اما باقر (ع) می فرمایند : در ابتدای نبوت ادریس (ع) پادشاهی ستمگر به نام « یبو راسب » زندگی
می کرد . روزی پادشاه در ضمن تفریح خویش از سرزمین سرسبزی عبور کرد ، آنجا به شخصی مومن
و معتقد تعلق داشت که از مسلک و روش پادشاه رویگردان بود .
پادشاه از وی خواست تا به صورتی آن ملک را به او واگذار نماید . شخص مومن پاسخ داد :
خانواده ام به آن محتاج تر می باشند .
پادشاه به حالتی افسرده و غضبناک به قصر بازگشت ، همسر او خطاب به پادشاه گفت :
من با حجت و برهان او را به سزای اعمالش رسانده و تو را صاحب آن اراضی سرسبز خواهم نمود .
با حیله همسر سلطان ، گروهی اجیر شده و آن مرد مومن را مظلومانه به قتل رساندند ،
خشم الهی شعله ور گشت و به ادریس (ع) وحی شد که به آن پادشاه ستمگر بگو ، چگونه
حاضر شدی بنده مومن مرا به قتل رسانی و خانواده اش را محتاج نامحرم نمایی ، چیزی نخواهد
گذاشت که انتقام او را باز پس خواهم ستاند و تو را از عریکه قدرت به زیر خواهم کشاند و شهر
آبادت را به ویرانه ای تبدیل خواهم ساخت و همسرت ، طعمه سگان درنده خواهد شد .
ادریس (ع) با حکم الهی به نزد « یبو راسب » آمد ، اما آن سرکش پست ، او را تهدید به مرگ نمود
و همسرش نیز مطابق معمول ، قول مساعد داد تا ادریس (ع) را به کام مرگ فرستد .
از سوی دیگر گروه ناراضیان با خبر شدند که چهل مرد در ماموریتی مخفی به دنبال ادریس (ع)
هستند ، تا او را به هر نحو ممکن به قتل رسانند ، از این جهت از او خواستند تا در اولین فرصت
از دیار آنها کوچ نماید . ادریس (ع) در مناجاتی که با خداوند داشت ، تصمیم گرفت آن شهر را به
اتفاق گروهی از یارانش ترک نماید . او از خداوند در خواست کرد تا باران رحمت ، به آن دیار نبارد .
خداوند به ادریس (ع) فرمود : در این صورت آن دیار مخروبه ای بیش نخواهد بود و انسان های
بی شماری هلاک خواهند شد . ادریس (ع) به این عذاب رضایت داد ، آنگاه او با یارانش به غاری
در میان کوه ها پناه بردند و در پی هر شامی به امر خداوند ، فرشته ای طعام این گروه را فراهم
می کرد . از آن سو عذاب خداوند نازل گشت ، شهر ویران گشته و پادشاه کشته شد ، و همسر
او نیز لقمه سگان گرسنه شد ، مدت ها بعد ، پادشاه ستمگر دیگری بر آن جماعت حاکم شد .