25) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ، تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد.
26) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟
27) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است.
28) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود که پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم.
29) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم . یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم . دوروز مانده به آمدنمان ، خبر رسید انقلاب پیروز شده.
30) گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم . چه قدر دلم می خواهد بهش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
31) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب می بردم . یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم . بعد از این که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.
32) وقتی دید چمران جلویش ایستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ برچمران » آمده بود بیرون رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.
33) ما سه نفر بودیم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بی راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از درپشتی سالن آمدیم بیرون . دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم . » . گفت « عزیز ، خدا این هارا زده .» دکتر را که سوار ماشین کردیم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود . آمد توی اتاق . حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
34) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه . نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه . رفت پیش امام . گفت « باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شوید همین روزها راه می افتیم » . پرسیدیم «امام؟» گفت «دعامان کردند.»
35) دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سر و کله چمران پیدا شد. قبول کرد . آمد ایلام . یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد خنثا کردن مین .صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود.
36) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.
37) تلفنی بهم گفتند « یه مشت لات و لوت اومده ن ، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان . یکیشان گفت « آقای دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ، سنگر . آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت ها شهید شدند.
38) از در آمد تو . گفت « لباسای نظامی من کجاست ؟ لباسامو بیارین .» رفت توی اتاقش ، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.ذوق زده بود . بالاخره صبح شد و رفت . فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . می گفت « امام فرموده ن خودتون رو برسونید کردستان. » سریک هفته ، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.
39) اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی . بنده ی خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر.
40) مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه داشتیم . دکتر سر شب رفت شناسایی. کسی از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود.وضو که می گرفت ، ازم پرسید « عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده ؟»
41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین. » شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند.
42) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر . یعنی همه بچه های جنگ های نامنظم . رفتیم جلو و سنگر گرفتیم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم . دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک ، وقتی دشمن دارد محاصره می کند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.
43) خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیرو ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم « پس ما چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود.
44) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم . در را بسته بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد ، گفت « یکی آمده ، می گه چمرانم . چه کار کنم ؟» با خودم گفتم « امکان ندارد. » رفتیم دم در . خودش بود لاغر لاغر . کردستان شلوغ بود آن روزها .
45) گفت « سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ن و اومده ن این جا ، حقوق هم نگرفته ن . من اصلا متوجه نبودم .» سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. کلاه سبزها را می گفت. چند دقیقه پیش ، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته بود« چون ما بی خبر آمده ایم ، اگر اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند ، هم حقوق های ما را بگیرند». گفتم « شما برای همین ناراحتید؟»
46) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.
47) ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم . زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتی کِی قراره حمله کنند؟».
48) – دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند . نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.
49) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز . چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز . دکتر رفت شناسایی. وقتی برگشت، گفت «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند. » ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم . عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.
50) تانک دشمن سرش را انداخته پایین ، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن . یک نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک ، می پرد بالا ، یک نارنجک می اندازد توی تانک ، برمی گردد. دکتر خوش حال است. یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می زدند.