هنوز تنم از بوى سيب سرشار است.
هنوز زمزمه روشن تو در جانم طنين دارد.
لحظه وداع، چنان اشك بر افق ديدگانم شتافت كه سيماى مهربانت،
در پرده خيس چشمانم شناور ماند.
وعده دادى كه سرانجام كارم، رستگارى همراه با شهادت است
و آرزو كردى كه من و تو به درجه شهيدان نائل شويم.
آن لحظه دانستم كه ديگر روى گشاده و صورت دوستداشتنى تو را نخواهم ديد
و وعده ديدارمان به بهشت خدا موكول شده است.
اما مولاى من!
اكنون بر بالاى دارالاماره كوفه، تمام دل نگرانى مسلم، براى توست؛
براى تو كه نكند همراه خانواده و اهلت، به دعوت اين نامردمان،
به سمت بى وفايى كوفه حركت كرده باشى!