بدين ترتيب دانته راه سفري پيش ميگيرد كه در آن بايد بسيار ناديدهها ببيند و اين سفر را به راهنمائي «خضر راهي» انجام ميدهد كه خود مسيحي نيست، اما:
گر پير مغان مرشد ما شد چه تفاوت
در هيچ سري نيست، كه سري زخدا نيست!
چنين سفري كار هر كس نيست، بهمين جهت از زمان مسيح تا آن وقت هيچ كس بجز مسيح نتوانسته است پا بدوزخ نهد و از آنجا بسلامت باز گردد، ولي ؛
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا ميكرد
در اين «ديار ظلمت» دانته همراه با ويرژيل از منزلي به منزلي و از طبقهاي به طبقهاي ميرود .
دستههاي مختلف گناهكاران را از نظر ميگذراند و ناظر عذابهائي ميشود كه گاه از فرط ترحم اشك در ديده او ميآورد و گاه از وحشت مو بر تنش راست ميكند. اما هر قدر اين ظلمتكده فروتر ميرود، نسبت به گناه اغماض كمتر و سنگدلي بيشتري احساس ميكند، تا آنكه خود در طبقه آخر دوزخ گناهكاري را شكنجه ميدهد، زيرا حس بخشش در برابر گناه، ضعفي است كه مانع جدائي دل از گناهكاري ميشود.
اين دوزخ دانته شاهكاري است از تمثيل و استعاره، و در سراسر آن هيچ نكتهاي نيست كه از آن مفهوم معنوي خاص و عميقي مراد نباشد. دستههاي گناهكاران، هر يك بنوع خاصي كيفر ميبينند كه متناسب با نوع گناه ايشان است، و اين انواع عذاب و كيفر كه در مقدمه و حواشي هر سرود از كتاب حاضر بحد كافي درباره ارتباط آن با گناه و مفهوم تمثيلي و فلسفي آن توضيح داده شده بسيار متعدد و متنوع است: محروميت جاوداني از اميد، طوفان ابدي ، گنداب و لجن زار ، باران آتش، ماران و افعيان، ابليسان تازيانه بر دست، سگان درنده، مرغان شوم ، قطران گداخته، بيماريها و زخمهاي گوناگون، و سرماي طاقت فرسا، و همه جا ديوان و عفريتان و شياطين، و در آخر كار شيطان اعظم كه فرمانرواي كل دوزخ است و از اقامتگاه خود در نقطه مركزي كره زمين اين كشور عظيم ظلمات را اداره ميكند، همه از مختصات اين دوزخي هستند كه دانته در سفري بيست و چهار ساعتي كه آنرا «شبانروز جاوداني عالم ادب» ناميدهاند سراسر آنرا طي ميكند و در همه جاي آن تناقض مشخص «خير» و «شر» ، بيش از هر چير نظريه اورمزد و اهريمن آئين كهن ما را بياد ميآورد.
در آغاز سفر، يكي از زادگان اهرمن كه پاسدار بزرگ دوزخ است او را وسوسه ميكند كه به درون جنگل خطا بازگردد و بيهوده بدين سفر نرود ولي دانته گوش بصداي دل خويش ميدهد كه:
در راه عشق وسوسه اهرمن بسي است
پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن
و او همراه اين سروش پا بدان جا ميگذارد كه بر دروازهاش نوشته است: «اي آنكه پا از اين در بدرون ميگذاري، دست از هر اميدي بشوي»
در اين خانه گناه، گناهكاران قدم بقدم با اين مسافر تازه وارد دنياي زندگان، راز دل ميگويند و همه بر حال زار خود ميگريند و شكايت پيش او ميآورند. بسيار ميشود كه گناهكاري بجرم گناهي كيفر ميبيند كه در اختيار او نبوده است، ولي در اين موارد شايد دانته را آن بيپروائي و قلندري نيست كه مثل حافظ ما راز ناگفته اين دوزخيان بخت برگشته را بر زبان آورده و بگويد:
گناه اگر چه نبود اختيار ما، حافظ ؛
تو در طريق ادب كوش و گو گناه من است!
در اين دوزخ تار، همه جا ويرژيل ( عقل انساني) بر موانع و مشكلات غلبه ميكند، جز در يكجا كه شيطانها راه را بر او و بر آنكس كه همراه دارد ميبندند و در برابرش سنگربندي ميكنند تا از همان راه كه آمده بود بازش گردانند. اين جاست كه دانته احساس ميكند كه عقل و منطق آدمي را دامنه قدرت محدود است و آنجا كه پاي خطاكاري واقعي به ميان آمد سخن عقل مسموع نميافتد، و درين موقع است كه كمكي بصورت فرشته نجات از آسمان ميرسد و دروازه شهر شيطان را بروي مسافران ميگشايد. اين كمك مظهر عشق است، زيرا از طرف «بئاتريس» بياري دانته فرستاده شده است. و درينجا شاعر پي ميبرد كه :
دل چو از پير خرد نقد معاني ميجست
عشق ميگفت بشرح آنچه بر او مشكل بود!
در اين سفر، دانته توجه خاصي به رياكاران و مزوران نشان ميدهد كه از پاپ گرفته تا ساير «ازرق لباسان دل سيه» در آن جرگهاند. عذاب اينان عذابي بس سنگين است كه هيچ ترحمي را بر نميانگيزد، زيرا براي دانته چون براي حافظ ما گناه ريا و تزوير بخشودني نيست، و اين جاست كه او نيز بديدار عذاب روحاني نمايان و ظاحرالصلاحان آلوده دامان بزبان حال ميگويد:
گوئيا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دغل در كار داور ميكنند!
و بالاخره پس از طي نه طبقه دوزخ، اين مسافر ديار ظلمت كه از گناهي به گناه دگر رفته با دلي كه ديگر در برابر گناه احساس ضعف و سستي نميكند، در همراهي آن كس كه در اين «ظلمات» خضر راه او بوده پاي از دوزخ بيرون مينهد تا كفي آب از جويبار فراموشي بنوشد و از دنياي ظلمت و عدم وارد برزخ كه منزل مقدماتي دنياي عشق است شود و بگويد:
ما بدين در نه پي حشمت و جا آمدهايم
از بد حادثه اينجا به پناه آمدهايم
رهرو منزل عشقيم و ز سر حد عدم
تا باقليم وجود اين همه راه آمدهايم!