صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 130

موضوع: جلوه هائى از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نكته ها

  1. Top | #121

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    110- ((مسئوليت زمامداران ))

    روزى بهلول ، بر سر راهى ايستاده بود كه هارون الرشيد از آنجا عبور مى كرد. بهلول با صداى بلند گفت : ((اى هارون ! خليفه ايستاده و با كمال تعجب پرسيد: ((چه كسى مرا اينطور با لحن تحقيرآميز، صدا مى كند؟)) گفتند: ((قربان ! بهلولِ ديوانه است .))

    هارون او را صدا كرده و گفت : ((آيا مرا مى شناسى ؟)) بهلول گفت : ((بلى ! تو، همان كسى هستى كه اگر كسى بر ديگرى در شرق اين كشور پهناور، ظلم كند و تو در غرب آن باشى ، خداوند روز قيامت از تو درباره آن مظلوم بازخواست خواهد كرد؛ زيرا خودت را امين و حافظ امنيت مردم مى دانى .))

    هارون از كلام شيواى بهلول ، متاءثر شده و شخصيت پوچ خود را در برابر محكمه الهى ، مسئول احساس كرده و گفت : ((حالِ مرا چگونه مى بينى ؟))

    بهلول پاسخ داد: ((خودت را بر كتاب خدا عرضه كن : (اِنَّ الاَْبْرارَ لَفى نَعيمٍ وَ اِنَّ الْفُجّارَ لَفى حَجيمٍ)(347):(خداوند مى فرمايد: يقيناً نيكوكاران در نعمتهاى بهشتى بوده و بدكاران در عذابهاى جهنم خواهند بود.)

    هارون گفت : ((پس اين همه عمل خير نيكى هاى ما چه مى شود؟)) بهلول فوراً گفت : (اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينْ)(348):خداوند اعمال نيك را فقط از پرهيزگاران مى پذيرد.

    هارون گفت : ((اى بهلول ! پس رحمت واسعه الهى چه مى شود؟)) پاسخ داد: (اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِ قَريبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ)(349) رحمت خداوند، مطمئناً به نيكوكاران نزديك است .

    خليفه گفت : ((در مورد خويشاوندى و وابستگى ما به رسول الله صلّى اللّه عليه و آله چه مى گوئى )) جواب داد: (فَلا اَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَؤْمَئذٍ وَ لا يَتَسائَلُونَ)(350): در روز قيامت ، هيچ يك از پيوندهاى خويشاوندى ميان آنها نخواهد بود و كسى از ديگرى احوالپرسى نخواهد كرد؛ بلكه در آنروز از عمل و رفتار انسان مى پرسند.

    خليفه دوباره سؤ ال كرد: ((بهلول ! پس شفاعت پيامبرصلّى اللّه عليه و آله در مورد امت چه مى شود؟))

    پاسخ داد: (يَؤْمَئذٍ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ اِلاّ مِنْ اَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِىَ لَهُ قَوْلاً)(351): در روز قيامت شفاعت هيچ كس سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده و به گفتار و شفاعتش راضى باشد.(352)







    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #122

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    113- ((قصه يك ازدواج پرماجرا))


    خداوند متعال ، در قرآن شريف ، به داستانى اشاره مى فرمايد كه از جهاتى ، قابل دقت و تاءمّل است . با توجّه به اهميّت آن در قرآن ، كه نام بزرگترين سوره از اين قصه گرفته شده و همچنين به علت نتايج ثمربخش ‍ آن ، ما مشروح آن را براى خوانندگان گرامى ، در اينجا نقل مى كنيم :

    در زمان حضرت موسى عليه السّلام در بنى اسرائيل ، مرد جوانى زندگى مى كرد. و به شغل غلّه فروشى اشتغال داشت . وى جوانى با ادب ، و آراسته به كمالات ظاهرى و معنوى بود.

    در يكى از روزها، كه طبق معمول در مغازه خويش ، مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خريدارى كرد، كه آن معامله كلان ، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان ، در پى داشت . وقتى براى تحويل گندم به انبارى خويش در منزل مراجعه كرد، متوجه شد كه درب انبارى بسته و پدرش پشت در خوابيده ، كليد انبار هم در جيب اوست . و از آنجائى كه اين جوان ، شخصى فهميده و باتربيت بود، طبعاً پدرش ، احترام خاصى پيش او داشت .

    با عذرخواهى به مشترى گفت : ((متاءسفانه ! تحويل گندم ، بستگى به بيدارى پدرم دارد و من راضى نيستم كه او را از خواب ، بيدار كرده و اسباب ناراحتى اش را فراهم كنم ؛ به همين جهت ، اگر صبر كنى تا پدرم بيدار شود من مقدارى از مبلغ كالا، به تو تخفيف خواهم داد، و اگر نمى توانى صبر كنى ، لطفاً از جاى ديگرى جنس مورد نياز خود را تهيه كن .))

    مشترى گفت : ((من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مى خرم ، معطل نشو و پدر را از خواب بيدار كن ، جنس را تحويل من بده .)) جوان گفت : ((من هرگز، او را از خواب بيدار نخواهم كرد و استراحت پدر، در نزد من بيشتر ارزش ‍ دارد تا سود اين معامله كلان .)) بعد از اصرار مشترى و امتناع تاجر جوان ، بالاخره مشترى صبر نكرد و رفت .

    بعد از ساعتى ، پدر از خواب بيدار شد؛ ديد پسرش در حياط خانه قدم مى زند، پرسيد: ((پسرم ! چطور شده در اين ساعت كارى ، درب مغازه را بسته و بخانه آمده اى ؟)) جوان برومند، داستان را از براى او نقل كرد، پدرش ‍ بعد از شنيدن واقعه ، خيلى خوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و بخداوند عرضه داشت : ((پروردگارا! از تو متشكرم ، كه چنين فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا كرده اى .)) و به پسرش گفت : ((اگر چه من راضى بودم كه مرا از خواب بيدار كنى و اينقدر سود را از دست ندهى ، امّا حالا كه تو بزرگوارى كردى و احترام پدر پيرت را نگاه داشته اى ، من ، در عوض آن سودى كه از دست داده اى ، گوساله خويش را، بتو مى بخشم و اميدوارم كه خداى متعال توسط اين گوساله ، نفع بسيارى بتو برساند و آن درس عبرتى باشد، براى تمام جوانها كه احترام پدر و مادر خويش را حفظ كنند.)) سه سال از اين ماجرا گذشته و آن گوساله روز به روز رشد كرده و يك گاو بزرگ و كامل شده بود.

    در آن زمان ، در منطقه ديگرى و در يكى از خانواده هاى بنى اسرائيل ، دخترى مؤ دّب و عفيفه و جميله بود كه بحدّ بلوغ رسيده و خواستگاران زيادى برايش مى آمدند؛ كه از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بود: يكى از آن دو، متدين و باتربيت بود امّا از مال دنيا، چندان بهره اى نداشت و در مقابل پسر عموى دوم ، از ثروت دنيا بهره مند بود، ولى از دين و تقوا و معنويت هيچ بهره اى نداشت ، فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى گرويده بود.

    دختر، از بين خواستگاران ، به اين دو نفر متمايل شد و يك هفته مهلت خواست ، تا در مورد زندگى و انتخاب همسر آينده خويش تصميم بگيرد. او در اين مدت با خود فكر كرد كه :

    ((اگر من ، با پسر عموى متدين ازدواج كنم ، بايد عمرى در فقر بوده و با زندگى ساده بسازم ، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس ، بسر خواهم برد و يك زندگى آرامبخش و سالم ، خواهم داشت . و اگر با همسر ثروتمند، بى تقوى و آلوده به گناه ازدواج كنم ، ممكن است چند روزى در رفاه و آسايش باشم ، امّا از فضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بى مبالاتى و بى تقوائى همسر آينده ام ، ممكن است از جادّه سعادت ، منحرف شده و در سراشيبى لغزش ها و آلودگى سقوط كنم .))

    دختر جوان ، بعد از فكر و مشورت با پدر و مادرش به اين نتيجه رسيد كه با پسر عموى متدين و باتقوا ازدواج كند. وقتى پسر عموى ثروتمند، از تصميم عاقلانه دختر عموى خويش آگاه گرديد، خود را در ميان همسن و سالان شكست خورده تلقى كرد؛ و آتش حسد، در سينه او شعله ور شد. وى در اثر وسوسه شيطان ، نقشه خطرناك و شومى كشيد.

    او شبى ، پسر عموى باتقوا را، به منزل خويش دعوت كرده و بعد از پذيرائى كامل ، شب را در خانه نگهداشت و در آخرهاى شب ، در حالى كه ميهمان در خواب بود او را بطرز فجيعى كشته ، و جنازه را به يكى از محلاّت ثروتمند بنى اسرائيل انداخت .

    بعد پيش خودش فكر كرد: ((با يك تير دو نشان مى زنم ، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذف رقيب ، ناچار مرا مى پذيرد و دومّاً، ديه اين پسر عمو را، كه به غير از من ، وارثى ندارد، (طبق قانون حضرت موسى عليه السّلام از اهالى محل گرفته ، و صرف خرج عروسى مى كنم .))

    صبح زود، وقتى مردم از خانه ها بيرون آمدند، با جسد خونين يك شخص مقتول ، مواجه شدند، و هر چه دقت كردند، او را نشناختند؛ تا اينكه بحضور حضرت موسى رفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسى عليه السّلام دستور داد، تمام طبقات و اصناف حتى كشاورزان ، از رفتن به سرِ كار، خوددارى كنند و همه در صدد شناختن قاتل و مقتول باشند.

    (زيرا مسئله قتل ، در بين بنى اسرائيل خيلى مهم بود.) مردم ، بدنبال دستور پيامبر خدا، تمام تلاش خود را بكار بردند، ولى هيچ اثرى از قاتل و يا مقتول بدست نيامد.

    جوان قاتل ، نزديكيهاى ظهر، از منزل خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه وضع شهر بهم ريخته ، همه دست از كار كشيده اند. جوان -با تجاهل - علت را جويا شد و گفتند: ((شخصى را كشته و شب گذشته ، به يكى از محله ها انداخته اند و حضرت موسى دستور شناسائى و دستگيرى قاتل را داده است كه خانواده مقتول ، او را قصاص كنند.)) او به سرعت ، به كنار جنازه آمد و روپوش را كنار زد و بصورت او نگاه كرد. ناگهان نعره زد، و داد و فرياد راه انداخته و مانند اشخاص مصيبت ديده ، به سر و صورت خود مى زد و گريه كنان مى گفت : ((آه ! آه ! اين جوان پسرعموى من است و بايد، يا قاتل را نشان بدهيد تا قصاص كنم ، و يا اينكه ديه خون او را بگيرم !)) وقتى او را در محضر حضرت موسى عليه السّلام حاضر كردند، حضرت موسى عليه السّلام بعد از احراز هويّت و خويشاوندى آن جوان با مقتول ، فرمود: ((اهالى آن محل يا بايد، قاتل را بيابند و يا اينكه ، پنجاه نفر قسم بخورند كه خبر از قاتل ندارند و ديه مقتول را بپردازند.))

    بنى اسرائيل گفتند: ((يا نبى اللّه ! ما بدون تقصير چرا ديه بدهيم ، شما از خداى خويش سؤ ال كن ، تا اينكه قاتل را، بما معرفى نمايد و ما از اين اتهام ، رها شويم .)) حضرت فرمود: ((دستور خداوند، فعلاً اين است و من هرگز خلاف حكم خدا عمل نخواهم كرد.))

    در اين هنگام ، از طرف خداوند به موسى عليه السّلام وحى نازل شد: ((اى موسى ! حالا كه بحكم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده ، گاوى را بكشند و بعضى از اعضاى او را، به بدن مرده بزنند، تا من او را زنده نمايم و او قاتل خودش را معرفى كند.)) و خداوند متعال در قرآن به اين قصه اشاره فرموده : (وَ اِذْ قالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّ هِ اَنْ اَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ)(355): به ياد آوريد، هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت : ((خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را، به مقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد، تا زنده شود و قاتل خويش را معرفى كند و غوغا و آشوب خاموش گردد).))

    گفتند: ((آيا ما را مسخره مى كنى ؟(مگر ممكن است عضو مرده اى را به مرده بزنيم و او زنده شود).))

    موسى گفت : ((به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم !))

    (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُ يقول اِنَّها بَقَرَةً لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ)(356)بنى اسرائيل گفتند: ((پس از خداى خود بخواه ، كه براى ما روشن كند، اين (ماده گاو) چگونه باشد؟)) گفت : ((خداوند مى فرمايد: ماده گاوى است كه نه پير؛ و نه بكر و جوان ؛ ميان اين دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهيد.))

    (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِريْنَ)(357)گفتند: ((از پروردگار خود بخواه كه براى ما بيان كند، رنگ آن چگونه باشد؟)) موسى گفت : ((خداوند مى فرمايد: گاوى باشد زرد يكدست ، كه بينندگان را خوش آمده و مسرور سازد.))

    (قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُ لَمُهْتَدُونَ قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثيرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاشِيَةَ فيها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماكادُوا يَفْعَلُون )(358)

    باز گفتند: ((از خداوند بخواه ، چگونگى آن گاو را كاملاً براى ما روشن سازد كه هنوز بر ما مشتبه است و اگر رفع اشتباه شود، ما اطاعت كرده و انشاءالله هدايت خواهيم شد.))

    گفت : ((خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعت آبكشى كند و آن بى عيب و يكرنگ باشد. گفتند: ((اكنون حقيقت را روشن ساختى )) و گاوى را بدان اوصاف كشتند، امّا نزديك بود كه از اين امر نيز نافرمانى كنند.

    بنى اسرائيل ، وقتى اين صفات را، از حضرت موسى شنيدند، بدنبال گاوى با اين اوصاف گشتند و هر چه تفحص كردند، پيدا نشد تا اينكه بالاخره ، گاو را با آن ويژگى ها، در خانه جوانى پيدا كردند.

    او همان جوان گندم فروش بود كه چند سال پيش ، در اثر احترام و مهربانى به پدرش ، صاحب گوساله اى شده بود. بنى اسرائيل به در خانه جوانِ تاجر آمده و تقاضاى خريد گاو را كردند و او وقتى از ماجرا اطلاع يافت خوشحال شده و گفت : ((من بايد از مادرم اجازه بگيرم .))

    پيش مادرش آمده و مشورت كرد، مادرش گفت : ((به دو برابر قيمت معمولى او را بفروش .)) بنى اسرائيل وقتى از قيمت باخبر شدند گفتند: ((مگر چه خبر شده ؟ يك گاو معمولى ، به دو برابر قيمت بازار؟!))

    و پيش حضرت موسى عليه السّلام آمده و گزارش دادند. حضرت فرمود: ((حتماً، بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است .)) آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: ((چاره اى نيست ، ما آنرا به دو برابر قيمت مى خريم ، برو گاو را بياور.)) و او دوباره پيش مادرش آمده و نظر او را خواست و مادرش گفت : ((پسرم ! برو بگو: به دو برابر قيمت قبلى ما مى فروشيم !)) آنها وقتى اين جمله را شنيدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ((ما يك گاو را به چهار برابر قيمت ، نمى خريم .))

    پيش حضرت موسى عليه السّلام برگشتند و حضرت فرمود:: ((بايد بخريد، زيرا فرمان خداوند است .)) آنها بازگشتند؛ اينبار نيز مادر جوان گفت : ((پسر جان ! برو به آنها بگو: چون شما نخريديد و رفتيد، به دو برابر قيمت قبلى مى فروشيم .)) و بنى اسرائيل باز از خريدن ، خوددارى كرده و برگشتند. و هر بار كه برمى گشتند، قيمت دو برابر مى شد، تا اينكه ، آن گاو را بدستور حضرت موسى خريدند، به قيمت اينكه پوستش را پر از سكّه هاى طلا بكنند. بعد از خريدن گاو، آنرا ذبح نموده و پوستش را پر از سكّه هاى طلا كرده و به صاحبش تحويل دادند.

    حضرت موسى عليه السّلام آمد و دو ركعت نماز خواند و بعد دستها را بسوى آسمان بلند كرده و فرمود: ((پروردگارا! ترا قسم مى دهم به شكوه و جلال محمد و آل محمدعليه السّلام كه اين مرده را زنده گردانى .)) و بعد قسمتى از دم گاو را آورده و به بدن آن مقتول زدند و او زنده شده و قاتلِ خود را معرفى كرده و چگونگى وقوع جنايت را شرح داد.

    بعد از اين معجزه ، بنى اسرائيل به همديگر مى گفتند: ((ما نمى دانيم معجزه زنده شدن اين مقتول مهمّ است ، يا ثروتمند كردن خداوند، آن جوان تاجر را!))

    حضرت موسى امر كرد كه قاتل را قصاص كنند. و آن جوان بيگناه ، بعد از زنده شدن ، از حضرت موسى تقاضا كرد كه از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به او عنايت كند. خداوند به حضرت موسى مژده داد كه هفتاد سال ، عمر دوباره به او بخشيدم و بعد موسى عليه السّلام آن دختر پاكدامن را به عقد آن جوان -پسر عموى متدين و درستكار- در آورد. و در حديث نقل شده : ((خداوند در قيامت هم بين آن دو زوج جوان ، جدائى نمى اندازد و آنها در عالم آخرت و در بهشت با يكديگر زن و شوهر خواهند بود.))(359)





    امضاء


  4. Top | #123

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    114- ((بال ملائكه ))


    شخصى در خواب ديد كه پاى بر بال جبرئيل عليه السّلام نهاده است ؛ چون بيدار شد، پيش يكى از عرفاى عصر خويش رفت و تعبير خواست . آن بزرگ فرمود: ((تو در موقع نماز، پاى خود را در ورقهاى كلام الله مجيد مى گذارى .)) او بخانه آمد و در زير مُصّلاى خويش جستجو كرده و ورقى از قرآنى يافت .









    امضاء


  5. Top | #124

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    115- ((زيباترين كلام ))


    ابومقاتل ضرير، يكى از فصيحترين شعراى عرب ، در پيشگاه داعى كبير -حسن بن زيد (متوفى 270) حاكم طبرستان - خدمت مى كرد. وى ، در روز تولد امير، قصيده اى زيبا در مدح ((داعى )) ساخت كه مطلعش چنين بود:

    لاتَقُلْ بُشْرى وَ لكِنْ بُشْرَيانَ *** غُرَّةُ الداعّى وَ يَوْمُ الْمِهْرَجانْ

    نگو يك بشارت ، بلكه دو بشارت *** تولد داعى و روز مهرگان

    اين قصيده امير را خوش نيامد و بر او اعتراض كرده و گفت : ((ضرير! ابتداى قصيده را بلفظ ((لا)) شروع كرده اى كه كلمه نفى است و اين مبارك و ميمون نيست .)) ابو مقاتل گفت : ((اى امير! هيچ كلمه اى در عالم ، افضل و اشرف و زيباتر از كلمه توحيد نيست كه (لااله الاّالله )(362) است و ابتداى آن به حرف (لا) شروع مى شود.)) امير را جواب او خوش آمد و صله و انعام زيادى به او عطا كرد.






    امضاء


  6. Top | #125

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض










    116- ((پناه به مظلوم ))


    در روزگاران گذشته ، در يكى از شهرها، چند نفر اوباش ، مردى را تعقيب كرده و با سنگ و چوب به او حمله ور شده بودند، و آن بيچاره ، در عين حالى كه از دست آنان فرار مى كرد، چشمش بدنبال پناهگاهى امن بود. اتفاقاً به نزديكى خانه يكى از شخصيت هاى مهمّ آن محل رسيد و بى درنگ وارد خانه شده ، در را محكم بست . مهاجمين در پشت در ايستاده و منتظر بيرون آمدن او شدند.

    به دنبال سر و صدائى كه در كوچه پيچيد، صاحب خانه از اتاق خويش ‍ بيرون آمد و با منظره رقت بارى روبرو شد. او مشاهده كرد كه مردى متين و باشخصيت ، ولى با سر و پاى برهنه و مجروح و با لباسهاى پاره ، واردِ منزل او گرديده است . بر حال او دلش سوخت و به نوكر خود دستور داد، تا به سر و وضع او رسيدگى كرده و در داخل منزل از او پذيرائى كند:

    دائم گل اين بستان ، شاداب نمى ماند *** درياب ضعيفان را در وقت توانائى

    آن شخص بخت برگشته ، وقتى كه احساس امنيت و آرامش كرد و چنين پذيرائى گرم را مشاهده نمود، در حاليكه از غذاهاى لذيذ و نانهاى لطيف ، تناول مى كرد، خطاب به ميزبانِ بزرگوار خويش ، اين آيه را قرائت كرد: (لَهُ بابٌ باطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابَ)(363) آن حصار درى دارد كه از جانب درون ، رحمت و آسايش ، و از جانب بيرون عذاب مى باشد.

    صاحب منزل ، از اقتباس اين آيه ، -كه بدون تاءمل و بجا خوانده شد،- خيلى خوشحال شد و آن مردِ پناهنده را، بيش از حد مورد نوازش و تفقد قرار داده و امان نامه اى برايش تهيه كرد.







    امضاء


  7. Top | #126

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    117- ((پيرزن روشندل ))


    سليمان اعمش ، از دانشمندان معروف عرب ، مى گويد: سالى به قصد زيارت خانه خدا، به مكه مى رفتم كه در سر راه به پيرزنى نابينا برخورد كردم ، او همچنانكه به سوى مكه در حركت بود، دعا مى كرد و چنين گفت : ((خدايا به حق محمد و آل محمد، چشمهايم را بينا گردان .)) از دعاى او متغير شده و بعنوان اعتراض به وى گفتم : ((محمد و آل محمد چه حقى بر خدا دارند؟ بلكه خداوند متعال بر آنان حق دارد.)) پاسخ داد: ((ساكت باش ‍ اى نادان ! خداى مهربان آنان را آنقدر دوست دارد كه به حقِشان سوگند ياد كرده !)) گفتم : ((در كجا؟)) جواب داد: ((در آنجا كه مى فرمايد: (لَعَمْرُكَ اِنَّهُمْ لَفى سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونْ)(364):(به جان تو سوگند، اينها در مستى خود سرگردانند.) و عُمْر در زبان عرب ، جان را مى گويند.)) اين مكالمه گذشت و من بعد از اعمال حج ، دوباره آن زن را در همان جاى قبلى خويش ديدم كه چشمهاى خود را بازيافته است و با صداى بلند مى گويد: ((اى مردم ! على را دوست بداريد، زيرا دوستى او شما را از آتش دوزخ نجات مى دهد.)) رفتم جلو، سلام كرده و از چگونگى شفا يافتن اش پرسيدم ، گفت : ((حضرت محمدصلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام آمدند و حضرت محمدصلّى اللّه عليه و آله دست مبارك خويش را به چشم من كشيد و بينائى خود را باز يافتم و فرمود: در همينجا بنشين تا مردم از مناسك حج بازگردند و به آنان ابلاغ كن كه دوستىِ على عليه السّلام شما را از آتش جهنم مى رهاند.))(365) و ما هم مى گوئيم :

    زمانه بر سر جنگ است يا على مددى *** كمك ز غير تو ننگ است يا على مددى

    گشاد كار دو عالم به يك اشارت توست *** به كار ما چه درنگ است يا على مددى





    امضاء


  8. Top | #127

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    118- ((سخنان شيواى يك زن ))


    ابن جوزى ، در كتاب منتظم خويش ، در حالات عمر بن خطّاب مى نويسد: زمانى كه عمر به خلافت رسيد، به او خبر دادند كه مهريه همسران پيامبرصلّى اللّه عليه و آله پانصد درهم ، و مهريه حضرت فاطمه عليهاالسّلام در ازدواج با على عليه السّلام چهارصد درهم بود. او بر اساس اجتهاد و سليقه خويش ‍ چنين استنباط كرد كه مهريه زنان مسلمان ، نبايد از مهريه دختر والا مقام پيامبر حضرت فاطمه عليهاالسّلام ، بيشتر باشد.

    براى همين ، روزى براى سخنرانى بالاى منبر رفته و بعد از حمد و ثناى الهى چنين گفت : ((اى مردم ! مهريه زنان خويش را از چهار صد درهم افزونتر نكنيد، هر كس بيشتر از مقدارى كه معين كرده ام براى همسرش مهريه قرار دهد؛ زيادى آن به بيت المال مسلمين تعلق خواهد داشت و آن مقدار اضافى را از شما اخذ كرده به حساب حكومت واريز خواهم كرد.)) مردم ، از ترس خليفه ، هيچ اعتراضى نكرده و ساكت نشسته بودند.

    در اين هنگام ، زنى از وسط جمعيتِ زنان بلند شده و در حاليكه معترضانه با دستش بسوى خليفه اشاره مى كرد؛ فرياد برآورد: ((چطور اين وجه زيادى بر تو حلال خواهد بود، در حاليكه اين مخالفت با قرآن است ، خداوند مى فرمايد: (وَ آتَيْتُمْ اِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَاءْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً)(366):(اگر مال فراوانى بعنوان مهريه به همسرتان پرداخته ايد، چيزى از آن را پس نگيريد.) عمر، بعد از شنيدن استدلال قرآنى آن زن ، شرمگينانه گفت : ((يك زنى حرف صحيح مى گويد و مردى اشتباه مى كند.))(367)





    امضاء


  9. Top | #128

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    119- ((فرار از مرگ ))


    در زمان سليمان ابن عبدالملك -هفتمين خليفه اموى - در شهرهاى مسلمين ، مرض طاعون همه جا را فراگرفت و خليفه از ترس سرايت آن ، از مركز خلافت گريخته و به محل امنى دور از مركز پناه برد. اطرافيان دلسوز و نكته سنج ، به او نامه نوشتند؛ آنها ضمن دلدارى ، او را به شهر دعوت كرده و در آخر نامه اين آيه را نگاشتند: (قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرارُ اِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ اَوِالْقَتْلِ وَ اِذاً لاتُمَتَّعُونَ اِلاّ قَليلاً)(368) بگو: اگر از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد، سودى نخواهد داشت ؛ و در آن هنگام جز بهره كمى از زندگانى نخواهيد گرفت .

