نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: حمید مصدق { آشنایی با شاعران ایرانی }

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    gol حمید مصدق { آشنایی با شاعران ایرانی }




    نام: حمید مصدق

    زادروز: ۹ بهمن ۱۳۱۸ - شهرضا، اصفهان

    مرگ: ۷ آذر ۱۳۷۷ (۵۸ سال) - بیمارستان، تهران

    ملیت: ایرانی

    علت مرگ: سکته قلبی

    جایگاه خاکسپاری: قطعه هنرمندان بهشت زهرا (قطعه:۸۸ ردیف:۱۴۴ شماره:۸)

    رویدادهای مهم: استاد دانشگاه و عضو کانون وکلا

    پیشه: شاعر, حقوقدان

    همسر(ها): لاله خشکنابی (۱۳۷۷-۱۳۵۱) برادرزاده شهریار

    فرزندان: غزل و ترانه






    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    كودكی مصدق

    حمید مصدق فرزند حاج عبدالحسین مصدق در بهمن ماه سال 1318 در شهرضا از توابع اصفهان به دنیا آمد . بعد ها به همراه خانواده اش به اصفهان نقل مكان كردند او در دوران تحصیلات ابتدایی و متوسط را در اصفهان گذرانده . اقای محمد حقوقی كه از دوستان كهن مصدق هستند می گویند : «‌اصفهان به هر حال مركزیت استان را داشت و یك خانواده اگر متوسط یا بالا بود در ده كه نمی مانند به شهر مركزی می آمدند. پدرش اگر اشتباه نكنم كسبی داشته در حد تجارت .وضع مالیشان خوب بود و هیچ و قت نگرانی مالی به آن معنا نداشتند فقط یك گرفتاری داشتند و این بود كه مصدق یك برادر داشت كه تقریباً یك سال با هم تفاوت سنی داشتند. و این برادر یك نقص عضوی داشت و از این رو روی مصدق خیلی اثر گذاشت ،‌اگر چه هیچ وقت راجع به این قضیه صحبت نكرد.

    برادرش كر و لال بود … البته گاهی هم به خانه اش می آمد . اینها {در بچگی} هر دو تاشان مرض آبله می گیرند . او گرفتار می شود و روی قوای ذهنی اش اثر می گذارد و مصدق این وسط سالم می ماند همیشه می گفت: « اگر من جای او بودم چه می شد؟»
    خانواده ی پدر مصدق در اصفهان نیز زندگی مرفهی داشتند باز هم جناب اقای حقوقی سخنشان را در این مورد ادامه می دهد:

    اینها در اصفهان یك خانه ی قدیمی داشتند كه خیلی قشنگ بود، از این خانه هایی كه پاگرد دارد با شیشه های رنگی قدیمی






    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    دوران نوجوانی مصدق

    جناب استاد رضا خشكفابی – پدر خانم مصدق- نیز با اشاره به این امر درباره رفتار و اخلاق و مهمان نوازی خانوادگی پدر حمید مصدق گفته اند كه یك وقت ، زمانی كه حمید مصدق با خانواده به اصفهان می رفت ما را هم دعوت كرده بودند و بنا بر این به اتفاق ، « ما هم با ایشان به اصفهان به خانه ایشان رفتیم . خانه بزرگی بود رفتیم و دیدیم پدرشان تماماً دور تا دور آن حیاط را و برق های تمام اتاقشان را روشن كردند. من آمدم خاموش كنم ، ایشان آمدند و گفتند نه عزیزم ،‌مهمان داریم ،‌اجازه بدهید همه جا روشن باشد ما هیچ وقت چراغ اضافه روشن نمی كنیم ،‌اما وقتی مهمان عزیزی بیاید همه جا را روشن میكنیم .

    حمید مصدق در چنین خانواده ای ، جوانی پر شور و فعال و عاطفی بار می آید . آقای محمد حقوقی در باره فعالیت های دوران دبیرستانی او می گوید:

    « من در سال 31 به دبیرستان رفتم و مصدق هم از سال 34 به همان دبیرستان آمد و در هر حال من تا 36 فارغ التحصیل شدم و عقب افتادم و مصدق هم در سال 38 فارغ التحصیل شد . در آن دبیرستان ما چند تا چهره ی شاخص داشتیم كه الان همه از مشاهیرند . بهرام صادقی بود ، منوچهر بدیعی بود ،‌هوشنگ گلشیری بود .این مدرسه انجمن های مختلفی داشت ، انجمن كتاب داشت ، انجمن نمایش و انجمن ادبی ،‌و ریس انجمن ادبی من بودم . رییس كتابخانه هم همین مصدق بود و ما هفت تا هشت تا با هم ارتباط نزدیك داشتیم منتها ما همه از مصدق جلو تر بودیم.

    یكی دیگر از دوستان قدیمی مصدق ،‌آقای دكتر صنعتی درباره دوران تحصیل و آشنایی شان می گوید :

    «تاریخ دقیق این آشنا شدن با كشی دو قسمت است یك قسمت از آنجایی است كه آدم با یك نفر آشنا می شود و یك قسمت دیگر جایی است كه آدم با او رفیق می شود . حالا در مورد شاعران و نویسندگان و فرادی از این قبیل ، یك جای آشنایی همانجا است كه آدم با كار ها یشان آشنا می شود. به هر حال مصدق و حقوقی و گلشیری و بسیاری از این نویسندگان معاصر ما اهل اصفهان هستند. بنده هم اهل اصفهان هستم ، این خودش می تواند یكی از دلایلی باشد كه با هم آشنا شدیم . تعدادی از ما در یك مدرسه بودیم تعدادی به مدرسه «ادب» می رفتند بیشترینشان به دبیرستان سعدی می رفتند. فكر می كنم مصدق به دبیرستان «ادب » می رفت . وقتی كه من در سیكل دوم دبیرستان بودم آقای حقوقی دبیر ادبیات من بود من یك نسل عقبتر از آنها هستم و حمید هم كه آن انجمن «صائب» را درست كرده بود از آنجا با هم آشنایی داشتیم بخصوص كه در آن زمان این تفاوت های سنی خیلی بیشتر خودش را نشان می داد»

    پس از پایان دوره ی دبیرستان ، مصدق در سال 38 در رشته بازرگانی در تهران پذیرفته شد و پس از آن نیز در رشته حقوق ادامه تحصیل داد.

    وقتی از اصفهان برای تحصیل به تهران آمده بود « یك خانه دانشجوی در امیر آباد جنوبی داشت و آنجا زندگی می كرد.







    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    ویژگی های اخلاقی


    یكی از خصلت های بسیار بارز مصدق ،‌دوست بازی او بود و همواره چه به صورت انجمن و چه به صورت های دیگر تلاش می كرد كه دوستان را دور هم جمع كند و با هم نشست داشته باشند در واقع او یك روحیه ی كاملاً اجتماعی داشت و همواره از انزوا می گریخت. آقای حقوقی در این زمینه می گوید :

    « ما همدیگر را گاهی می دیدیم بیشتر او به خانه ما می آمد . منتها مصدق خیلی زودتر از ما خودش را وارد اجتماع كرد»

    آقای دكتر صنعتی نیز درباره آشنایی بیشترشان در یك فعالیت هنری چنین می گوید «وقتی من آمدم تهران ایشان رشته حقوق می خواند و من رشته پزشكی بودم . آشنایی اصلی ما یك كار تلویزیونی شروع شد . دوستی مشترك ،‌تعدادی از ما ها را در هم جمع كرد كه یك كار تلویزیونی مشترك انجام دهیم. در آن جلسه غیر از حمید،‌منوچهر محجوبی هم بود ،‌محمد علی كشاورز هم بود ،‌از آنجا بود كه اشنایی من با حمید مصدق شروع شد . فكر می كنم حدود سالهای 44 و 45 بود.

    این امر كه وی با دیگران به راحتی ارتباط بر قرار می كرد و خصلت اجتماعی داشت به طور طبیعی در شغل وكالت وی نیز تاثیر می گذاشت و می توانست او را به صورت یك وكیل موفق نشان دهد به همین دلیل وی وكالت بسیاری از نویسندگان و شاعران را در امور گوناگون به عهده داشت .






    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    تحصیل ، شغل و سبك شعری مصدق


    می دانیم كه شعر مصدق ،‌علاوه بر جنبه عاشقانه ، جهت گیری سیاسی نیز دارد ، هر چند كه گویا به طور مستقیم هرگز فعالیت سیاسی آشكاری نداشته است . البته اگر كار سیاسی را پیوستن به یك حزب بدانیم چنین چیزی در زندگی مصدق نبوده است . اما كار سیاسی می تواند شكل های دیگر نیز داشته باشد .

    شغل تدریس و وكالت مصدق در واقع پس از سال 1350 آغاز می شود . وی پس از اخذ درجه لیسانس ، در سال 1350 نیز از دانشگاه تهران به درجه فوق لیسانس حقوقی نائل می گردد. و از این پس با سمت استاد یاری در مدرسه عالی مدیریت كرمان به تدریس می پردازد و به گفته استاد رضا خشكنابی – پدر خانم مصدق- وی تحصیل خود را در دوره ی دكتری ادامه داد اما آن را نا تمام رها كرد ، گویا فقط رساله خود را ارائه نكرده بود .

    حمید مصدق از سال 1353 به بعد با عنوان وكیل دادگستری در تهران مشغول به كار شد و از طرف دیگر در مدارس عالی تهران به تدریس اشتغال ورزید از آن پس بود كه به عضویت هیئت علمی دانشگاه علامه طبا طبایی در آمد و در دانشكده حقوق آن دانشگاه به تدریس پرداخت و تا پایان عمر در این سمت بود .


    وی یك سال پس از اخذ درجه فوق لیسانس یعنی در سال 1351 با خانم باله خشكنابی ازدواج كرد . خانم لاله خشكنابی ، فرزند استاد رضا خشكنابی و برادر زاده استاد شهریار – شاعر معاصر هستند . حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای «غزل» و «ترانه» است .

    كه مصدق در شعری به نام «حاصل عمر» آنان را ستایش می كند . خانم سیمین بهبهانی در باره همسر مصدق می نویسد :

    «لاله مثل برگ گل لطیف است و دوست داشتنی ، اما كاردان و عاقل ، خانه اش از نظافت برق می زند و دو دسته ی گلش ، دو نور چشمش ، را به خوبی تربیت كرده است . می گویند در زندگی هر مرد موفقی یك زن خوب وجود دارد و لاله این گفته را ثابت می كند .

    حمید مصدق با روحیاتی كه داشت ، همواره به عشق اهمیت می داد و این نكته در اشعارش نیز به خوبی بازتاب دارد . آقای دكتر صنعتی به این جنبه در روحیات حمید مصدق توجه كرده و می گویند:

    « حمید دوست داشت كه از این لحظات زندگی‌اش لذت ببرد به جای اینكه برای مرگ خودش گریه كند و سوگوار باشد ، و چیزی كمكش می كرد این كار را بكند وجود عشق بود – خیلی از شعرا اینگونه بودند- حتی اگر فرض باشد … حمید عاشق بود . این عشق به زندگی او بود ،‌به فرد خاصی بود . به شعر بود ، به هر حال اینها كمك می كرد بتواند هراس از مرگ را لاپوشانی كند »

    بدین گونه آقای دكتر صنعتی در تحلیل روانشناسانه خود ، این عشق را نیز با نوعی هراس از مرگ پیوند می دهد . از اینروست كه مصدق ناخود آگاه چنانكه آقای حقوقی می گوید همواره عاشق بود. آقای حقوقی می فرماید:

    آدم بسیار عاشق پیشه ای بود … ظاهراً در یك اردوی رامسر بود .كه خانمش را دید . وقتی او را دید با او آشنا شد . شناخت كه او دختر برادر شهریار است . این خانم نقاش هم بود . اینها با هم آشنا می شوند و بعداً‌ منجر به ازدواج می شود . بعد هم خانه ای در همین كوی نویسندگان خرید و با او زندگی كرد و زندگیش روز به روز سر و سامان پیدا كرد و خانمش هم كاری می كرد و او هم به هر حال كار وكالت را ادامه داد .

    خانم سیمین بهبهانی درباره مفهوم و ویژگی عشق در شعر مصدق می نویسد :

    «عشقی كه اگر نه بر سر هر كوی و گذر ، دست كم در میان دانشجویان و جوانان همسن و سال حمید شناخته است و هنوز هم در هنگامه میانسالی او گهگاه نقل محافل است و پیگیری همین عشق بی فرجام شاید جاذبه شعر مصدق را حمیدی وار فزون كرده باشد . اما در عشق او خودخواهی جایی ندارد و معشوق نه تنها آماج تیر تهمت و دشنام نمی شود بلكه برای همیشه چون تندیسی مقدس در خلوت شعر او باقی می ماند .

    واقعیت همین است كه این جنبه رمانتیك شعر او ،‌در كنار مفاهیم سیاسی ،‌شعر وی را در میان جوانان گسترش داده بوده است .

    به واقع شعر او بیشتر شعر معناست و به همین دلیل ساخت و فرم در شعر او نیرومند نمی شود و این البته جای بررسی و بحث دارد .

    به هر صورت از نظر جایگاه در طبقه بندی شاعران معاصر چنانچه گفته شد حمید مصدق شاخه اعتدال شعر نیما را كه دنباله افسانه است اشغال می كند.

    به هر صورت ، حمید مصدق با تمام فراز و نشیب هایش همواره در میان جوانان پذیرفته شده بوده است .این طبیعی است كه هر سنی نیز در انسان اقتضای گونه ای از شعر و هنر را دارد . این یك ذوق است و ذوق نیز تابع قاعده و قانونی نیست و باید و نباید را نمی شناسد ،‌چنانكه استاد زرین كوب می فرمودند كه من ممكن است در این سن از مولوی خوشم بیاید اما كسی دیگر در سن و موقعیتی دیگر از شاعر دیگری خوشش بیاید ،‌حتی یك نفر هم در دوره های مختلف زندگی ممكن است شاعران گوناگونی را بپسندد.

    این كه فعالیت های شغلی او را از تعمق در هنر و ادبیات ،‌مقداری باز داشته بود می تواند كاملاً درست باشد ، اما به هر حال مصدق همین است كه هست با تمام فرود و فراز ها و دوره ها اما ادعای عظمت نیز نداشت .

    از نظر كارهای علمی و تحقیقاتی ،‌چنانچه پیشتر نیز گفته شد مدتی به همراه اخوان در حال بررسی و كاروری رباعیات عطار بوده است . می دانیم كه رباعیات عطار «مختار نامه» نام دارد .

    مصدق با همكاری آقای صارمی ، غزلهایی از حافظ تهیه كرده بود كه چاپ نشده است همچنین غزلهای سعدی را نیز با همكاری آقای اسماعیل صارمی به چاپ رسانده است و رباعیات مولانا را نیز در سال 1360 چاپ و منتشر كرده است .

    در نهایت سحرگاه هفتم آذر ماه سال 1377 بود كه با سكته قلبی از این جهان رخت بر بست و آرام گرفت و در بهشت زهرا در قطعه هنرمندان و دانشمندان به خاك سپرده شد . روانش شاد . یادش جاوید.








    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بازکن پنجره را ...


    در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام

    من در این تاریکی
    من در این تیره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گیسوی توام
    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود
    شکن گیسوی تو
    موج دریای خیال
    کاش با زورق اندیشه شبی
    از شط گیسوی مواج تو من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
    کاش بر این شط مواج سیاه
    همه ی عمر سفر می کردم
    من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
    سرشار سرور
    گیسوان تو در اندیشه ی من
    گرم رقصی موزون
    کاشکی پنجه ی من
    در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست


    چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
    گونه ام بستر رود
    کاشکی همچو حبابی بر آب
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
    شب تهی از مهتاب
    شب تهی از اختر
    ابر خاکستری بی باران
    پوشانده
    آسمان را یکسر
    ابر خاکستری بی باران، دلگیر است
    و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت،
    افسوس، سخت دلگیرتر است

    شوق بازآمدن سوی توام هست
    اما
    تلخی سرد کدورت در تو
    پای پوینده ی راهم بسته
    ابر خاکستری بی باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته
    وای ،
    باران
    باران ؛
    شیشه ی پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه کسی نقش تو را خواهد شست؟


    آسمان سربی رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای ، باران
    باران ؛
    پر مرغان نگاهم را شست
    اب رؤیای فراموشیهاست


    خواب را دریابم
    که در آن دولت خاموشیهاست
    من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
    و ندایی که به من می گوید:
    ”گر چه شب تاریک است
    دل قوی دار ، سحر نزدیک است“
    دل من در دل شب
    خواب پروانه شدن می بیند
    مهر صبحدمان داس به دست
    خرمن خواب مرا می چیند


    آسمانها آبی
    پر مرغان صداقت آبی ست
    دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
    از گریبان تو صبح صادق
    می گشاید پر و بال
    تو گل سرخ منی
    تو گل یاسمنی
    تو چنان شبنم پاک سحری؟
    نه
    از آن پاکتری
    تو بهاری؟
    نه
    بهاران از توست
    از تو می گیرد وام
    هر بهار اینهمه زیبایی را
    هوس باغ و بهارانم نیست
    ای بهین باغ و بهارانم تو

    سبزی چشم تو
    دریای خیال
    پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
    مزرع سبز تمنایم را
    ای تو چشمانت سبز
    در من این سبزی هذیان از توست
    زندگی از تو و
    مرگم از توست


    سیل سیال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم
    را ویرانه کنان می کاود
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم
    و دراین راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم
    آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
    در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟


    مرغ آبی اینجاست
    در خود آن گمشده را دریابم
    ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
    کاروانهای
    فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن


    باز کن پنجره را
    تو اگر بازکنی پنجره را
    من نشان خواهم داد
    به تو زیبایی را
    بگذر از زیور و آراستگی
    من تو را با خود
    تا خانه ی خود خواهم برد

    که در آن شوکت پیراستگی
    چه صفایی دارد
    آری از سادگیش
    چون تراویدن مهتاب به شب
    مهر از آن می بارد
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد

    به عروسی عروسکهای
    کودک خواهر خویش
    که در آن مجلس جشن
    صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
    صحبت از سادگی و کودکی است
    چهره ای نیست عبوس
    کودک خواهر من
    در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
    کودک خواهر
    من
    امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
    شوکتی می بخشد
    کودک خواهر من نام تو را می داند
    نام تو را می خواند
    گل قاصد آیا
    با تو این قصه ی خوش خواهد گفت؟
    باز کن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به سر رود خروشان حیات
    آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
    بهتر
    آنست که غفلت نکنیم از آغاز
    باز کن پنجره را
    صبح دمید
    چه شبی بود و چه فرخنده شبی
    آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
    کودک قلب من این قصه ی شاد
    از لبان تو شنید :
    ”زندگی رویا نیست
    زندگی زیبایی ست
    می توان
    بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی
    می توان
    در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
    می توان
    از میان فاصله ها را برداشت
    دل من با دل تو
    هر دو بیزار از این فاصله هاست“
    قصه ی شیرینی ست
    کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
    قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
    باز هم قصه بگو
    تا به آرامش دل
    سر به دامان تو
    بگذارم و در خواب روم
    گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
    یادگاران تو اند
    رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
    در تمام در و دشت
    سوکواران تو اند
    در دلم آرزوی آمدنت می میرد
    رفته ای اینک ، اما آیا
    باز برمی گردی؟
    چه تمنای محالی دارم
    خنده ام می گیرد
    چه شبی بود و
    چه روزی افسوس
    با شبان رازی بود
    روزها شوری داشت
    ما پرستوها را
    از سر شاخه به بانگ هی ، هی
    می پراندیم در آغوش فضا
    ما قناریها را
    از درون قفس سرد رها می کردیم
    آرزو می کردم
    دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
    من گمان می کردم
    دوستی همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه می دانستم
    هیبت باد زمستانی هست
    من چه می دانستم
    سبزه می پژمرد از بی آبی
    سبزه یخ می زند از سردی دی
    من چه می دانستم
    دل هر کس دل نیست
    قلبها ز آهن و سنگ
    قلبها بی خبر از عاطفه اند
    از دلم رست گیاهی سرسبز
    سر برآورد درختی
    شد نیرو بگرفت
    برگ بر گردون سود
    این گیاه سرسبز
    این بر آورده درخت اندوه
    حاصل مهر تو بود
    و چه رویاهایی
    که تبه گشت و گذشت
    و چه پیوند صمیمیتها
    که به آسانی یک رشته گسست
    چه امیدی ، چه امید؟
    چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
    دل من می سوزد
    که
    قناریها را پر بستند
    و کبوترها را
    آه کبوترها را
    و چه امید عظیمی به عبث انجامید
    در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
    تو توانایی بخشش داری
    دستهای تو توانایی آن را دارد
    که مرا
    زندگانی بخشد
    چشمهای تو به من می بخشد
    شور عشق و مستی
    و تو چون مصرع شعری زیبا
    سطر برجسته ای از زندگی من هستی
    دفتر عمر مرا
    با وجود تو شکوهی دیگر
    رونقی دیگر هست
    می توانی تو به من
    زندگانی بخشی
    یا بگیری از من
    آنچه را می بخشی
    من به بی سامانی
    باد را می مانم
    من به
    سرگردانی
    ابر را می مانم
    من به آراستگی خندیدم
    من ژولیده به آراستگی خندیدم
    سنگ طفلی، اما
    خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
    قصه ی بی سر و سامانی من
    باد با برگ درختان می گفت
    باد با من می گفت :
    ” چه تهیدستی مرد “
    ابر باور می کرد
    من در آیینه رخ خود
    دیدم
    و به تو حق دادم
    آه می بینم ، می بینم
    تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم که تو را در خور؟
    هیچ
    من چه دارم که سزاوار تو؟
    هیچ
    تو همه هستی من ، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری ؟
    همه چیز
    تو چه کم داری ؟ هیچ
    بی تو در می ابم
    چون چناران کهن
    از درون تلخی واریزم را
    کاهش جان من این شعر من است


    آرزو می کردم
    که تو خواننده ی شعرم باشی
    راستی شعر مرا می خوانی ؟
    نه ، دریغا ، هرگز
    باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
    کاشکی شعر
    مرا می خواندی
    بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
    بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
    در کوه
    گردبادم در دشت
    برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
    بی تو سرگردانتر
    از نسیم سحرم
    از نسیم سحر سرگردان
    بی سرو سامان
    بی تو - اشکم
    دردم
    آهم
    آشیان برده ز یاد
    مرغ
    درمانده به شب گمراهم
    بی تو خاکستر سردم ، خاموش
    نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
    نه مرا بر لب ، بانگ شادی
    نه خروش
    بی تو دیو وحشت
    هر زمان می دردم
    بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
    و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
    کاستن
    کاهیدن
    کاهش جانم
    کم
    کم
    چه کسی خواهد دید
    مردنم را بی تو ؟
    بی تو مردم ، مردم
    گاه می اندیشم
    خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
    آن زمان که خبر مرگ مرا
    از کسی می شنوی ، روی تو را
    کاشکی می دیدم
    شانه بالازدنت را
    بی قید
    و تکان دادن دستت که
    مهم نیست زیاد
    و تکان دادن سر
    را که
    عجیب !‌عاقبت مرد ؟
    افسوس
    کاکش می دیدم
    من به خود می گویم:
    ” چه کسی باور کرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “


    باد کولی ، ای باد
    تو چه بیرحمانه
    شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
    و جهان را به سموم نفست ویران کردی
    باد کولی تو چرا
    زوزه کشان
    همچنان اسبی بگسسته عنان
    سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
    آن غباری که برانگیزاندی
    سخت افزون می کرد
    تیرگی را در دشت
    و شفق ، این شفق شنگرفی
    بوی خون داشت ، افق خونین بود
    کولی باد پریشاندل آشفته صفت
    تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
    تو به
    من می گفتی :
    ” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
    من سفر می کردم
    و در آن تنگ غروب
    یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
    دل من پر خون بود
    در من اینک کوهی
    سر برافراشته از ایمان است
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برمی گردم
    و صدا می زنم :
    ” آی
    باز کن پنجره را
    باز کن پنجره را
    در بگشا
    که بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ
    به گلستان آمد
    باز کن پنجره را
    که پرستو می شوید در چشمه ی نور
    که قناری می خواند
    می خواند آواز سرور
    که بهاران آمد
    که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
    سبز برگان
    درختان همه دنیا را
    نشمردیم هنوز
    من صدا می زنم :
    ” باز کن پنجره ، باز آمده ام
    من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
    با چه شور و چه شتاب
    در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
    از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
    از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
    بی تو می
    رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
    و صبوری مرا
    کوه تحسین می کرد
    من اگر سوی تو برمی گردم
    دست من خالی نیست
    کاروانهای محبت با خویش
    ارمغان آوردم
    من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من می خندی
    من صدا می زنم :
    ” آی باز کن پنجره را “
    پنجره را می بندی
    با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
    با تو اکنون چه فراموشیهاست
    چه کسی می خواهد
    من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران باد
    من اگر ما نشوم ، تنهایم
    تو اگر ما نشوی
    خویشتنی
    از کجا که من و تو
    شور یکپارچگی را در شرق
    باز برپا نکنیم
    از
    کجا که من و تو
    مشت رسوایان را وا نکنیم
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    من اگر بنشینم
    تو اگر بنشینی
    چه کسی برخیزد؟
    چه کسی با دشمن بستیزد؟
    چه کسی
    پنجه در پنجه هر دشمن دون
    آویزد
    دشتها نام تو را می گویند
    کوهها شعر مرا می خوانند
    کوه باید شد و ماند
    رود باید شد و رفت
    دشت باید شد و خواند
    در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
    در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
    در من این شعله ی عصیان نیاز
    در تو دمسردی پاییز که چه ؟
    حرف را باید زد
    درد را باید گفت
    سخن از مهر من و جور تو نیست
    سخن از تو
    متلاشی شدن دوستی است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنایی با شور ؟
    و جدایی با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشی
    یا غرق غرور ؟
    سینه ام آینه ای ست
    با غباری از غم
    تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
    آشیان تهی دست مرا
    مرغ دستان تو پر می سازند
    آه مگذار،
    که دستان من آن
    اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
    آه مگذار که مرغان سپید دستت
    دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
    من چه می گویم ، آه
    با تو اکنون چه فراموشیها
    با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
    تو مپندار که خاموشی من
    هست برهان فراموشی من
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند








    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. هواپیمای ضد زیردریایی P-3 Orion (کابوس هولناک زیردریایی ها)
    توسط حسنعلی ابراهیمی سعید در انجمن عمليات ها
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 19-04-2016, 20:09
  2. پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 14-10-2015, 11:28
  3. Root کردن چیست و چه کارایی هایی دارد ؟
    توسط رایکا در انجمن مقالات آموزش و ترفندها
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 29-03-2013, 22:00
  4. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi