«صدای مرا از کوفه میشنوید»
اینک که با تو سخن میگویم، بر فراز دارالاماره کوفه، به
استقبال مرگ میروم. ای کاش بادها صدایم را به آستان مقدست برسانند
تا حکایت تنهایی و آوارگیِ فرستادهات را برایت واگویه کنند!
این صدای تنهایی سفیر توست که بر بامهای جهان میوزد.
منم؛ مسلم، پسر عقیل، ابن عم تو. من کوفه را چنین دیدم:
شهری هزار چهره، فرو رفته در هوایی مسموم، گرفتار
خدعه و نیرنگ. کوفه هنوز هم همان کوفه است که روزگار
تنهاییِ علی را نفهمید.
این قوم، به بیوفایی شهره اند و در دروغ و ریا استاد.
نخست، برای ورودت کل میکشند و گل نثارت میکنند.
در هجوم بیعت، دستها احاطه ات میکنند و با وعده هایی دروغین،
پیمان میبندند و آنگاه، در خم کوچهها، چون شبحی محو میشوند.
نامههایشان، سطر به سطر و کلمه به کلمه، دروغ و ریایی بیش نیست.
عطش باغهای خرم کوفه، سرخی خون تو را میطلبد.
میوه های اینجا طعم خون میدهد.
چشمهای شب پرست این قوم، به تاریکی عادت کرده است.
آنها را چه به روشنایی نور خدا؟!
آن چنان در ظلماتِ نادانیِ خویش محوند
که هیچ نوری را چشم دیدنشان نیست.
صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی!
مرا که فرستاده آفتابم، در کوچه های کوفه، تنهایی ام را حصار کشیدند
و دستانی که هنوز بوی بیعت میدادند، برای کشتنم از هم سبقت میگیرند.
کوفه، مادر خیانت و توطئه است.
اینجا مردانگی خریدار ندارد، گوشه ای کوفی جماعت
صدای فرستاده ا ت را نشنیده گرفتند.
نفاق، آشنای همیشه این قوم است، خودت ماجرای تنهایی ام را میدانی.
تا دیروز، دوازده هزار تن، فرستاده ات را چون نگینی در بر داشتند
و امروز، مرگم را از فراز دارالاماره، کل میکشند.
میترسم از نیرنگ این قوم که روز و شب برایشان یکسان است.
به کوفه اعتمادی نیست؛ هر لحظه ممکن است از پس کوچهای،
از سایه دیواری، شبحی بیرون خزد و در تاریکیِ شب، برق تیغی،
پشتت را نشانه رود؛ این قوم، در غریب کُشی خبرهاند.
رهایشان کن! بگذار آنقدر در باتلاق بیخیالیهایشان دست
و پا بزنند تا بمیرند!
این قوم، سزاوار حیات طیبه نیستند.
نفسهایشان هوا را مسموم میکند.
سایه رحمت و کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام کجا
و این مردم همیشه ناسپاس کجا؟!
بگذار گوشهایشان از صدای سکّه های اموی، کر شود!
بگذار چوب ظلم ابنزیادها، سایه بیاندازد بر روزها و شبهایشان!
تو به کوفه نیا، حسین جان!
اینجا همه نقاب میزنند؛
دوست و دشمن را نمیتوان از هم شناخت.
کاش صدایم به آستانت برسد!
کوفه مادر خیانتهاست.
هنوز در دامن این خاک «ابن ملجم»ها میبالند.
صدای مرا از دارالاماره کوفه میشنوی؛
به کوفه نیا، حسین جان!