((27))
غدیریه
ای که در هر نیکویی آراسته یزدان تو را
جمله داری خود, چه گویم این تو را یا آن تو را
کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت
و آنچه بخشد حور را, بخشیده صدچندان تو را
در کنار خویشتن پرورده رضوانت بناز
تا کندفرمانروا بر حور و بر غلمان تو را
زلفطرار تو زان پس حیله ها انگیخته است
تابه افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را
نا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد
هر دم اندربند و چین خود کند پنهان تو را
با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من
یافتم از فر مدح حجت یزدان تو را
شیر یزدان بوالحسن آن کس چو بنگاری مدیح
نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را
ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر
کرده حق بر هر دو گیتی سید و سلطان تو را
مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل
تا کندزیب و طراز عالم امکان تو را
ذات تو قائم به یزدان , ذات ما قائم به توست
جلوه ذات اند عقل و نفس و جسم و جان تو را
مرمرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر
تا شوم چونان که شایسته است مدحت خوان تو را
با زبانی این چنین و با بیانی این چنین
خود کجاشاید سرودن مدحتی شایان تو را
نک زدم از راستی در دامنت دست امید
فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را