جبرئیل به آسمان میرود...
اگر خوب نگاه کنی اشک را در چشمان پیامبر میبینی ! او بزرگان قریش را به خوبی میشناسد ، میداند که آنها به این سادگی ، ولایت علی(ع) را قبول نخواهند کرد .
پیامبر میخواهد در بهترین موقعیّت ، این مأموریّت مهم را انجام دهد ، او منتظر برگشتن جبرئیل است .
کاش همه مردم ، قلب صاف و بدون کینهای داشتند ، آن وقت در همین سرزمین عرفات ، پیامبر مراسم بیعت با علی(ع)را بر گزار میکرد .
آنجا را نگاه کن !
پیامبر ، علی(ع) را به حضور میطلبد .
علی(ع) با عجله میآید و پیامبر با او مشغول سخن میشود و به او خبر میدهد که جبرئیل بر او نازل شده است .
همسفرم ! نگاه کن ، وقت زیادی تا غروب خورشید نمانده است .
پیامبر نگاهی به خورشید میکند و دست به دعا برمیدارد ، او میخواهد دعا کند .
دعای پیامبر این است : «خدایا ! من به عفو و بخشش تو پناه میبرم ، مرا از رحمت خود بینصیب مگردان» .50
اکنون موقع حرکت است ، همه مردم آماده شدهاند . با غروب آفتاب همه به سوی سرزمین مَشعَر حرکت میکنند .
شوری بر پا میشود ، گویی یک بیابان به حرکت افتاده است ، تا چشم کار میکند مردمانی را میبینی که به سوی سرزمین مشعر حرکت میکنند ، چه محشری بر پا شده است !
تو هم با چشمانی اشکبار با سرزمین عرفات وداع میکنی !
آیا بار دیگر دیدار این سرزمین قسمت ما خواهد شد ؟