    سليمان بعد از ردّ دعوت آنان ، در جواب نوشت : ((ما هم بهره كم از زندگانى را مى خواهيم و بخاطر آن فرار كرده ايم .)) خواننده محترم ! چنانكه ملاحظه مى كنيد منطقِ هواپرستان و دنيادوستان ، همين است ، آنان ، براى بهره اندك دنيا، همه چيز را فدا مى كنند. و به قول معروف :

    از حادثه لرزند به دل ، كاخ نشينان *** ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم





    امضاء


  10. Top | #129

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    120- ((سفير با شهامت ))


    روزى امام على عليه السّلام نامه اى مهمّ براى معاويه ابن ابى سفيان نوشته و آنرا بدست يكى از ياران رشيد خويش بنام ((طَرِمّاح ابن عدى )) سپرد، كه آنرا به شام ببرد. طرّماح ، سخنورى شجاع ، ياورى مخلص و عاشقى جان بركف ، در دستگاه حكومت علوى عليه السّلام بود. وى طبق دستور در شام ، به قصر سلطنتى معاويه داخل شد.

    در اولين ساعات ورود به شام ، به معاويه پيغام فرستاد كه : ((از بهترين بنده خداوند در روى زمين ، على عليه السّلام به بدترين خلق خدا، معاويه نامه آورده ام ؛ سريعاً اين نامه را از من گرفته و جواب آنرا بدهيد؛ تا من برگردم ؛ زيرا من توانِ ماندن ، در جهنم شام و نگاه كردن به دوزخيانى ، همچون معاويه و اصحاب او را ندارم . دوست دارم ، هر چه زودتر، در بهشت برينِ كوفه ، به دوستان بهشتى خويش ، همچون على و يارانش بپيوندم )). معاويه ، شخصى را براى گرفتن نامه بسوى او فرستاد.

    طرماح گفت : ((من نامه مولايم على عليه السّلام را كه به معاويه فرستاده ، به غير او نخواهم داد.)) معاويه ، براى بار دوم عمرو عاص را فرستاد، تا نامه را از پيك على عليه السّلام تحويل بگيرد. سفير امام به عمرو گفت : ((من از خيانتهاى تو آگاهم ؛ هرگز نامه پاكان را بدست ناپاك و وزير خائن نمى دهم .)) عمرو عاص ‍ شرمگينانه ، برگشته و سخنان او را به معاويه خبر داد. معاويه براى بار سوم ، پسرش يزيد را فرستاد. وقتى نگاه طرّماح ، به قيافه او افتاد، گفت : ((اين جوان كيست ؟ از ديدن او قلبم غمگين شد، زيرا آثار شقاوت را در صورت او مى بينم ، و مثل يك فيل ، كه خرطومش زخم خورده باشد، در صورتِ نحس ‍ او، جاى ضربت شمشير ديده مى شود.))

    يزيد، از اين سخنان خشمگين شد و خواست او را آزار دهد، ولى چون از پدرش ، اجازه نداشت ، با ناراحتى برگشته و سخنان آن مرد را، به معاويه گزارش داد. معاويه ، اجباراً دستور داد، آن مرد عرب را به حضور بياورند. وقتى به او اجازه ورود دادند، با كفشهاى خويش ، روى فرشهاى زرباف ، در قصر سلطنتى معاويه ، پا نهاد. گفتند: ((كفشهايت را بكن .)) گفت : ((نه من موسى بن عمران هستم و نه اينجا وادى مقدس ؛ پس دليلى به كندن كفشهاى خويش ندارم .))

    وى با همان حال آمده و در برابر معاويه قرار گرفت . نامه را بوسيده و در حالى كه بدست معاويه مى داد، گفت : ((زود دستور بده ، جواب آنرا بنويسند؛ زيرا من طاقت ندارم كه چشم از بهشتيانى همچون على و اصحاب او بپوشم و بدوزخيانى مانند تو، و ياورانت نگاه كنم ؛ اى معاويه ! من تعجب مى كنم ، با اينكه تو يقيناً مى دانى ، خلافت حق على است ، چرا حاضر شده اى خداوند را به غضب آورده و دانسته خود را به عذاب الهى دچار كنى ؟

    معاويه ، چون سياست بازى ، حيله گر بود، هر چه آن مرد سخنور و شجاع ، با تندى و خشونت سخن مى گفت ، معاويه تحمل كرده و روى خوش نشان مى داد؛ زيرا بنظر قاصر خويش ، مى خواست پيك شايسته و بالياقت ، امام على عليه السّلام را به خود متمايل ساخته و در شام نگهدارد؛ براى همين به طرماح گفت : ((اى مرد! از تو سؤ الى دارم .))

    طرّماح جواب داد: ((بگو، امّا مختصر و مفيد، زيرا عمرِ من ، عزيزتر از آنستكه در مجلس تو و با مذاكراتِ افرادى مثل تو، كه بدترين خلق خدائى ، صرف شود.))

    معاويه گفت : ((آيا به نظر تو مقام على بزرگتر است يا خداوند متعال ؟)) طرماح از اين سخن برآشفته و گفت : ((اى معاويه ! چرا سخن كفر مى گوئى ؟ على عليه السّلام اگر به مقامى دست يافته ، از جانب خداى متعال بوده و اگر حضرت جبرئيلِ امين ، افتخار دربانى و شاگردى على عليه السّلام را دارد؛ بخاطر عبادت و عبوديّت على عليه السّلام در درگاه خداوندى است .))

    معاويه گفت : ((بسيار خوب ! حالا بگو، تو كه فرستاده على مى باشى ، مقامت بالاتر است يا موسى بن عمران كه فرستاده خدا بود؟)) طرماح پاسخ داد: ((معاويه ، باز هم كفر مى گوئى ؟! من بنده ضعيف خداوند كجا؟ و جناب موسى بن عمران عليه السّلام پيغمبر اولى العزم ، كجا؟)) معاويه گفت : ((خوب ، حالا سؤ ال ديگر؛ اى مرد عرب ، بگو به نظر تو، من بدتر هستم يا فرعون ؟))

    پاسخ داد: ((اى معاويه ! اگر چه تو شخص بسيار پست و بدعاقبت هستى ، ولى در شقاوت و بدبختى به فرعون نمى رسى ؛ زيرا او ادّعاى خدائى كرد و مردم را به پرستش خود، دعوت نمود، امّا تو، تا امروز چنين ادّعائى نكرده ائى .))

    معاويه گفت : ((پس با اينكه مقام على از مقام خداوند پائين تر است ، و با اينكه مقام تو، كه فرستاده على هستى از موسى كه فرستاده خداوند بود، كوچكتر است ، و همچنين مرا، در خباثت مثلِ فرعون نمى دانى ، پس چرا در سخن گفتن ادب را رعايت نكرده و با من به خشونت و تندى سخن مى گوئى ؟ در حاليكه خداوند وقتى كه موسى را بسوى فرعون مى فرستاد، سفارش مى كند كه با فرعون در كمال ادب و نرمش سخن بگويد: (اِذْهَبا اِلى فِرْعُونَ اِنّه طَغى ، فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّنا، لَعَلَّهُ يَتَذَكّرُ اَوْ يَخْشى )(369):تو و برادرت بسوى فرعون برويد كه او طغيان كرده است ، امّا بنرمى با او سخن بگوئيد، شايد متذكر شده يا از خدا بترسد.))

    وقتى معاويه اين استدلال را، با آن مقدمه ، بيان كرد، حاضرين مجلس ، يقين داشتند كه طرماح از رفتار خشونت آميز خود، شرمنده شده و با سرافكندگى مجلس معاويه را، ترك خواهد كرد. امّا سفير با ايمان و شجاع على عليه السّلام با تكيه بر قدرت لايزال الهى ، چنين جواب داد:

    ((معاويه ! سفارش خداوند به موسى بن عمران درباره فرعون ، زمانى بود كه هنوز نور اميد هدايت ، در او خاموش نشده بود و امكان داشت كه به حضرت موسى ايمان آورد، والاّ هيچوقت ، خداوند به حضرت موسى دستور همراهى و رعايت نرمش را نمى داد؛ بلكه به او مى فرمود: در كمال خشونت و درشتى با فرعون سخن بگو. چنانكه خداوند به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد: (يا اَيَّهُا النَّبىُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَالْمُنافِقينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَاءْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ)(370): اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن ، و بر آنها سخت بگير و جايگاه آنان جهنم است و چه بد سرنوشتى است !

    اى معاويه ! چون من ابداً، در تو اميد هدايت و برگشت ندارم ، از اين جهت با كمال خشونت و تندى با تو سخن مى گويم .)) معاويه از جوابهاى دندانشكن قاصد على عليه السّلام به تنگ آمده و دستور داد تا اينكه ، جواب نامه را سريعاً نوشته ، و بدست او بدهند، و به شهر و ديارش روانه سازند.

    سپس معاويه ، به عمرو عاص رو كرده و گفت : ((ديدى يكنفر فرستاده على ، امروز چه بر سر ما آورد، اى كاش ! در بين اصحاب و ياران ما هم ، يكنفر مثل اين شخص وجود داشت .)) عمرو عاص گفت : ((اى معاويه ! جرئت و سخن ورى مردان على ، از جاى ديگر، سرچشمه مى گيرد كه در دستگاه تو هرگز وجود ندارد و نخواهد داشت .)) معاويه پرسيد: ((چرا؟ آن چيز را بگو تا تهيه كنم .)) عمرو عاص گفت : ((تهيه كردن آن براى تو، غيرممكن است .))

    وقتى عمروعاص ، اصرار زياد معاويه را ديد گفت : ((آن حقانيتِ خلافت على و باطل بودن خلافت توست ، زيرا هر كس از براى حق ، سخن بگويد، قاطع و محكم ، سخن مى گويد و هر كس براى غيرحق ، سخن بگويد، زبانش ‍ قاطعيت و استحكام لازم را براى حرف زدن نخواهد داشت .)) معاويه گفت : ((عمرو! معلوم مى شود تو هم على را حق و مرا باطل مى دانى .)) گفت : ((نه فقط من ، بلكه تمام اطرافيان تو و حتى خودت هم به اين نكته اعتقاد دارى ولى حُبّ رياست ، اجازه نمى دهد كه حق را به صاحبش برگردانى .)) معاويه گفت : ((عمرو! بخدا قسم ! دنيا را در نظرم تيره و تار كردى .))(371)





    امضاء


  11. Top | #130

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    فهرست منابع و مآخذ


    1 - قرآن كريم

    2 - الاتقان : جلال الدين سيوطى

    3 - احتجاج طبرسى : احمد بن على (قرن 6 ق )

    4 - احقاق الحق : نور الله بن شريف شوشترى (956 - 1019)

    5 - احوال و آثار خواجه نصيرالدين (ره ): محمد تقى مدرس رضوى

    6 - اعلام قرآن : دكتر خزائلى

    7 - اعلام الناس : محمد دياب اتليدى

    8 - عيان الشيعه : محسن امين (1865 - 1952) مطبعة الانصاف ، بيروت

    9 - اطلاعات عمومى : عنايت الله شكيباپور

    10 - انوار العلويه : ابو عبدالله الصادق ، النزارى

    11 - بزم ايران : محمد رضا طباطبائى يزدى ، شركت سهامى ناشرين كتب ايران ، تهران

    12 - بصائر الدرجات : محمد بن حسن صفار (290 ق )

    13 - بحار الانوار: علاّمه محمد باقر مجلسى

    14 - پند تاريخ : موسى خسروى ، كتابفروشى اسلاميه ، تهران

    15 - تفسير صافى : ملا محمد محسن كاشانى

    16 - تفسير مجمع البيان : شيخ ابو على فضل بن حسن طبرسى

    17 - ثمرات الانوار:

    18 - جوامع الحكايات : سديد الدين محمد عوفى به كوشش دكتر جعفر شعار

    19 - حق و باطل : استاد مرتضى مطهرى

    20 - حيوة القلوب : علاّمه مجلسى

    21 - الخزائن : ملا احمد نراقى

    22 - داستان پيامبران : شيخ على قرنى

    23 - داستان راستان : مرتضى مطهرى

    24 - داستانها و نكته هاى برگزيده : عبدالكريم پاك نيا

    25 - دانستنيهاى تاريخ : محمد جواد اهرى

    26 - الدر المنثور: جلال الدين سيوطى

    27 - راهنماى سعادت : محبوب سرابى

    28 - رجال شيخ طوسى : شيخ الطائفه محمد بن حسن طوسى

    29 - رجال كشّى : ابو عمرو كشى

    30 - روضات الجنات : محمد باقر خوانسارى

    31 - رياض الحكايات : حبيب الله بن على مدد كاشانى

    32 - ريحانة الادب : محمد على مدرس (1258 - 1333)

    33 - زينة المجالس : محمد حسينى مجدى

    34 - سفينة البحار: حاج شيخ عباس قمى

    35 - سوگنامه آل محمد(ص ): محمد محمدى اشتهاردى

    36 - سيره نبوى : استاد مرتضى مطهرى

    37 - شرح مكاسب مرحوم مولانا

    38 - شرح نهج البلاغه خوئى : حبيب الله بن محمد هاشم خوئى (1268 - 1324 ق )

    39 - الصواعق المحرقه : ابن حجر هيثمى

    40 - عدل الهى : استاد مرتضى مطهرى

    41 - علل الشرايع : شيخ صدوق

    42 - عنوان الكلام : محمد باقر فشاركى

    43 - عوالى اللثالى : محمد بن زين الدين ابن ابى جمهور (قرن 9 ق )

    44 - عيوان اخبار الرضاعليه السّلام شيخ صدوق

    45 - الغدير: علاّمه شيخ عبدالحسين امينى

    46 - فوائد الرضويه : حاج شيخ عباس قمى

    47 - قصص القرآن : صدر الدين بلاغى

    48 - الكافى : ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى

    49 - كشكول بحرانى : يوسف ابن احمد بحرانى

    50 - كشف الغمّه : على ابن عيسى اربلى

    51 - كشكول شيخ بهائى : محمد بن حسين معروف به شيخ بهائى (953 - 1060 ق )

    52 - گلستان سعدى

    53 - لطائف الطوائف : حسين بن على كاشفى (910 ق )

    54 - ماءئة منقبة : محدث جليل ابوالحسن قمى معروف به ابن شاذان

    55 - ماهنامه كوثر

    56 - المستطرف فى كل فن مستظرف : محمد ابن احمد ابشيهى

    57 - معانى الاخبار: شيخ صدوق

    58 - معجم رجال الحديث : آية الله العظمى خوئى

    59 - معراج السعاده : ملا احمد نراقى

    60 - مناقب آل ابى طالب : محمد بن على بن شهر آشوب مازندرانى

    61 - منتهى الا مال : حاج شيخ عباس قمى

    62 - من لا يحضره الفقيه : شيخ صدوق ، محمد بن على ابن بابويه

    63 - منهاج الدموع : شيخ على قرنى گلپايگانى

    64 - منهاج الكرامه فى الامامة : علاّمه حلى ، حسن ابن يوسف

    65 - الميزان : علاّمه محمد حسين طباطبائى

    66 - منتخب التواريخ : محمد هاشم خراسانى

    67 - ناسخ التواريخ : محمد تقى سپهر (1216 - 1297 ق )

    68 - نشان از بى نشانها: على مقدادى اصفهانى

    69 - نفس الرحمن فى فضائل سلمان : ميرزا حسين نورى طبرسى

    70 - نهج البلاغه : دكتر صبحى صالح

    71 - هماى سعادت : ماشاءالله همائى

    72 - وسائل الشيعه : شيخ حرّ عاملى محمد بن حسن

    73 - وفيات الاعيان : ابن خلّكان

    74 - وقايع الاّيام : ملا على خيابانى






    امضاء


صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi