نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: بیا که غزل‌هایم مضمون ندارند و مثنوی عشق ناتمام است

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,697
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,853
    مورد تشکر
    7,587 در 2,105
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض بیا که غزل‌هایم مضمون ندارند و مثنوی عشق ناتمام است






    برای آن لحظه که سبزپوش می‌ایی...



    یا رب المهدی بحق المهدی اشف صدر المهدی بظهور الحجت



    صدها بهار و خزان گذشت و نیامدی


    سال‌هاست نگاهم پشت پنجره‌ای که متعلق به فرداست،قاب گردیده و گرد و غبار هجران برآن سایه افکنده است

    .
    عمری است که برای آمدنت بی‌قرارم. یابن‌الزهرا، ببیناز فراقت سخت بارانی‌ام. ببین ثانیه‌ها چگونه از هجر تو بغض کرده، بههق‌هق افتاده‌اند

    .
    آقاجان! حیف نیست ماه شب چهارده، پشت ابرهای تیره وپاره‌پاره پنهان بماند؟


    حیف نیست دیده را شوق وصال باشد، ولی فروغ دیدهنباشد؟

    !
    بیا و قرار دل بی‌قرارم شو. بیا و صداقت اینه را بهزلال آبی نگاهت پیوند بزن

    .
    بیا تا سر به دامانت بگذارم و عقده‌های چندینساله‌ام را باز کنم، تو که معنای سبز لحظه‌هایی

    .
    یوسف فاطمه! کی طنین دلنواز انا بقیه‌الله تو ازکعبه مقصود، جان‌ها را معطر می‌نماید؟ کی کعبه به خود می‌بالد و زمین برقامت دلربایت طواف عشق می‌گزارد و جان در سعی و صفای نگاه تو محرم می‌شود ومناسک حج و قربان را به‌جای می‌آورد؟


    برای آمدنت تمام دل‌های عشاق دنیا را به ضریحچشم‌های قشنگ و عباس‌گونه‌ات گره زده‌ایم.



    در شب‌های فراق برای گرفتنحاجتمان دست به دعا برداشته‌ایم؛ برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثاراتالحسین در انتهای افق، غباری به‌پا می‌شود و تو با ذوالفقار حیدر می‌ایی

    .
    بگذار صادقانه بگویم که کهنسال‌ترین آرزوی دلم وصالتوست! آرزویی که برای به‌دست آوردنش تمام کلاف‌های عمرم را به بازار معشوقفروشان برده‌ام و خودم را در جرگه خریداران یوسف زهر قرار داده‌ام

    .
    آقاجان! می‌خواهم برایت قصه بگویم. قصه مردی کهسال‌هاست در میان مردم چشمم ایستاده است

    .
    قصه خوشه‌خوشه انتظار و چشمانی که درو می‌کنند

    .
    قصه باران و سطرهایی که دلواپس پونه‌هاست.

    .
    قصه اسب و خیال آمدن تو در باران؛ قصه‌هایی که مشقهر شب من است.

    .
    کاش می‌شد واژه‌ها را شست و انتظار را تفسیر کرد ولیافسوس.

    ...
    میدانی مرز انتظار کجاست!؟



    آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره‌قطره انتظار را ذخیره می‌کند

    .
    آنجا که وجودش چون جرعه‌ای آب از تشنه‌ای رفع عطشمی‌کند؛ آنگاه که می‌فرماید: اگر شیعیان ما مرا به اندازه قطره‌ای آبمی‌خواستند هر لحظه ظهور من نزدیک‌تر می‌شد.


    حس می‌کنم نزدیکی آن‌قدر نزدیک که با آمدن یک نسیمتو را می‌توان احساس کرد و بویید.


    پس بیا از پس‌کوچه‌های انتظار. بیا که شعرهایمبی‌قافیه مانده‌اند.


    بیا که با آمدنت گم می‌شود بغض چندین ساله‌ام، درتبسم تو.

    بیا که غزل‌هایم مضمون ندارند و مثنوی عشق ناتماماست.



    امضاء

  2. تشكر

    parsa (23-04-2010)

  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi