نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: داستان پادشاه زمان حضرت ادریس (ع)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان پادشاه زمان حضرت ادریس (ع)

    اما باقر (ع) می فرمایند : در ابتدای نبوت ادریس (ع) پادشاهی ستمگر به نام « یبو راسب » زندگی

    می کرد . روزی پادشاه در ضمن تفریح خویش از سرزمین سرسبزی عبور کرد ، آنجا به شخصی مومن

    و معتقد تعلق داشت که از مسلک و روش پادشاه رویگردان بود .


    پادشاه از وی خواست تا به صورتی آن ملک را به او واگذار نماید . شخص مومن پاسخ داد :

    خانواده ام به آن محتاج تر می باشند .



    پادشاه به حالتی افسرده و غضبناک به قصر بازگشت ، همسر او خطاب به پادشاه گفت :

    من با حجت و برهان او را به سزای اعمالش رسانده و تو را صاحب آن اراضی سرسبز خواهم نمود .



    با حیله همسر سلطان ، گروهی اجیر شده و آن مرد مومن را مظلومانه به قتل رساندند ،

    خشم الهی شعله ور گشت و به ادریس (ع) وحی شد که به آن پادشاه ستمگر بگو ، چگونه

    حاضر شدی بنده مومن مرا به قتل رسانی و خانواده اش را محتاج نامحرم نمایی ، چیزی نخواهد

    گذاشت که انتقام او را باز پس خواهم ستاند و تو را از عریکه قدرت به زیر خواهم کشاند و شهر

    آبادت را به ویرانه ای تبدیل خواهم ساخت و همسرت ، طعمه سگان درنده خواهد شد .



    ادریس (ع) با حکم الهی به نزد « یبو راسب » آمد ، اما آن سرکش پست ، او را تهدید به مرگ نمود

    و همسرش نیز مطابق معمول ، قول مساعد داد تا ادریس (ع) را به کام مرگ فرستد .



    از سوی دیگر گروه ناراضیان با خبر شدند که چهل مرد در ماموریتی مخفی به دنبال ادریس (ع)

    هستند ، تا او را به هر نحو ممکن به قتل رسانند ، از این جهت از او خواستند تا در اولین فرصت

    از دیار آنها کوچ نماید . ادریس (ع) در مناجاتی که با خداوند داشت ، تصمیم گرفت آن شهر را به

    اتفاق گروهی از یارانش ترک نماید . او از خداوند در خواست کرد تا باران رحمت ، به آن دیار نبارد .



    خداوند به ادریس (ع) فرمود : در این صورت آن دیار مخروبه ای بیش نخواهد بود و انسان های

    بی شماری هلاک خواهند شد . ادریس (ع) به این عذاب رضایت داد ، آنگاه او با یارانش به غاری

    در میان کوه ها پناه بردند و در پی هر شامی به امر خداوند ، فرشته ای طعام این گروه را فراهم

    می کرد . از آن سو عذاب خداوند نازل گشت ، شهر ویران گشته و پادشاه کشته شد ، و همسر

    او نیز لقمه سگان گرسنه شد ، مدت ها بعد ، پادشاه ستمگر دیگری بر آن جماعت حاکم شد .

    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  2. تشكر

    مدير محتوايي (17-01-2019)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مدت بیست سال بود که بارانی از آسمان نباریده بود ، مردم که در نهایت سختی بودند ، به ناچار

    از بعضی شهر های اطرف مقدای غذا و آب در خانه ها انبار می کردند ، کم کم حالت انابه و توبه

    در مردم ظاهر گشت . آنگاه تصمیم گرفتند به عبادت رو آورند ، بدین جهت با لباس های خشن و

    در حالی که خاک بر سر می ریختند به تضرع و دعا پرداختند .


    خداوند متعال نیز به حضرت ادریس (ع) وحی فرستاد ، مردمانت به توبه روی آوردند و من که خداوند

    رحمان و رحیم هستم ، بر آنها رحمت آورده و از گناهانشان در گذشتم ، لکن توقف عذاب بستگی

    به در خواست تو از درگاه احدیت دارد .



    ادریس (ع) در برابر ذات پروردگار از وعده خویش عدول نکرد و باری تعالی نیز به ملکی که غذای

    ادریس (ع) را برایش فراهم می ساخت فرمان داد تا طعام او را قطع نمایند .



    سه روز ادریس (ع) بدون غذا ماند ، تا از شدت گرسنگی لب به اعتراض گشود و گفت :

    بار پروردگارا ! قبل از آنکه به لقایت شتابم روزی ام را قطع نمودی .



    خداوند در پاسخ او فرمود : تو فقط سه روز بدون غذا مانده ای و اینگونه درمانده گشته ای ، چگونه

    است که به فکر مردم خویش نیستی ، همان کسانی که بیست سال است ، درد گرسنگی و تشنگی

    را به دنبال می کشند ، از طرفی وقتی از تو خواستم تا بر آنها شفقت آوری ، تو بخل ورزیدی ، حال

    که اینگونه خواستی از جای خود برخیز و تو نیز مانند آنها در طلب معاش در میان مردم سیر کن .



    ادریس (ع) با گرسنگی داخل شهر شد و نگاهش به دودی افتاد که از خانه ای به هوا برخاسه ،

    بی درنگ به سوی آن رفت و مشاهده کرد پیرزنی دو قرص نان را داخل ماهتابه ای سرخ می نماید ،

    از وی خواست تا قرصی را برای رفع گرسنگی به او بخشد .

    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  5. تشكر

    مدير محتوايي (17-01-2019)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    پیرزن گفت : ای بنده خدا ! دعای ادریس (ع) چیز اضافه ای برای ما باقی ننهاده ، تا به سائل

    پیشکش نماییم ، بهتر است روزی خود را از شهر دیگر به چنگ آوری . ادریس (ع) مجدداً اصرار کرد

    که مقداری از آن قرص نان را به او بدهد تا حداقل بتواند بر پای خود ایستد .


    پیرزن گفت : قرصی از آن سهم فرزندم و دیگری قسمت منست و هر کدام از آن نخوریم حتما به

    هلاکت می رسیم ، با توصیه ادریس (ع) ، سهم فرزند آن پیرزن ، علی السویه میا آن دو تقسیم

    گشت ، فرزند که اینگونه دید ، از شدت خوف و اضطراب جان باخت .



    پیرزن که سراسیمه گشته بود ، ادریس (ع) را مسئول مرگ فرزندش دانست ، ادریس (ع) برای

    طمانینه و آرامش او گفت : ناراحت مباش ! من به اذن خداوند روحش را به کالبدش با خواهم گردانید .



    پیرزن که حیات دوباره فرزندش را مشاهده کرد ، به ادریس (ع) ایمان آورد و با صدای بلند در میان

    شهر فریاد بر آورد : بشارت باد بر شما ! ادریس (ع) به میان ما بازگشت . مردم گردا گرد او حلقه زدند

    و از سختی های بیست سال گذشته ، سخن به میان آوردند و از ادریس (ع) خواستند تا عذاب الهی

    از میان آنها رخت بر بندد .



    ادریس (ع) گفت : این کار در صورتی امکان پذیر است ، که همه مردم به همراه پادشاهشان یا سر و

    پاهای برهنه در برابرم حاضر شوند ، پادشاه سرکش بیست نفر را به نزد ادریس (ع) فرستاد تا او را به

    نزد وی آورند ، لکن ادریس (ع) از گستاخی وی بر آشفت و آنها را قبض روح کرد .

    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  7. تشكر

    مدير محتوايي (17-01-2019)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    نمایندگان اعزامی بعد ، که بالغ بر پنجاه نفر بودند ، چون با بدن های بی جان گروه اول مواجه گشتند ،

    در اعتراض به ادریس (ع) گفتند : حدود بیست سال با دعایت ما را گرفتار عذاب الهی نمودی و اینک

    اینگونه با ما رفتار می کنی . بگو تو را چه شده است ؟


    ادریس (ع) خواسته خویش را تکرار کرد تا اینکه در نهایت ، پادشاه و مردم همراهش ، در برابر ادریس (ع)

    به خضوع افتادند و از او خواستند تا از خداوند باران رحمت طلب نماید ، ادریس (ع) نیز پذیرفت و چیزی

    نگذشت که بارانی سیل آسا همراه رعد و برق شدید ، تمام سرزمین آنها و نواحی اطراف را سیراب

    نمود ، به طوری که مردم گمان بردند هر لحظه دچار سیلی بنیان کن خواهند شد .




    منبع : کتاب مجموعه کامل قصه های قرآن ،

    نویسنده : محمدجواد مهری کرمانشاهی



    دانشنامه قرآن و عترت


    مجمع قرآنی والفجر (مشهد مقدس)






    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  9. تشكر

    مدير محتوايي (17-01-2019)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi