نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: خاطرات پرستاری

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    خاطرات پرستاری




    خ
    اطرات پرستاری







    پرستار ای که بر بالین بیماری پرستار
    پرستار ای که درمان را علمداری پرستار

    پرستار ای کلامت قوّت دلهای بیمار
    انیس خلوت دلها به گفتاری پرستار

    توئی همصحبت و همراز و هم غمخوار بیمار
    تو ستّاری و هم محرم به اسراری پرستار

    پرستار ای نگاهت چون طلوع صبح صادق
    چو مهر عالمی، نوری، پدیداری پرستار

    پرستار ای وجودت شمع ظلمت سوز بیمار
    فروغ مشعل امداد و ایثاری پرستار

    سپیدی حرمت راه و نشان عشق و پاکی
    تو در باغ سپیدی ها، سپیداری پرستار

    همی لطفت سلامت آرَد و آرامش روح
    تو مصداق شفا با علم و رفتاری پرستار

    پرستاری بود شغلی شریف و هم عبادت
    به عهد پاک و سوگندت وفاداری پرستار

    تو درد بی حد و زخم و غمی در سینه داری
    تو از درد دل تنها خبر داری پرستار

    به روز و شب به هر ساعت نیاری خم به ابرو
    شفای قلب بیماران به کرداری پرستار

    پرستار ای حضورت مرهم آلام بیمار
    دوای زخم مصدومان و تیماری پرستار

    نیابی گرچه در دنیا وفا و عزّ و شوکت
    به عشق خدمت و رأفت گرفتاری پرستار

    بود روزت مبارک با صفای نام زینب
    چو زینب راه احسان را جلوداری پرستار

    چه گویم از صفات شغل و در وصف مقامت
    خدا را بیش از این ما را سزاواری پرستار






    امضاء


  2. تشكر

    عهد آسمانى (25-09-2017)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    من و پرستاری


    تنها 2 هفته از کارآموزی کودکان ما باقی مانده بود و ما برای گذراندن 2 هفته آخر راهی بخش داخلی کودکان شدیم.پرستاران مسئول آموزش دانشجویان پرستاری در طرح آزمایشی در بخش داخلی کودکان به خوبی پرستاران بخش جراحی کودکان نبودند.از بین سه نفر پرستاری که برای این منظور انتخاب شده بودند یکی از آنها دقیقا یک هفته قبل از حضور ما در بخش به دلیل بارداری به مرخصی رفته بود.یکی از آنها اصلا به مسئولیت آموزش دانشجویان اهمیتی نمی داد و بیشتر اوقات در ایستگاه پرستاری مشغول صحبت کردن با همکارانش بود و نفر سوم که قرار بود جور دو همکار دیگرش را بکشد به قدری بد اخلاق و اخمو بود که ما حتی جرات سلام و احوالپرسی هم با او نداشتیم!!


    پرستار اخمو تقریبا ما را شبیه ترالی بخش میدید!موقع آماده کردن داروها به ما فقط اجازه نظارت میداد و بعد از ما میخواست که هر 7 نفرمان دنبال او راه بیفتیم و به صورت گله ایی و بدون اینکه کارایی داشته باشیم به همراه او بالای سر کودکان بیچاره ایی برویم که از روپوش سفید به شدت می ترسیدند!!هیچ کس جرات نداشت از او در مورد علت این رفتارش سوال کند!!تنها کاری هم که ما اجازه داشتیم در بخش انجام دهیم همین آماده کردن و تحویل داروها بود و البته آنهم تنها در نقش مهندس ناظر!!!
    اخلاق عجیب پرسنل بخش داخلی کودکان و بی توجهی گروه اطفال دانشکده به اعتراضات شدید ما نسبت به عملکرد پرستاران مسئول آموزش،روزهای پایانی کارآموزی کودکان را برای ما تلخ کرد.اگر چه آن بخش خود به اندازه کافی تلخی داشت...
    ناله های جانسوز مجتبی پسر 13 ساله ایی که به دلیل آنسفالیت کبدی ناشی از سیروز کبدی در بخش بستری بود همه را به شدت محزون و ناراحت می کرد!!(سیروز کبدی بیماری است که در آن بافت کبد سفت و دانه دار شده و عملکرد کبدی مختل می شود.کبد عضو سم زدای بدن است.سموم موجود در غذاها و داروها توسط کبد غیر فعال شده و از بدن حذف میشود و به همین دلیل نارسایی کبدی مانع از دفع سموم شده و این سموم می تواند در مغز رسوب کرده و ایجاد آسیبی کند که آنسفالیت کبدی نامیده میشود)

    مجتبی در کودکی والدین خود را از دست داده بود و با خانواده عمویش زندگی میکرد.عمویش بسیار به او علاقه داشت و زنعمویش نیز به او وابسته بود.هرگز ناله های او را که به دلیل آنسفالیت هیچ گونه کنترلی روی رفتارهایش نداشت،به هنگام رگ گیری فراموش نمی کنم.با هر ناله او زنعمویش اشک می ریخت و خدا خدا می کرد که زودتر کار ما تمام شده و درد مجتبی بهبود یابد.
    روز آخر دانشجویان پزشکی برای گرفتن نمونه مغز استخوان مجتبی بر بالین او حاضر شدند.ما نیز از سر بیکاری آنجا بودیم تا شاهد چگونگی انجام این عمل باشیم!!دو دانشجوی پسر اینترن چندین بار سوزن مخصوص نمونه برداری را در استخوان ناحیه لگن مجتبی فرو کردند ولی موفق نشدند از او نمونه ایی تهیه کنند.مجتبی یک دم آرام و قرار نداشت و با اینکه صدایش به دلیل فریادها و ناله های مکرر گرفته بود ولی باز هم با صدای بلند و حداکثر توانش فریاد میزد و ناله می کرد.همین ناله های او و اشکهای زنعمویش مانع از تمرکز حواس اینترنها می شد.ولی هیچ کس دلش نمی آمد زنعموی او را از اتاق بیرون کنداینترنها پس از چند بار تلاش ناموفق تصمیم گرفتند بیش از این پسر بیمار را اذیت نکنند و با تماسی به استاد خود از او در خواست کردند که برای گرفتن نمونه مغز استخوان به بخش بیاید.
    10 دقیقه بعد از تماس اینترنها استادشان به بخش آمد.باور کنید اگر او را در حیاط بیمارستان می دیدم گمان میکردم او کارگر رختشویخانه است!!استاد زنی حدود 55 تا 60 ساله بود که روپوش سفید بد دوختی به تن داشت.زیر روپوش سفیدش پیراهن بلند گل گلی با گلهای آبی شبیه پیراهنهای مادربزرگم پوشیده بود که دامن آن از زیر روپوشش بیرون زده بود.مقنعه نیز به سر نداشت و به جای آن یک روسری گلدار کرمی به سر داشت.

    وقتی آمد اینترنها ساکت و خبردار ایستادند و سلام کردند.استاد نگاهی به اتاق کرد و با دیدن زنعموی مجتبی با عصبانیت فریاد زد:تو اینجا چیکار میکنی؟برو بیرون...
    زنعموی مجتبی اشکهایش را پاک کرد و ملتمسانه گفت:تو رو خدا بگذارید بمونم!
    ولی استاد با لحنی عصبانی و با چاشنی تمسخر گفت:بیخود میخوای بمونی...برو بیرون ببینم.
    و بعد در حالیکه دستش را برای بیرون کردن زنعموی مجتبی بر شانه اش قرار داده بود با لحن تمسخر آمیزی گفت:میدونی تو روت زیاده که اینجایی!!باید میومدی مطب من تا من واسه همین نمونه گرفتن ازت 300 هزار تومن پول می گرفتم تا حالت جا بیاد.تقصیر این بیمارستانه خراب شدست که داره مجانی این کارها را واسه شماها انجام میده و باعث شده روی شماها زیاد بشه!!
    وقتی زنعموی مجتبی با چشمان اشکبار اتاق را ترک کرد هنوز استاد پزشک داشت نطق میکرد و ما و یکی از پرستاران و اینترنها تنها مات و مبهوت به لبهای او نگاه میکردیم و در ذهنمان تمام کتب اخلاق پزشکی را ورق میزدیم تا مصداقی برای رفتار استاد پزشک در کتابهای اخلاق حرفه ایی پیدا کنیم.مصداقی که البته در هیچ کتاب اخلاقی یافت نشد و نمیشود.
    وقتی استاد پزشک با آن وضعیت کذایی زنعموی بیمار را از اتاق بیرون کرد من و دوستانم با ترس به همدیگر نگاه کردیم!تصور ما این بود که استاد الان سر وقت ما می آید و به همان سبک و شیوه ما را هم از اتاق اخراج می کند.برای همین داشتیم کم کم رفع زحمت می کردیم.ولی در کمال تعجب مشاهده کردیم که با خروج زنعموی مجتبی از اتاق قیافه استاد پزشک تغییر کرد و لبخندی ملیح بر لبانش نقش بست و به جای صدای پر ابهت و خشمگین با صدایی ظریف و آرام گفت:خوب حالا بریم سراغ نمونه مغز استخوان!!!







    امضاء


  5. تشكر

    عهد آسمانى (25-09-2017)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    با وجود اینکه دیگر اثری از آثار خشم بر چهره استاد پزشک نبود ولی ما هنوز از او می ترسیدیم!او نگاهی به ما کرد و با لبخند گفت:شما دانشجوهای نرسینگ هستید؟؟

    من در حالیکه ترس در صدایم موج می زد گفتم:بله.

    استاد گفت:تهرانی هستید؟؟

    من پاسخ دادم:من نه!ولی تهرانی هم داریم.

    استاد که دیگر هیچ اثری از هیولای چند لحظه پیش در ظاهرش پیدا نبود گفت:خوب هر کدومتون بگین کجایی هستین!میخوام یک وقت یک حرفی نرنم بهتون بربخوره!!

    ما هم همه شهرهای خود را گفتیم!او هم گفت:خوب مثل اینکه بین المللی هستید.اصلا حرف نزنم بهتره.بعد هم بلند شروع به خندیدن کرد!!البته هیچ کس دیگری جرات نکرد همراه استاد بخندد.یکی دیگر از رفتارهای عجیب استاد این بود که به فریادها و ناله های کودک اهمیتی نمی داد و نه شکایت میکرد و نه عصبی میشد.اصلا گویی صدایش را نمی شنید.

    استاد با وجود اخلاق شگفت انگیزش و تناقض آشکار نحوه رفتارش با بیماران و همراهان آنها در مقایسه با رفتارش با پرسنل بخش ولی انصافا بسیار کاربلد بود!تنها با یک حرکت نمونه مغز استخوان را گرفت و به خاطر اینکه بیش از این کودک به دلیل ناشی بودن دانشجویانش آسیب نبیند خود نمونه استخوان او را هم گرفت و بعد در حالیکه شدیدا دانشجویانش را به خاطر آزار کودک و عدم موفقیتشان در گرفتن نمونه مغز استخوان سرزنش می کرد از بخش خارج شد.

    درست یک ساعت پس از گرفتن نمونه مغز استخوان قلب مجتبی از حرکت ایستاد.کد احیا از بلندگوی بیمارستان اعلام شد و اتاق او مورد هجوم افراد تیم احیا قرار گرفت.پزشکان و پرستاران تمام تلاش خود را برای بازگرداندن مجتبی به زندگی به کار گرفتند ولی مجتبی آرامش ابدی را ترجیح داد و به دنیای بی رحم ما برنگشت.

    مرگ مجتبی یکی از غم انگیز ترین مرگهایی بود که من دیدم.ناله های مظلومانه او،اشکهای بی وقفه زنعمویش که پشت سر هم تکرار می کرد "این بچه دست من امانته" ،اجرای پروسیجر دردناک نمونه برداری از مغز استخوان آنهم درست یک ساعت پیش از مرگ او همه در غم انگیز تر کردن این واقعه نقش داشتند.

    مجتبی تنها بیمار خاص بخش داخلی کودکان بود.با توجه به کوتاه بودن دوره کارآموزی ما در این بخش و عدم همکاری پرستاران بخش،ما زیاد به چم و خم کار در این بخش آشنا نشدیم.

    به هر حال با پایان کارآموزی اطفال ما برای گذراندن دومین کارآموزی ترم 5 وارد بخش گوش و حلق و بینی شدیم...








    امضاء


  7. تشكر

    عهد آسمانى (25-09-2017)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    لبخند نوزاد

    کارآموز بخش مراقبت ویژه نوزادان بودیم.این کارآموزی اگر چه سخت ترین و پر زحمت ترین کار آموزی دوران پرستاری من بود ولی در عین حال بیش ترین بازدهی را به خاطر وجود استادی متعهد و عاشق برایم به همراه داشت.

    خانم استاد مدرک فوق لیسانس پرستاری از یکی از دانشگاههای معتبر آمریکا داشتند.ولی ویژگی ایی که ایشان را از اساتید دیگر متمایز می ساخت این بود که پرستاری را عاشقانه دوست داشتند و نسبت به وظایف یک پرستار بسیار حساس بودند.

    ایشان تنها کسی بودند که روی این جمله سرسختانه تاکید داشتند:«من یک پرستار هستم.»

    و همیشه به ما می گفتند:«به جای اینکه از خودتون یک نیمچه دکتر بسازید سعی کنید یک پرستار کامل باشید»

    چندین بار این استاد عزیز را در برنامه صبح و سلامتی شبکه سوم دیده ام و هر بار در معرفی ایشان در زیر نویس،بعد از اسم ایشان کلمه زیبای پرستار حک شده.فقط پرستار...نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر!!حتی مدرک تحصیلی ایشان نیز ذکر نمی شود و من با توجه به شناختی که از ایشان دارم مطمئن هستم که این خواسته خودشان بوده است.

    من شخصا بسیاری از مهارتهای پرستاریم را مدیون ایشان هستم.

    بخش مراقبت ویژه نوزادان یا NICU،هم از نظر مراقبتهای پرستاری و هم از نظر نحوه برخورد با بیماران بخش بسیار خاصی محسوب می شود.در این بخش ارتباط با همراهان و بویژه مادران از اهمیت بسیار ویژه ای برخوردار است.

    کارآموزی من در این بخش 2 هفته بود.که در هفته پایانی اسفند 84 شروع و در اولین هفته بعد از تعطیلات عید نوروز به پایان رسید.

    روز اول و در ابتدای ورود به این بخش،استاد بیماران را بین دانشجویان توزیع کرد.هر بیمار یا به قول استاد هر baby،تحت مراقبت یک دانشجوی پرستاری قرار گرفت.

    آن روز من دیر رسیدم.استاد که از دیر رسیدن من بسیار ناراحت شده بودند بعد از تهدید من به حذف کارآموزی و 9 ترمه شدن دوران تحصیلم در نهایت با اصرار فراوان من به شرط 3ساعت بیشتر از دیگران ماندنم در بخش و مراقبت از 2نوزاد به جای یک نوزاد رضایت داد.

    یکی از آن دو نوزاد در ماه ششم بارداری متولد شده بود.مشکل حاد تنفسی داشت.کودک بیچاره موقع نفس کشیدن گویی تمام عضلات بدنش را به کار می گرفت.ریه اش به سختی باز می شد.بسیار کوچک و کم وزن بود.قادر نبود سینه مادر را بگیرد.به همین دلیل مادرش شیرش را دوشیده و در اختیار ما قرار میداد تا با لوله به معده نوزاد وارد کنیم.

    همه برای بهبود نوزاد تمام تلاش خود را به کار گرفتند ولی نقص در دیواره بین بطنها و دهلیزها و عروق بزرگ و مشکلات تنفسی،در نهایت مانع از ادامه حیات کودک شد و کودک درست در آخرین روز کارآموزی ما قبل از شروع تعطیلات سال نو،در حالیکه هنوز دنیای بی رحم آدمها را ندیده بود،به آسمانها پرواز کرد.

    مرگ نوزاد آنهم درست در ساعات پایانی کارآموزی سال 84،تمام تعطیلات عید نوروز 85 مرا تحت الشعاع خود قرار داد.چون باعث شد که تمام روزهای عید را با این فکر به پایان برسانم که بعد از عید شاید باید خبر مرگ نوزاد دیگر را نیز بشنوم.

    ولی نوزاد دیگر که او نیز همین نواقص را در قلب و ریه خود داشت،در میان بهت و حیرت تیم پزشکی و پرستاری به سمت بهبودی حرکت کرد و من بعد از عید وقتی او را دیدم به وجد آمدم.

    نوزاد که در 40 روزگی به صورت غیر مجاز در بخش نوزادان مانده بود(از نظر پزشکی دوره نوزادی تنها به 29 روز اول زندگی اطلاق می شد!)با دیدن من با چشمان سیاهش بهم خیره شد.من ذوق زده و خوشحال به سمتش دویدم و با صدای بلند به نوزاد گفتم:«عزیزم تو هنوز اینجایی!!» و بعد بی اختیار درب انکوباتورش رو باز کردم و دستانش را در دستم گرفتم و بوسیدم.

    پرستاران بخش با دیدن این حرکت من به خنده افتادند.

    کودک با دیدن من چشمانش برق زد و لبخند کمرنگی بر لبانش نشست.

    پرستاری که کنار انکوباتور ایستاده بود با تعجب به پرستاران دیگر گفت:بچه ها،این نوزاد داره به این دختر لبخند میزنه!!

    همه با تعجب به نوزاد که به با لبخندی شیرین به چشمان من چشم دوخته بود نگاه می کردند.

    یکی از پرستاران به شوخی گفت:خانم دانشجو!این بچه تو رو با مامانش عوضی گرفته!!

    استاد ولی خیلی جدی گفتند:«نه!اشتباهی نگرفته!این baby بوی تن مادرش رو میشناسه!همونطور که بوی محبت پرستارش رو میشناسه!»

    در واقع نوزاد مکررا دچار آپنه میشد و من به توصیه استاد برای رفع حالت آپنه و بهبود یافتن درجه اشباع اکسیژن خونش با دستانم بدن برهنه او را ماساژ میدادم و او را برای نفس کشیدن تحریک می کردم.

    استاد گفته بودند نیازی نیست که هر بار این عمل را تکرار کنم و بیشتر اوقات حتی بدون تحریک هم آپنه بهبود میابد و اغلب پرستاران هم او را تحریک نمی کردند.ولی من که همیشه نگران آسیب مغزی کودک به خاطر کمبود اکسیژن خونش بودم به محض به صدا در آمدن بوق دستگاه پالس اکسیمتری نوزاد را برای نفس کشیدن تحریک می کردم.

    نوزادان در ماههای اول تولد قویترین حس بدنشان حس لامسه است و این نوزاد با قویترین حس بدنش بارها حضور نگران مرا حس کرده بود و همین باعث شده بود که در عین شگفتی مرا بعد از 3 هفته بشناسد!!

    نوزاد دیگری نیز در بخش NICU حضور داشت که مظلومیت خودش و مادرش موجی از نفرت را در بین تمام حاضرین در آن مکان از کادر درمان تا والدین نوزادان دیگر،نسبت به خاندان پدری اش ایجاد کرده بود.

    نوزاد پسر با نواقص و ناهنجاریهای زیاد از مادری 15 ساله متولد شده بود.کوری،کری،نواقص قلبی و عروقی و مشکلات مغزی بخش عمده این نواقص را تشکیل می دادند.

    بر اساس علم پزشکی چنین کودکی امکان ندارد که زنده متولد شود و یا لااقل باید در همان ساعات اولیه تولد،به دیار معبود بشتابد.ولی کودک که در روزهای پایانی اسفند متولد شده بود تا بیست و پنجمین روز از زندگی اش که کارآموزی ما به انتها رسید همچنان به دنیا و زندگی غم انگیزش چنگ زده بود.

    موقع تولد پزشکان به پدر و پدر بزرگ کودک اعلام کرده بودند که کودک ناقص الخلقه است و بعد از اصرار آنها برای درمان او،با قطعیت گفته بودند که این نواقص مادرزادی است و قابل درمان نیست.

    تنها همین کلمه مادرزادی کافی بود تا آن دو،تیغ اتهام را به سمت مادر بی گناه نوزاد نشانه روند و او را در بیماری کودک مقصر اصلی بدانند.

    مادر ولی ساده تر و کم سن و سال تر و بی کس و کارتر از آن بود که در مقابل این اتهام واهی از خود دفاعی کند و بالاجبار اندکی پس از زایمانش با طلاق موافقت کرده و خود به تنهایی مسئول نگهداری از فرزندش شد!

    حضور دخترک نوجوان با نگاهی سراسر غم و اندوه و سردرگمی بر بالین فرزندش برای همه غم انگیز بود!ولی در مقابل ارتش قدرتمند جهل از دیگران چه کاری بر می آمد؟؟

    هیــــــــچ!!

    و ...

    روز آخر کارآموزی سه قلوهای حاصل از IVF (لقاح مصنوعی:نوعی درمان نازایی)که هر 3 به دلیل وزن کم و مشکلات تنفسی در بخش بستری شده بودند،با بهبود یافتن وضعیتشان به بخش نوزادان منتقل شدند و دیدن خوشحالی مادر و پدر و تعداد زیادی از افراد فامیل بر بالین اون سه تا فرشته کوچولو ،خوشانیدترین لحظه ما در آن بخش بود.






    امضاء


  9. تشكر

    عهد آسمانى (25-09-2017)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    شیفت عصر و شب بودم طبق روتین هر شیفت ،شبها موقع خواب بیمارا میریم سری به اونا میزنیم که یه موقع تو خواب مشکلی براشون پیش نیاد

    هر دفعه رفتم به آقای پ سر بزنم میدیدم بیداره بعدش هم بطور تهاجمی تو تختش میشینه و با لحن خاصی میگه شما خواب ندارین؟برای چی اومدی اینجا؟اولش ترسیدم بعد براش توضیح دادم که کارمون ایجاب میکنه . متوجه شد ولی میگفت نمیخاد به من سر بزنی ، اما ما باید کارامونو انجام میدادیم.

    چند بار هم برای چک آنژیوکتش و سرمها رفتم پیشش انگار نه انگار که توضیح دادی

    صبح به من میگه : خانم دیشب نمیدونی اینجا چه خبر بود. چند نفر هر کدوم چند بار اومدن تو اتاق من

    گفتم: خوب اومدن کاراشونو انجام بدن و یا بهتون سر بزنن

    گفت : این سرمها چیه اصلا دکتر کیه که به من سرم میده ، من سر زدن لازم ندارم که همشون اومده بودن سراغ این دستگاه که امانت پیش من گذاشتین.

    میدونین کدوم دستگاه رو میگفت؟

    دستگاه تله مانیتورینگ که به مریضهامون وصل میکنیم






    امضاء


  11. تشكر

    عهد آسمانى (25-09-2017)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    اگه خودمونو دوست داشته باشیم میتونیم هر کاری رو انجام بدیم و به

    هدفهامون برسیم توقعی از کسی نداشته باشیم و از کسی هم ناراحت

    نشیم خلاصه اینکه " خودمون باشیم "

    این افتخار ما پرستاران است که به اشرف مخلوقات (مردم) کمک کنیم

    میدونین طرف حساب پرستاران خداست؟بالاترین خدمت از آن پرستاران

    است هیچ یادتون بود پرستارای مهربون؟






    امضاء


  13. تشكر

    عهد آسمانى (25-09-2017)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    اگر خدا نخواهد …..


    من محمد حسین پور هستم کارشناس پرستاری و تکنسین فوریتهای پزشکی،در حدود ۱۰ سال سابقه کار در بیمارستان و اورژانس را دارم . در حال حاضر مشغول انجام وظیفه در پایگاه اورژانس رحیم آباد از توابع شهرستان رودسر در استان گیلان هستم .در طول کارم در راه نجات جان انسانها با اتفاقات عجیب و غیر منتظره ی بسیاری روبرو شده ام اما یکی از آنها مسیر زندگی و دیدم به سرنوشت و تقدیر را عوض کرد …. آنچه در زیر می خوانید شرح همان اتفاق است :
    در تاریخ سوم فروردین امسال ( ۱۳۹۳ ) از طریق تماس تلفنی به اپراتور اورژانس شهرستان رودسر اعلام شد که کودکی هفت ساله دچار ایست تنفسی شده و نفس نمی کشد .
    با توجه به فاصله هشتاد کیلومتری محل حادثه از شهر رحیم آباد و با توجه به کوهستانی بودن و صعب العبور بودن منطقه در تماس تلفنی با خانواده کودک درخواست شد که هر چه سریعتر با خودروی شخصی به سمت پایین کوه و شهر رحیم آباد حرکت کنند ، من و همکارم آقای ملکی هم با تمام سرعت در مسیر کوهستان به سمت آدرس مورد نظر اعزام شدیم پس از سی دقیقه در میانه های کوهستان یک پژوی ۲۰۶ سفید رنگ که حامل کودک بود از کنار ما به سرعت رد شد ، همکارم از بوی لنت ترمز متوجه شد که پژو قادر به ترمز نیست و احتمالا چند پیچ پایین تر توقف کرده ، بنابراین سریع دور زده و پژو را در حالی که برای توقف مجبور شده بود به سنگهای کنار جاده بزند پیدا کردیم ،

    در اولین لحظات پدر، مادر و عموی کودک در حالیکه که به شدت گریه می کردند از ماشین پیاده شدند ، من هم سریعا سوار پژو شدم و کودک را در آغوش کشیده به آمبولانس انتقال دادم ، وقتی کودک را معاینه کردم کودک دچار سیانوز شدید ( کبودی شدید اندام که از علائم مرگ محسوب می شود ) و کامل تمامی اندامها بود ، هیچگونه علامت تنفسی و یا نبضهای محیطی نداشت انگار ساعتها از زمان فوتش می گذشت مادر و پدر کودک را به بیرون آمبولانس فرستاده و عموی بچه را نگه داشتم از عموی بچه پرسیدم چه اتفاقی افتاده در جواب متوجه شدم بچه ابتدا دچار سردرد شده سپس استفراغ می کند و متعاقب آن از هوش رفته و علائم حیاتیش قطع میگردد ، با وجود کبودی شدید صورت باز هم بچه صورت شیرین و بسیار با نمکی داشت اسمش هم محمد رضا بود ، پیش خودم گفتم خدایا چرا مرگ باید به این زودی به سراغ این بچه بیاید ، با این حال به سختی مرگ بچه را به عمویش اعلام کردم عموی بچه به سختی ناله ای کشید همکارم هم مات و مبهوت مانده بود همه ی این اتفاقات در زمانی کمتر از یک دقیقه رخ داد بار دیگر به بچه نگاه کردم و با اینکه هیچ امیدی نداشتم تصمیم گرفتم عملیات احیا را در وسط کوهستان و بدون اینکه شروع به حرکت کنیم آغازکنم ابتدا با توجه به شرح حال و با فکر به اینکه شاید چیزی مثل مواد استفراغی در راه هوایی بچه گیر کرده و سبب قطع تنفس شده مانورهیم لیخ ( مانوری که در آن دستان امدادگر به زیر دیافراگم مشت شده و با فشار باعث خارج شدن جسم یا مواد دیگر می شود ) را اجرا کردم که نتیجه ای نداشت ، در مرحله ی بعد با لوله گذاری در راه هوایی یک تنفس مصنوعی مناسب ایجاد کردم و با رگ گیری شروع به تزریق داروهای احیا کردم در کنار همه ی اینها همکارم هم ماساژ قفسه سینه را شروع کرده بود ، ابتدا سه عدد اپی نفرین ( دارویی که با گشاد کردن عروق سبب اکسیژن رسانی می شود ) تزریق کردم و همین طور در عین ناامیدی یک عدد آتروپین
    سپس با کمک نور مردمکهای بچه را چک کردم که هیچ رفلکسی نداشت در حین چک کردن مردمکها متوجه شدم با توجه به گذشت دقایق زیادی از ایست قلبی – تنفسی اما به جای اینکه مردمکها گشاد ( میدریاز ) باشند تقریبا تنگ ( میوز ) هستند از پدر بچه که گوشه آمبولانس کز کرده بود پرسیدم به بچه که تریاک یا چیز مشابهی نخورانده اید که پاسخ خیلی محکم و با اطمینان نه بود ، با اینحال با توجه به تجربه شغلی ام یک دوز آمپول نالوکسان ( آمپولی که در اوردوز مواد مخدر استفاده می گردد ) کشیدم و مستقیم تزریق کردم ، بیست دقیقه از عملیات cpr یا همان احیا گذشته بود اما هیچ علامت حیاتی دیده نمی شد باز هم اپی نفرین و نالوکسان تزریق کردم در حالی که کاملا ناامید شده بودم یک لحظه احساس کردم قفسه سینه بچه بدون اینکه من تنفس بدهم حرکت کرد ابتدا فکر کردم اشتباه کردم سی ثانیه صبر کردم و تنفس ندادم دوباره دیدم قفسه سینه بچه تکان خورد در عین خوشحالی و البته بهت و حیرت فکر کردم دلیل این ۲ تنفس در هر دقیقه شاید به خاطر اپی نفرین بوده و قابل اطمینان و امیدواری نیست اما با مشاهده همین دو حرکت تنفسی و با توجه به فاصله ی پنجاه دقیقه ای از بیمارستان از همکارم خواستم با آخرین توان به سمت بیمارستان شهید انصاری رودسر حرکت نماید ، عمو و پدر بچه را هم در دو سمت خودم در آمبولانس نشاندم تا با گرفتن من به حفظ تعادلم در راه احیا و ماساژ در مسیر پر پیچ و خم کمک کنند ، برانکارد را هم به دیافراگم و شکم خودم چسباندم تا از بچه جدا نشوم در حالی که آمبولانس با آخرین سرعت در حال حرکت بود احساساتی شده بودم صلوات می فرستادم از محمد رضا می خواستم که برگردد به برانکارد می خوردم ماساژ می دادم و با کمک عموی بچه آمبو ( بالنی برای اکسیژن رسانی ) می زدم ۲۰ دقیقه در راه بودیم که تنفسها به ۵ در دقیقه افزایش پیدا کرده بود ، امید بود ولی ناامیدی بیشتر ، در همین حال پدر بچه انگار متوجه چیزی شده باشد با صدایی لرزان گفت محمد رضا در حین بازی شربتی را پیدا کرده بود که شاید همان شربت را خورده ،پرسیدم ، فکر می کنی که چه شربتی بوده ، جواب سوال متادون بود … حال آن لحظه ی من چیزی بین عصبانیت شدید و آرامش حل یک معما بود ….. سریع ۴ عدد آمپول نالوکسان دیگر را در یک سرنگ کشیده و شروع به تزریق کردم به انتهای تزریق رسیدم که محمد رضای عزیز با یک استفراغ شدید برای لحظه ای به حالت نیمه نشسته درآمد و تنفسش به بالای ۱۰ عدد در دقیقه رسید انچه را که می دیدم باور نمی کردم انگار همه ی اینها در رویا اتفاق افتاده بود پدر و عموی محمد رضا از خوشحالی ناله می کردند و فریاد می زدند ….
    از طریق بی سیم با ۱۱۵ تماس گرفتیم تا با هماهنگی بیمارستان آماده پذیرش باشد و همین طور نیروی انتظامی هم با کنترل ترافیک کمک کند تا سریع تر به بیمارستان برسیم ، در بیمارستان همه منتظر محمد رضا بودند پس از تلاش یک ساعته پزشکان و پرستاران زحمتکش بیمارستان شهید انصاری رودسر وضعیت محمد رضا پایدار شد … در اتاق احیا بیمارستان فقط اشکهای خودم یادم می آید … محمد رضا همان روز به بیمارستان ۱۷ شهریور رشت اعزام شد و با تلاش پرسنل درمانی مرکز اطفال رشت پس از ۲ روز کاملا هوشیار شد بدون اینکه دچار هیچ عارضه ای شده باشد ….زمانی که به ملاقاتش رفتم ۲ بار تا بالای سرش یعنی تخت شماره ۱ بخش داخلی اطفال رفتم اما فکر کردم اشتباه آمده ام … آخر من محمد رضا را کاملا کبود دیده بودم و باورم نمی شد این بچه شیرین و با نمک همان کودکیست که ۲ روز پیش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد … از محمد رضا سرمای بدنش روی دستانم جا مانده بود و حالا که گرمای وجودش در آغوشم بود بغض امانم را بریده بود … مادرش می گفت محمد رضا شب قبل از حادثه خواب دیده بود که پیش خدا رفته …
    اما من فهمیده بودم که ….اگر خدا نخواهد ،





    امضاء


  15. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    در ترم7 پرستاری،در بخش بیماریهای اعصاب کارورز بودم.یک بیمار آقا داشتیم که جانباز جنگ تحمیلی بودند و از هر دو چشم نابینا.البته تنها مدرکی که نشون می داد ایشون جانباز هستند گواهی خودشون و خانوادشون بود.هیچ کارت جانبازی و مدرکی دال بر بسیجی بودن و رزمنده بودنشون نبود.در حقیقت او جز آندسته از قهرمانان جنگ بود که ترجیح داده بودند که اجر دلاریشون رو زیر پای قدرت طلبی له نکنند.

    علت بستریش در بخش اعصاب ترکشی بازمانده از دوران جنگ 8ساله در مغزش بود که از سکون و بیحرکتی دلگیر شده و هوس سفربه سرش زده بود.

    برای گرفتن علایم حیاتیش رفتم پیشش.گفتم:آقای ... می خوام فشارتون رو بگیرم.لطفا آستینتون رو بزنید بالا.

    آقای جانباز گفتند:ببخشید خواهر شما یک برادر ندارید که اون بیاد از من فشار بگیره؟

    من:چرا!اتفاقا من دو تا برادر دارم.ولی هردوشون اصفهان هستند و بر فرض محال اگر همین الان هم بلیط گیرشون بیاد و راه بیفتند سمت تهران، حداقل تا 7 ساعت دیگه اینجا نخواهند بود و نهایتش اینه که به نوبت الان فشار خون نمیرسند.البته حتی اگر برسند هم بلد نیستند فشارخون بگیرند.

    آقای جانباز:یعنی الان هیچ برادری اینجا نیست؟

    من:نه متاسفانه! همه خانم هستند.

    برادر آقای جانباز که همراه ایشون بودند به آقای جانباز گفت:داداش نگران نباشید!این خواهر با بقیه خواهرها فرق داره!!

    بیمار تخت بغلی که یک پسر جوان بود و از هر نظر کاملا در نقطه مقابل آقای جانباز قرار داشت بلند خندید و گفت:راست میگه حاجی،این خواهر بیشتر شبیه مادرهاست.

    از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شدم.برگشتم و به بیمار تخت بغلی گفتم:شما لطفا تشریف ببرید بیرون.

    بیمار تخت بغلی:چشم مادرجان.





    امضاء


  16. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    میخوام از یه روز جمعه که شیفت بودم براتون بنویسم

    روزای جمعه معمولا روزهای شلوغ ملاقاته از نیم ساعت قبل از شروع ملاقات مردم منتظرن که نگهبانی دربها رو باز کنه تا برن ملاقات مریضهاشون تا یکساعت بعد از تمام شدن وقت ملاقاتتازه کاش همین بود از شهرستان اومدیم و . . . باور کنین تا ۳ صبح ملاقات کننده داشتیم

    اولا فکر میکنن که صاحب بیمارستانن میخوای رد بشی بری بخشو تحویل بگیری با ببخشید و معذرت میخوام باید از لا به لاشون رد شی تا برسی به کارت زنی و کارتت رو بزنی و بری تو بخش میرسی تو بخش

    بخش های بیمارستان بر حسب بیماریها تقسیم بندی شدن مثلا بیماریهای داخلی یا بیمارانی که از نظر جراحی باید تحت نظر باشن تو بخش جراحی بستری میشن من تو بخش مراقبتهای ویژه قلب یا سی سی یو کار میکنم

    معمولا اینطوره که پرستارا قبل از اینکه همراهان بیان تمام کارهای مریض رو انجام میدن وقتی بستگان به ملاقات میان ما رو در حال کار نمیبینن چون ساعت ملاقات رو وقتی قرار میدن که کار ما توی اون ساعت بازرسی بیمار و کلا امور بخش باشه

    البته از موارد استثنا مثل بیماران بد حال میگذریم

    ۸ تا بیمار قلبی رو با همکارم از شیفت صبح تحویل گرفتیم کارهای ساعت دو رو انجام دادیم (دارو - علائم حیاتی-پیگیری های لازم و ...)و ملاقات شروع شد ما هم به کارهای نوشتنیمون مشغول شدیم

    قابل ذکره که استاندارد تعداد پرستار به بیمار در بخش سی سی یو یک به دو است اما ما دو پرستار بودیم و ۸ بیمار(این حق بیماران هست که استاندارد رعایت بشه چون غیر از کارهای درمانی به کارهای آموزش به بیماران مثل آموزش رژیم غذایی و شناخت داروها و ... باید برای بیمار انجام بشه که نمیرسیم انجام بدیم)

    یه خانم حدود ۸۰ ساله نفس زنان اومد و گفت خانم؟من بیمارم و نمیدونم کجا بردن همینجا بود گفتم اسمش چی بود؟اسمشو گفت گفتم این بیمار حالش بهتر شده بود و به بخش قلب منتقل شد آدرس دادم و رفت یه پسر جوون اومد که خانم ؟ آقای رفیعی دارین؟گفتم نه اصلا تو این مدت نداشتیم گفتن سی سی یو بستری شده؟گفت نه امروز دلش درد گفته یه ساعت پیش آوردنش اینجا گفتم برین اورژانس یا بخش جراحی سوال کنین حالا میخوام یه خط بنویسم تمرکزم به هم میریزه و یه کلمه نوشتم و بقیه اش مونده نگاه کردم به دفتر و بعد به همکارم و با هم خندیدیم خوب شد ننوشتم چون شلم شوربا میشد یکی پرسید خانم؟اسم مریض ما رو لطفا بزن تو کامپیوتر ببین کجاست؟گفتم بله؟این مانیتور قلبیه کامپیوتر نیست عذر خواهی کرد و رفت

    تواون شلوغی انگار ترمیناله هم من هم همکارم فقط داشتیم مردم رو راهنمایی میکردیم آخه کار ما اینه؟

    تو این شلوغی یه آقای پیر اومد دید که اونجا چقدر شلوغه با تشر گفت نرگس رضایی کجاست؟فقط نگاش کردم گفتم آقا بگو کدوم بخشه ؟گفت من چه میدونم شما حقوق میگیرین که به من جواب بدین گفتم شما بگین چشه من بگم کجاست گفت میدونستم که پیش شما نمیومدم من تمام کارامو ول کردم به تمام بخشا زنگ زدم آخرش فهمیدیم امروز ظهر مرخص شده آخه من پرستارم نه اطلاعات بیمارستان نه نگهبان و ...

    آقا اگه مدیریت بیمارستان اشکال داره و اطلاعات نداره آیا کار ماست که جواب بدیم؟تازه مردم چه گناهی کردن؟اونا هم میخوان مریضشونو ببینن

    یه مریض میگفت شما وکیل ما هستین و راست میگه تنها حامی بیماران ما هستیم بارها با پزشکان در مورد احقاق حق بیماران چانه زدیم بدون اینکه بیمار بدونه از حقش دفاع کردیم و خودمون هم از این حمایتمون راضی هستیم هرچند که دیده نشه

    یکی از مریضا از غذا ایراد گرفت و ایرادش به جا بود بارها اعتراض شده اما ترتیب اثر داده نشده چرا؟به مریض گفتم ما اعتراض هم بکنیم کاری نمیکنن گفت چرا؟نرس حرفش باید انجام بشه چون تنها کسی که لحظه به لحظه کنار مریضه اونه و از نرسهای خارج از کشور گفت این خانم اونها رو از نزدیک میشناخت و از اهمیت این شغل میگفت من و همکارم گوش میکردیم و افسوس میخوردیم که ایران هم دلخوشن که پرستارن تنها کاری که از ما انتظار نمیره پرستاریه





    امضاء


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi