زحال من الهى

    به غير از درگه لطف تويارب
    كجا روآورم در اين دل شب

    به جزباب تو درها جمله بسته
    گدائى بر در عفوت نشسته

    به اسم اعظمت اى حىّ يكتا
    ببخشايم ببخشايم ببشخا

    كسى يارب چوتو بخشش ندارد
    تن من طاقت آتش ندارد.




    امضاء


  4. Top | #43

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ( دزد جوان )
    در كتاب كافى و بيشتر كتب اخلاقى مسطور است :
    تاجرى در زمان سلف به اتّفاق عيال و اولادش كه با وسائل تجارى بود سفر دريا كرد كه ناگهان وسط دريا موجهاى مهيب كشتى را شكست و آب همه را غرق كرد تنها زن تاجر به تخته اى چسبيده و موجهاى آب او را به جزيره اى انداخت زن در اين جزيره تنها مى گشت و از درخت ميوه سدجوع ميكرد، وضع لباسش هم كه معلوم بود لباس ندارد همه پاره و از بين رفته بود، در همان حال جوان دزدى از دورزن عريان و صاحب جمالى را ميبيند اول وحشت ميكند. ميگويد شايد از طائفه جن باشد، نزديك مى شود، از او ميپرسد از جن هستى يا انس ؟ مى گويد: انسانم ، از كجا آمدى ؟ ميگويد: كشتى ما غرق شد و بستگانم غرق شدند و من به تخته اى چسبيده و خدا مرا نجات داد. جوان دزد معطلش نكرد زن بيچاره را زمين انداخت آماده كار حرام شد يك مرتبه زن لرزيد، لرزشى كه آن دزد را نيز تكان داد.
    گفت : چه شده چه بر سرت آمده ؟ اين ارتعاش و سوز و گداز و آتش ‍ خوف در دزد اثر گذاشت . آتشى كه از خوف خدا برخيزذ، خلاصه زن گفت ترس از خدا، من در عمرم چنين گناهى را مرتكب نشده ام خوف چه ميكند كه در جوان دزد اثر مثبت گذاشت به او گفت من سزاوارترم كه بترسم تو كه تقصيرى ندارى ، تقصير از من است من بايد اينطور بترسم و بلرزم زن را رها كرد و رفت . ترك گناه كرد و توبه از گذشته ها نمود. همينطور در اثناء راه كه ناراحت خواست بسوى آبادى خود برود. عابدى به او برخورد كرد. و باهم همراه شدند و با اين جوان دزد همطريق گرديدند. چون هوا گرم و آفتاب تابان بود عابد مستجاب الدعوه رو به جوان كرد و گفت : مبينى كه ازآفتاب ناراحتيم بيا و دعاكنيم خدا سايه بانى براى ما بفرستد، جوان سر بزير انداخت گفت من يك فرد گنهكارى هستم كه دعايم بجائى نمى رسد.
    عابد گفت باهم دعا كنيم پاسخ داد من آبروئى ندارم ، در آخر كار گفت من دعا ميكنم تو آمين بگو. اينجا اميد در دلش پيداشد و پس از دعاى عابد با شرمسارى آمين گفت ابرى پيدا شد و بر سرشان سايه افكند همينطور كه مى رفتند بر سر دوراهى رسيدند كه راهشان دوتا مى شد از هم خدا حافظى كردند.
    عابد ديد ابر همراه جوان رفت عجيب است معلوم شد ابر براى او بوده دويد دنبالش گفت مگر نه گفتى من گنهكارم . گفت من عبادتى ندارم گنهكارم ، عابد گفت از اين ابر معلوم است كه براى تو آمده ببركت توست جريان خودش را ذكر كرد دانسته شد همان ترك گناه و شرمسارى و توبه از روى صدق بوده قيمت داشته كه او را مورد رحمت و نظر لطف خداوند كرده است .

    گنه كارى به درگاهت پر ازسوز وگداز آمد
    مران از درگهت او را كه با صد عذر باز آمد

    طريق بى تو ناهموار و گمراهى است پايانش
    چو پيمودم رهت ديدم بسى راهم تراز آمد

    خوشا آن كو به خلوتگه نشيند با تو در شبها
    گهى خواهد نيازى و گهى با بار راز آمد

    بسوز اى دل كه عمرى را بدون او سپر كردى
    غنيمت دان كنون فرصت كه وقت سوز ساز آمد

    بديدارش شتابان شو چرا غافل ز او باشى
    ملاقاتى نما با يار چون وقت نماز آ

    مداگر با ديده حق بين شوى محو جمال او
    به راءى العين مى بينى كه يارت با چه ناز آمد



    امضاء


  5. Top | #44

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    24 ( جوان مست )


    در كتاب منهج الصادقين مشاهده شد: ذوالنون مصرى اين مرد شريف كه يكى از عرفاء زمان خود بوده روزى از كنار رود نيل در مصر ميگذشته كه ناگهان چشمش به يك عقرب مى افتد كه به سرعت به طرف رود نيل مى رود، با خود گفت معلوم مى شود اين عقرب ماءموريت فوق العاده اى دارد دنبال عقرب مى رود تا اول رود كنار آب مى رسيد، ديد قورباغه اى از آب بالا آمد خودش را به ديوار ساحل مى چسباند و عقرب مى آيد روى پشت اين قورباغه (يا لاكپشت ) سوار مى شود و روى آب عرض رود را طى مى كند ذوالنون هم فورا قايقى گرفته سوار شده بعرض رود آن طرف ميرود وقتى كه ميرسد، قورباغه هم مى رسد آنطرف رود خودش را به ديوار ميچسباند جناب عقرب مامور الهى پياده شده مى آيد بالا و براه ميافتد.
    ذوالنون هم پشت سرش مى آمد تا رسيد بزير درختى . مبيند جوان مستى كنار درخت افتاده و مار عظيمى نزديك او شده سرش را نزديك سينه جوان آورده و اين بدبخت دهانش باز بوده آن لحظه اى كه نزديك بود افعى سرش را در دهان جوان كند، اين عقرب ماءمور، از پشت مار آمد بالا روى سرمار نيشى به او مى زند و مار را از كار مياندازد و برميگردد.
    ذوالنون از لطف خدا در حفظ جوان مست حيران شد لگدى بآن جوان زد و رهايش نكرد تا كمى بهوش آمد گفت بلند شو ببين چه خبر است آيا چطور تو با چنين خدائى طرف مى شوئى ؟ جوان نگاه مى كند مى بند مارى افتاد، ذوالنون ماجرا را براى او مى گويد جوان در همان لحظه به گريه افتاد و نوشته اند كه اين جوان توبه كرد و از كرده هايش پشيمان گرديد و گريان و نالان شده و ذوالنون را رها نكرد.
    گفت تو را به خدا مرا با خدايم آشنا كن و مرا با خدا آشتى بده ، كارى بكن كه خدا مرا بيامرزد او هم قبول كرد و همراهش بشهر مصر آمده و بالاخره مدتها ماند و سرگرم توبه و انابه و تدارك گذشته ها شد تا از صلحاء و اخيار گرديد.

    اى يار ناگزير كه دل در هواى تست
    جان نيز اگر قبول كنى هم براى تست

    غوغاى عارفان و تمناى عاشقان
    حرص بهشت نيست كه شوق لقاى تست

    گرتاج ميدهى غرض ما قبول تو
    ورتيغ ميزنى طلب ما رضاى تست

    گربنده مينوازى و گربند ميكشى
    زجر و نواخت هر چه كنى راءى تست

    هر جا كه روى زنده دلى بر زمين تو
    هر جا كه دست غمزده اى بر دعاى تست

    تنها نه من به قيد تو در مانده ام اسير
    كز هر طرف شكسته دلى مبتلاى تست

    قومى هواى نعمت دنيا همى برند
    قومى هواى عقبى و ما را هواى تست






    امضاء


  6. Top | #45

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    ( عابد هفتاد ساله )


    در كتاب بحارالانوار از اصول كافى از حضرت صادق (ع ) نقل مى كند: عابدى بود كه هميشه سرگرم عبادت و بندگى و اطاعت حق را مى نمود به قدرى در عبادتش كوشا بود كه شيطان هر كارى مى كرد كه او را از عبادتهايش سست كند نتوانست آخرالامر نعره اى زد بچه هايش اطرافش جمع شدند گفتند تو را چه شده كه فرياد مى زنى ؟ گفت از دست اين عابد عاجز شده ام ، آيا شما راهى سراغ داريد؟ يكى از آن شيطانها گفت من او را وسوسه مى كنم كه به شهوت آيد و زنا كند شيطان گفت فايده اى ندارد، زيرا اصل : ميل به زن در او كشته شده ، ديگرى گفت از راه خوراكى هاى لذيذ او را مى فريبم تا به حرام خوارى و شراب كشيده شود و او را هلاك كنم گفت اين هم فايده اى ندارد زيرا در اثر رياضت چند ساله شهوت خوراكى نيز در او كشته شده است .
    سوّمى گفت : از راه عبادت ، همان راهى كه در آن است مى توانم او را گول بزنم شيطان گفت : آفرين مگر از راه تقدُّس كارى كنى . بالاخره نتيجه اين دارالشورى اين شد كه خود همين شيطانك ماءموريت پيدا كرد (در اغلب متدّينين از همين راه و نظائرش وارد مى شود) شيطانك به صورت جوانى شد و آمد درِ صومعه عابد را زد، عابد آمد در صومعه را باز كرد ديد يك جوان است ، آقا چه مى خواهى ؟ شيطان گفت : من جوان مسلمانى هستم ولى متاءسفانه پدر و مادر من گبر و بت پرست هستند نمى گذارند من نماز و عبادت كنم شنيده بودم عابدى در اينجا مشغول عبادت است و صمعه اى دارد من گفتم بيايم نزد شما و بهتر به بندگى برسم . مگر شما نمى خواهيد تمام مردم خدا پرست شوند يكى از آنها من هستم . عابد ناچارا راهش داد آمد جلوى عابد ايستاد به نماز خواندن .
    خواند و خواند و خواند تا نزديك غروب ، عابد روزه دار بود سفره كوچكى پهن كرد به جوان تعارف كرد، جوان گفت نه نمى خورم حالا دير نمى شود اللّه اكبر ايستاد به نماز، عابد يك مقدار نان خشك خورد و دوباره به نماز ايستاد بعد خوابش گرفت به جوان گفت بيا يك مقدار استراحت كن جوان گفت : نه اللّه اكبر دوباره نماز، عابد يك مقدار خوابيد نصف هاى شب بيدار شد ديد اين جوان بين زمين و آسمان نماز مى خواند، عابد گفت عجب عابدتر از من هم هست كه به اين مقام از نماز رسيده و اصلا خسته نمى شود، اين چه شوقى است اين چه نيروئى است كه خدا به اين جوان داده كه غذا نخورد و خواب نداشته باشد و دائما به عبادت مشغول باشد بالاخره گفت بروم از او سئوال كنم كه چه كرده كه به اين مقام رسيده ؟ شيطانك سرگرم بود و اصلا اعتنائى به عابد نمى كرد، تا سلام نماز را مى داد فورا به نماز بعدى سرگرم مى شد. تا بالاخره عابد او را قسم داد كه فقط سئوالى دارم جواب مرا بده ، شيطانك صبر كرد و عابد پرسيد چه كردى كه به اين مقام رسيدى ؟!
    گفت من كه به اين مقام رسيدم به واسطه گناهى بود كه مرتكب شدم و بعد هم توبه كردم و حالا هر وقت به ياد آن گناه مى افتم توبه مى كنم و در عبادتم قوى تر مى شوم و صلاح تو را هم در همين مى بينم كه بروى زنا كنى و بعد توبه نمائى تا به اين مقام برسى .
    عابد گفت من چطور زنا كنم اصلا راه اين كار را آشنا نيستم و پول هم ندارم شيطانك دو درهم به او داد و نشانه محله فاحشه را در شهر به او داد. عابد از كوه پائين رفت و به شهر داخل شد و از مردم سراغ خانه فاحشه را گرفت . مردم گمان كردند كه او مى خواهد آن زن را ارشاد و راهنما كند جايش را نشان دادند وقتى كه بر فاحشه وارد شد پول را به او عرضه داشت و تقاضاى حرام نمود.
    اينجا لطف خدا به يارى عابد مى آيد و به دل فاحشه مى اندازد كه او را هدايت كند. زن به سيماى عابد نگريست ديد زهد و تقوى از آن مى بارد، آمدنش به اينجا عادى نيست . از او پرسيد چطور شد به اين جا آمدى ؟ گفت چكار دارى تو پول را بگير و تسليم شو. زن گفت : تا حقيقت را نگوئى تسليم تو نمى شوم ؟! بالاخره عابد ناچار جريان را گفت ، زن گفت اى عابد هر چند به ضرر من است و من الا ن به اين پول نياز دارم ولى بدان اين شيطان بوده كه تو را به سوى من راهنمائى كرده است .
    عابد گفت : او به من قول داده كه به مقام او برسم زن گفت : نه چنين است كه تو مى گوئى : اى عابد از كجا معلوم كه پس از زنا توفيق توبه پيداكنى ، يا توبه ات پذيرفته شود و يا يك وقت در حال زنا عزرائيل آمد جانت را گرفت تو جواب خدا را چه خواهى داد. يا اينكه جنب از حرام بودى فرصت براى غسل و توبه و انابه پيدا نكردى جواب حق را چه خواهى داد؟! از آن گذشته پارچه پاره نشده ، بهتر است يا پاره شده و دوخته و وصله كرده شده ؟!...
    اين شيطان بوده كه ترا فريفته . عابد باز نپذيرفت زن در آخر كار گفت : من اينجا هستم ؟ براى اين شغل آماده هستم تو برگرد اگر ديدى آن جوان همانجاست و همين طور سرگرم عبادتست بيا من در خدمت هستم .
    (البته دزد تا شناخته شد فرار مى كند، تا مؤ من فهميد وسوسه شيطان است در مى رود.) وقتى كه به صومعه بر مى گردد مى بيند كسى نيست ، دانست كه اين ملعون او را در چه دامى خواسته بياندازد، از كرده خود پشيمان و نادم گشته و توبه مى نمايد و به عبادت مشغول و به آن زن فاحشه دعا مى كند.
    مروى است كه شب آخر عمر آن زن فاحشه رسيد و از دنيا رفت . صبح به پيغمبر آن زمان وحى رسيد كه به تشيع جنازه او برود، وقتى كه بر درِ خانه زن مى رسد مردم مى گويند اى پيغمبر براى چه در خانه اين زن فاحشه مى آيى ميگويد براى تشييع جنازه زنى از اولياء حق آمده ام . مردم ميگويند او زن فاحشه اى بيش نبود.
    پيغمبر سرش را بسوى آسمان ميكند ميگويد خدا تو ميگوئى يكى از اولياء من مرده تشييع جنازه اش كن ، اين مردم مى گويند اين زن فاحشه بوده قضيه چيست ؟ خطاب رسيد اى پيغمبر، هم مردم راست مى گويند و هم من چون اين زن تاچند وقت پيش فاحشه بوده اما آن عابد را از گناه دور ميكند بعد از رفتن عابد در خانه را مى بندد و پشت در مى نشيند و كلاه خو را قاضى ميكند و ميگويد اى بدبخت و بيچاره تو به عابد گفتى شايد در حال زنا عزرائيل به سراغت آيد و تو توفيق توبه كردن پيدا نكنى چه خاكى بر سر خواهى ريخت تو كه خودت از او پست تر هستى تو خود يك عمر دامنت كثيف و آلوده است تو چرا توبه نمى كنى شايد عزرائيل يك وفت به سراغ تو هم بيايد با دامن آلوده جواب خدا را چه خواهى داد. از آن شب توبه كرد و از گناه برگشت و نادم و پشيمان گرديد و با ما آشتى كرد و مشغول عبادت گرديد.

    افسرده دل زجرمم و شرمنده از گناه
    غير از تواى كريم نباشد مرا پناه
    در بحر رحمتت بنما شستشوى من
    باز آمدم حضور تو با سيل اشك و آه
    از لطف خويش گرتو نبخشى گناه من
    رسوا شوم حضور خلايق من از گناه
    عالم توئى به سرّ و خفيّات هركسى
    افكنده سرمنم كه بود نامه ام سياه
    از لطف بيكران خود اى واجب الوجود
    كوه گناه من زكرم كن تو پرّكاه
    شد صرف اين و آن همه عمرم در اين جهان
    بر من ترحّمى كه شده عمر من تباه
    سرمايه رفت از كف و دستم بود تهى
    گمراه بوده ام توبرون آورم زچاه
    ليكن سرشك من شده جارى به اهل بيت
    باشد ولاى فاطمه بهرم مقام وجاه
    باشد شفيع من على وآل او به حشر
    برمن طريق و مشّى على شد طريق وراه
    هستم گداى درگه و چشمم بسوى تست
    بنما به من زروى محبّت تو يك نگاه




    امضاء


  7. Top | #46

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ( توبه لوطيها )

    مرحوم حضرت آية اللّه شهيد محراب سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب شريفش نوشته : يك نفر حاجى مؤ منى كه از ارادتمندان به مرحوم حاج شيخ محمد تقى مجلسى رضوان الله تعالى عليه بود يك روز لوطيهاى محل دورش را مى گيرند و مى گويند امشب مى خواهيم بخانه تو بيائيم . حاجى از يك طرف مى ببيند اگر آنها بيايند با وسائل لهو ولعب مى آيند و مشغول فسق و فجور مى شوند از طرف ديگر اگر آنها را رد كند و جواب رد گويد چگونه با لوطيها طرف شود مرتبا برايش ‍ مزاحمت ايجاد ميكنند ناچارا قبول ميكند بعد هم سراسيمه خدمت مرحوم مجلسى پناهنده شده و گرفتاريش را ذكر مى كند.
    مرحوم مجلسى فكرى مى كند و مى فرمايد: اشكالى ندارد بگو بيايند من هم مى آيم ، حاجى مجلسى مهيا ميكند و شيخ مجلسى زودتر از لوطى وارد مى شود، لوطيها آمدند همين كه وارد خانه شد ديد مرحوم مجلسى در مجلس نشسته . لوطى باشى ناراحت شد الا ن عيش و لهو ولعب جلوى آقا نمى شود كرد و آقا موى دماغش شده با بودن اوهيچ كارى نمى شود كرد.
    اجمالا پيش خود خيال كرد حرفى بزند تا مرحوم مجلسى قهر كند برود و آنوقت آنها آزاد باشند. گفت : جناب آقا مگر راه و روش ‍ مالوطيها چه عيبى دارد كه بما اعتراض ميكنند. مرحوم مجلسى فرمود: چه خوبى درشما هست كه آنرا مدح كنيم . گفت هزارها عيب داريم اما باز نمك شناسيم اگر نمك كسى را خورديم ديگر به او خيانت نمى كنيم تا آخر عمر مان يادمان نمى رود، مرحوم مجلسى فرمود: اين صفت خوبى است ولى آن را در شما نمى بينم . لوطى باشى گفت : در اين اصفهان از هركس مى خواهى بپرس ؟ ببينيد ما نمك چه كسى را خورده ايم كه به او بد كرده باشيم مرحوم مجلسى فرمود: خود من گواهى مى دهم كه شما همه نمك بحر اميد آيا با خداى خود چه مى كنيد، اى كسى كه نمك خدا را مى خورى و نمكدان مى شكنى ، اين همه نعمت خدا را خوردن و استفاده كردن و اين جور سركشى كردن و پيروى از نفس و هوى كردن ؟! نمك خدا خوردن و نمك دان او را شكستن ...
    اين كلمات مرحوم مجلسى كه عين واقع و حقيقت بود در همه آنها اثر كرد، سرخجلت بزير انداختند و هيچ سخن نگفتند سكوت مطلق ، پس از مدتى همه رفتند، صبح اول وقت لوطى باشى در خانه مرحوم مجلسى را كوبيد مرحوم مجلسى در را بازكرد ديد لوطى باشى است .
    گفت : ديشب ما را آتش زدى ما را آگاه كردى ما را توبه ده چون از كرده هاى خود پشيمانيم ، مرحوم مجلسى هم لطف مى كند آنها را به عمل توبه و تدارك از گذشتها وا مى دارد.
    بى پناهم من و سوى تو پناه آوردم
    به اميد كرمت عذر گناه آوردم
    يارب از لطف پناهم ده و عذرم پذير
    حال چون روى بسوى تو اله آوردم
    در بساطم نبود هيچ بجز آه دلى
    زين سبب هديه بدرگاه توآه آوردم
    دل بريدم ز خلايق كه همه محتاجند
    بى نيازى تو و من بر تو پناه آوردم
    ما فقيرم بذات و تو غنيّى بالذّات
    شاهد عجز خود اين حال تباه آوردم
    گنهم در خور بخشايش بسيار تونيست
    گرچه چون كوه گران بار گناه آوردم
    خواستم پيش عطاى تو بسنجم گنهم
    مثل سيل عظيم و پركاه آوردم



    امضاء


  8. Top | #47

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    27 ( توبه دزد )

    در كتاب كيفر و كردار جلد 9 خواندم :اصمعى كه يكى از علماء و عرفاى زمان خودش بود مى گويد: يك روز از كنار ده و روستايى مى گذشتم كه ناگهان يك عرب سياهى از پشت درختان با شمشير برهنه اى به سويم آمد و تيغه شمشيرش را به طرف سينه ام گرفت و گفت : زود لخت شو و هرچه دارى رد كن ، و الاّ تو را مى كشم ، زود باش ، اگر مى خواهى جان سالم بدر برى و اهل و عيالت را داغدار نكنى .
    گفتم : اى مرد عرب ! مرا مى شناسى كه با من اين طور حرف مى زنى ؟!
    گفت : در ميان ما دزدان معرفت و شناخت معنا ندارد، زيرا در دل آنها رحم ومُروّت نيست .
    گفتم : مسافرم و جز اين لباسهايى را كه پوشيده ام چيز ديگرى ندارم .
    گفت : من اين حرفها سرم نمى شود و نفقه و پول و مال و روزى مى خواهم .
    گفتم : اى برادر عرب اگر نفقه و مال و روزى مى خواهى من ندارم ، ولى يك خزينه اى به تو نشان مى دهم كه بالاتر و بهتر و آبادتر از لباسهاى من است .
    گفت : آن خزينه چيست و كجاست ؟
    گفتم : مگر قرآن نخوانده اى كه خداوند متعال مى فرمايد:
    وَ فِى السَّماءِ رِزْقُكُمْ و ما تُوعَدوُن .
    همه روزى هاى شما در آسمان است و به آنچه كه به شما وعده داده ايم برايتان مى فرستيم .
    يك وقت ديدم اين عرب ، بيابانى و صحرايى و دهاتى و سياه و دزد و بى سواد، تا اين آيه را از من شنيد بدنش چنان لرزيد كه شمشير و نيزه از دستش افتاد و سرش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت : خدايا رزق و روزى مرا در آسمان نگه داشته اى و مرا در روى زمين حيران كردى ؟! تا در صحرا و بيابان دزدى و سرقت كنم و مال مردم را بخورم ، خدايا مالم را بده ... غلط كردم ، اشتباه كردم رزقم را بده .
    تا اين سخن را از صميم قلب و با صدق نيت و اخلاص درونى گفت : ناگهان مشاهده كردم كاسه اى پر از طعام با دو گرده نان سفيد از هوا جلويش ظاهر شد. عرب سياه بيابانى روى زمين نشست و شروع به خوردن كرد و وقتى سير شد گفت : احسنت ربّى ، بارك اللّه ، آفرين بر پروردگارم .
    بعد مقدارى با هم صحبت كرديم و او را راهنمايى و ارشاد كردم او نالان و پريشان حال و نادم و پشيمان شده بود و توبه نمود و بعد هم جدا شديم ، من بسوى كارم رفتم و او هم پى برنامه هايش .
    دو سال از اين ماجرا گذشت . يك روز در حال طواف خانه خدا او را ديدم ، به او گفتم : تو فلانى نيستى ؟!
    گفت : چرا خودم هستم . ولى از آن روز به بعد توبه كردم و از تمام كردهايم برگشتم و با خدا آشتى كردم . خدا خيرت بدهد كه راه را بما نشان دادى و ما را بسوى خالق خود كشاندى و راهنمايى نمودى .
    گفتم : حالا حالت چطور است ؟! خوبى ؟
    گفت : الحمد للّه از آن روزى كه توبه كردم و درِ خانه خدا آمدم ، و از آن روز به بعد، بعد از نماز شام همان كاسه و دو نان از آسمان برايم مى آيد و ميل مى كنم و تمام ظرفهائى را كه در آن مائده آسمانى مى آمد جمع كردم و در شكاف كوهى پنهان نموده ام .
    گفتم : چرا مصرف نكردى ؟!
    گفت : ناجوانمردى است نان كريمان را خوردن و كاسه شكستن .
    گفتم : چرا به درويشان و فقيران نمى دهى ؟
    گفت : بى فرمان او تصرف نمى كنم .
    اصمعى مى گويد: از حال و مقالش خوشم آمد خواستم دست و پايش را ببوسم .
    گفت : اى شيخ اين كار را نكن ، اگر تقرب مى خواهى از آنچه كه آن روز برايم خواندى ، بخوان .
    گفتم : چه خواندم او آيه ((وَ فِى السَّماءِ رزقكم )) را گفت :
    گفتم :
    فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَالاَْرْضِ اِنَّهُ لَحَقُّ مِثْلَ ما اَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ .( 48)
    پس به پروردگار آسمان و زمين كه همه اش را بحق آفريد و مثل آنكه با شما سخن مى گويد.
    گفت : كدام نادان و سفله اى هست كه گفته خدا را انكار كند كه نياز به سوگند و قسم باشد. بخوان ، بخوان كه دلم مى خواهد براى اين آيه خود را فدا و جانم را نثار كنم ، چه زيبا و خوب ، بخوان ، بخوان .
    آيه مذكور را خواندم . يك وقت ديدم آهى كشيد و جان داد.
    كفنى تهيه كردند بعد غسلش دادند و كفنش نمودند و بر جنازه اش ‍ نماز خواندند و دفنش كردند.
    يك هفته از اين قضيه گذشته بود كه يك شب خوابش را ديدم كه لباسهاى بسيار زيبا پوشيده و خوشحال است .
    گفتم : رفيق چطور به اين مقام رسيدى ؟!
    گفت : بخاطر اينكه كلام خدا را تصديق و به صدق شنيدم و با اعتقاد و يقين و ايمان بر خود پذيرفتم .

    قوت روان شيفتگان التفات تُست
    آرام جان زنده دلان مرحباى تست
    گر ما مقصريم تو درياى رحمتى
    جرمى كه مى رود به اميد عطاى تست
    شايد كه در حساب نيايد گناه ما
    آنجا كه فضل و رحمت بى منتهاى تست
    كس را بقاى دائم عقد مقيم نيست
    جاويد پادشاهى و دائم بقاى تست
    هرجا كه پادشاهى و صدرى و سروى
    موقوف آستان در كبرياى تست
    سعدى ثناى تو نتواند بشرح گفت
    خاموش از ثناى تو حد ثنائى تست



    امضاء


  9. Top | #48

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    28 ( توبه مالك )

    در كتاب كيفر و كردار جلد 4 خواندم : مالك بن دينار يكى از عرفاى زمان خود بوده كه در جوانيش بسيار فرد گنه كار و زشتكار و معصيتهاى زيادى مى كرده و يكى از عرقخورها و شراب خواران روزگارش بود كه فضل خدا او را رستگار نمود كه خودش ميگويد سبب توبه من از گناه و آلودگى اين بود:
    اول كار عادت زيادى بشراب داشتم . خداوند بمن دخترى عنايت فرمود من مشعوفش شدم چون براه افتاد مهرش در دلم زياد شد و باهم ماءنوس شديم . اوقاتى پيش مى آمد كه شراب بنوشم او دامن مرا ميگرفت و ميكشيد و شرابها را ميريخت كم كم دخترم بزرگ شد ولى متاسفانه در سن دوسالگى از دنيا رفت ، مرگ او خيلى در من اثر گذاشت كه در شب نيمه شعبان شراب زيادى خوردم و نماز نخوانده خوابيدم در خواب ديدم قيامت برپاشده و من هم در ميان مردم هستم در اين هنگام از پشت سر صدائى شنيدم كه نظر مرا بخود جلب كرد، ديدم اژدهائى دهان گشوده كه مرا ببلعد، ولى من تا او را ديدم گريختم . همين طور كه در حال فرار بودم ديدم پير مرد خوشبوئى از كنارم رد مى شود به او گفتم مرا پناه بده ، كمكم كن . ديدم به گريه در آمد و گفت من عاجزتر از اين هستم كه تو را پناه دهم ولكن برو شايد خداوند ترا نجات دهد، دوباره بر سرعت خود افزودم تا به طبقات آتش جهنم رسيدم ، نزديك بود از ترس در آتش ‍ بيفتم كه صدائى آمد برگرد تو از اهل آتش نيستى ، برگشتم باز به آن پير پناه بردم فرمود: بالاى اين كوه كه ودايع مسلمين آنجاست برو اگر وديعه اى داشته باشى اينجا برايت نافع است .
    بالاى كوه رفتم ، اژدها نيز دنبالم مى آمد، فرشته اى فرياد زد پرده از پيش چشمش برداريد، ديدم اطفال زيبائى حاضرند، اژدها داشت نزديك مى شد كه مرا هلاك كند، طفلى صدا زد: او را از دست دشمن برهانيد.
    آنها به جانب من آمدند ديدم دختر كوچك خود را ميگفت : واللّه پدر من است و دستش را بطرف اژدها برد، اژدها گريخت و دخترم مرا در آغوش گرفت و بعد آمد روى زانويم نشست . و گفت : اى پدر چرا قرآن نمى خوانى :
    الم ياءن للّذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكراللّه ( 49)
    آيا وقت آن نرسيد كسانيكه ايمان آورده اند دلهايشان بذكر خدا خاشع و ترسان باشد. من گريه ام گرفت و گفتم دخترم مگر شما قرآن بلديد، گفت آرى و از شما بهتر مى دانيم ، گفتم اين اژدها كه بود گفت كردار بد تو بود، گفتم اينجا چه ميكنيد گفت اينجا منتظر شما هستيم تا روز قيامت از شما شفاعت كنيم .
    مالك گويد: از خواب بيدار شدم و شراب را ريختم و توبه كردم .

    الهى از غم عصيان چراغ راه ندارم
    به غير درگه لطفت پناه گاه ندارم
    ز آستانه خود گرمرا بقهر برانى
    كجا روم كه بغير درت پناه ندارم
    طبيب گفت غمت به شود ز شربت توبه
    سواى عفو تو من لشكر وسپاه ندارم
    صراط حقه دقيق و بعيد و بحر عشق
    كه مونسى بمقرّ و بجايگاه ندارم
    رسان تو آل على را بداد من بقيامت
    بجز شفاعت ايشان فرودگاه ندارم
    ببخش از كرم خود گناه راجى را
    كه غير معصيت و حالت تباه ندارم




    امضاء


  10. Top | #49

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ( دختر گول خورده )

    در يكى از شهرهاى غرب ايران دو خواهر زندگى مى كردن ، يكى از آنها فريب شيطان صفتى را خورد و به راه فحشاء كشيده شد و تمام جوانيش را در اين راه صرف كرد، خواهر ديگرش شوهر اختيار كرد و داراى خانه و زندگى و فرزند شد و همواره نسبت به خواهر فريب خورده اش باتكبر و غرور و بى اعتنايى رفتار مى كرد روزهاى جوانى سپرى گرديد و خواهر فريب خورده پير و فرتوت و درمانده شده و ممرّى براى مخارجش نداشت .
    شبى از شبهاى زمستان كه برف مى باريد و هوا به شدت سرد بود گرسنگى و سرما و درماندگى او را وادار نمود كه نزد خواهرش برود و از او استمداد كند، در خانه خواهر را زد، خواهرش در را باز كرد تا او را ديد با نفرت تمام در را بست و به او گفت برو قحبه .
    خواهر فريب خورده بادلى شكسته برگشت و در حالى كه بيمار بود و پول تهيه نان و سوخت شبش را نداشت به طرف خانه اش رفت و مرتبا به خودش مى گفت :(برو قحبه ) و از كردهاى خود پيشمان و خود را سرزنش مى كرد و ناله ها داشت .
    سرما و بوران و گرسنگى و بيمارى سر انجام او را از پا درآورده ، پس ‍ از مرگش خواب او را ديدند كه در باغى گردش مى كند. پرسيدند جايت چطور است ؟ گفت : خوب است آن شب وقتى از همه جا نوميد شدم و خواهرم مرا با بى رحمى از خودراند از خداى بزرگ عذر و توبه كجرويهايم را خواستم و با پشيمانى تمام استغفار كردم و با خداى خودم رازو نيازى داشتم كه بعد از چند لحظه بعد مرا به اين باغ آوردند . نبايد از رحمت حق نوميد شد.
    يارب به در تو روسياه آمدم
    بردرگه تو به اشك و آه مده ام
    اذنم بده ، راهم بده اى خالق من
    افكنده سرو غرق گناه آمده ام
    عمرم به گناه و معصيت شد سپرى
    با بار گنه حضور شاه آمده ام
    گم كرد ره و منزل پرخوف و خطر
    طى كرده بسوى ، شاهراه آمده ام
    يارب تو كريمى و رحيمى و عطوف
    با عذر خطا و اشتباه آمده ام
    غفّار توئى ، صمدتوئى ، بنده منم
    محتاجم و با حال تباه آمده ام





    امضاء


  11. Top | #50

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    30 ( فضل خدا )


    در كتاب المستطرف جلد 1 صفحه 147 نوشته بود:يكى از ملاحان و قايقرانان رود نيل كه شغل رسميش عبور دادن مردم از آب به خشكى بوده نقل مى كرد: روزى پيرمردى با وقار در حالى كه روپوشى پشمين دربرداشت و عصا و ظرف آبى هم به دست گرفته بود به من رسيد و پس از سلام گفت : ممكن است مرا عبور دهى و به آن طرف رودخانه برسانى ؟
    گفتم : آرى ، پس بى درنگ به قايق و زورق سوار شد، منهم او را عبور دادم . همينكه خواست پياده شود، ديدم آن روپوش و عصا و ظرف آب را پيش من گذاشت و گفت : اينها پيش تو امانت باشد و بدان كه فردا هنگام زوال من در كنار اين درخت از دنيا خواهم رفت و تو اين مطلب را فراموش مى كنى ، اما از تو خواهشى دارم كه هروقت متذكر شدى و به يادت آمد، بيا و مرا غسل ده و با همان كفن كه زير سردارم بدنم را كفن نمائى و بعد هر كه راديدى كه از تو تَرَكِه مرا طلبيد همين روپوش و عصا و ظرف آب را به او تسليم نما، مبادا كه او را كوچك شمارى و نسبت به او بى احترامى كنى .
    پيرمرد بعد از اين سخنان به راهش ادامه داد من در حالى كه از سخنانش مبهوت و حيران بودم و باقى مانده آن روز و شب تا هنگام خواب ، گفتار آن پيرمرد محترم به خاطرم بود، ولى بعدا فراموش ‍ كردم تا عصر روز بعد كه ناگهان آن جريان يادم آمد فورا حركت كردم و خودم را به كنار درختى كه نشان داده بود رسانيدم ، ديدم كه آن بنده صالح خدا از دنيا رفته است ، و كفنى در زير سر گذاشته و بوى خوش از او به مشام مى رسيد، پس جنازه اش را غسل دادم . و كفن نمودم . همينكه از تغسيل و تكفينش فارغ شدم ، ديدم گروه زيادى از اشخاص در آنجا حاضر شدند. هرچه به آنها نگاه كردم هيچ كدام آنها را نشناختم ، پس باكيفيت دسته جمعى بر آن ميت نماز خوانديم و در كنار همان درخت به خاكش سپرديم سپس سوار زروق و قايق خودم شدم و به سمت شرقى رودخانه روانه گشتم . آنجا بودم تا شب فرارسيد و طبق معمول همه شب بخواب رفتم . تا آنكه فجر طالع شده از خواب برخواستم . قدرى گذشت ولى هنوز هوا درست روشن نشده بود كه ناگهان جوانى شتاب زده از راه رسيد به صورتش ‍ نظر كردم دانستم يكى از بازيگران مجالس لهو و لعب و گناه و معصيت است بر من سلام كرد، منهم جوابش را دادم آنگاه پرسيد توفلانى پسر فلانى نيستى ؟ گفتم آرى . گفت : امانتهائى را كه بتو سپرده شده است بياور. گفتم تواز كجا دانستى كه نزد من امانتى است ؟ جوان گفت : در اين مورد سؤ ال نكن ، من كه مايل بودم اصل مطلب را بفهمم به آنجوان اصرار كردم . آنجوان سؤ ال مرا اينگونه پاسخ داد كه من چيزى نمى دانم جز اينكه شب گذشته در مجلس ‍ عروسى شخص تاجرى به ساز و نواز و رقص مشغول بودم . تا اينكه سحرگاهان صداى مناجات و راز و نياز بندگان خدا گوش جانم را نواخت و چراغ خاموش وجودم كه وجدانم باشد از خواب غفلت بيدار شد. از عمل خويش شرمنده و پشيمان و نادم و گريان شدم و از كردار و رفتار و اعمال گذشته توبه كردم به منزل مراجعت كردم ، در فكر بودم نا راحت بودم كه چه كار كنم كه گذشته ها را جبران كنم به گريه افتادم و در حال ناراحتى و گريه خوابم برد در همان وقت خواب ديديم ، شخصى مرا امر ميكند: برخيز كه خداوند جان فلان حبيبش را قبض كرده و جاى آن را در زمين بتو بخشيده است ، برو پيش فلان مرد ملاح و قايقران ، روپوش و عصا و ظرف آب او را بگير و به كار آن پير مشغول شو. و نشانيهاى تو را به من دادند و حال آمده ام كه امانتها را بگيرم .
    امانتها را به آن جوان برگرداندم و جوان نيز لباسهاى خودش را بمن سپرد تا صدقه به مستمندان بدهم سپس لباسهاى آن پيرمرد را پوشيد و امانتها را برداشت و در حاليكه مرا در سوز و گدازى سخت گذاشته بود به محلى نامعلوم رهسپار گرديد.
    ملاح در پايان اين حماسه ميگفت : آن روز تا شب گريه ميكردم تا اينكه خواب برمن غلبه كرد. در عالم خواب صداى گوينده اى را شنيدم كه ميگفت : تعجب ميكنى از اينكه ما بر يكى از بندگان گنه كار مان منت نهاديم و او را به سوى خود باز گردانيديم اينها همه از فضل و كرم ماست كه به هركس خواهيم مى دهيم و مائيم داراى فضل بزرگ .

    بابيم و اميد و حالت استغفار
    با چشم تر و نامه سياه آمده ام
    يارب تو بده برات آزادى من
    درمانده منم بهرپناه آمده ام
    من معترفم به جرم و عصيان و گناه
    دربارگهت چو پرّكاه آمده ام
    درياى كرم توئى و من ذرّه خاك
    بالطف تو اينگونه براه آمده ام
    دست من افتاده نالان تو بگير
    چون يوسفم وزقعر چاه آمده ام
    يارب به محمد و على و زهرا
    پهلوى شكسته را گواه آمده ام
    حق حسن و حسين و اولاد حسين :
    نوميد مكن كه روسياه آمده ام
    برنامه اعمال محبت نظرى
    بر عمر گذشته عذر خواه آمده ام





    امضاء


صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi