نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: گفتگو با ناخدا محمد قلجایی فرد از تکاوران دلاور ارتش جمهوری اسلامی ؛

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,455
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    book گفتگو با ناخدا محمد قلجایی فرد از تکاوران دلاور ارتش جمهوری اسلامی ؛

    کشورم را دوست دارم
    گفتگو از : داود گلی / تدوین : سمیه اقدامی
    اشاره : در شماره قبل به سراغ فرمانده محترم آموزش تفنگداران دریایی منجیل رفتیم واز زبان ایشان برخی رشادتهای دلاورمردان ارتش اسلام در نیروی دریایی و یگان تحت فرماندهی ایشان را شنیدیم. اما برای این شماره وبرای نشان دادن نقش واقعی تکاوران و تفنگداران دریایی ارتش جمهوری اسلامی به سراغ یکی از پیشکسوتان آنها رفتیم که از روز اول جنگ وبعبارت دقیق تراز جنگهای تن به تن خرمشهر حضور داشته تا پایان جنگ.
    « محمد قلجایی فرد» هفت سال وهشت ماه سابقه جبهه دارد. آن دو ماه هم درگیر مداوای مجروحیتش بوده.
    داغ فراغ یاران بسیاری را در سینه دارد وذهن وهوش فوق العاده اش تمام ظلم های بعثی های خارجی وخائنین داخلی را بخوبی بیاد می آورد ، همانگونه که رشادتهای تکاوران دریایی ونام تک تک آنها را ، چه زنده وچه شهید.
    هر چند از اینکه اووامثال او در پیچ وخم زمانه فراموش شده اند می نالد وهرچند از بیکاری فرزندانش در رنج است اما هنوز هم سراسر وجودش غرق عشق به ایران است وبرای آن بازهم حاضر است جان دهد.
    سرتیپ قلجایی فرد هر چند گیلانی نیست اما سالهاست که داماد وساکن گیلان است ، پس او یک گیلانی است و بالاتر یک ایرانی. بیش از پنج ساعت در حسینیه بنیاد مهمانش بودیم واو از آن دوران پر شکوه ، خاطره ها گفت. در خلال مصاحبه چندین بار حلقه چشمانش پر اشک شد وعکسهای نایاب وارزشمندی از شهدای تکاور دریایی را نشانمان داد.
    متن مصاحبه را از زبان این پیشکسوت دلاور ارتش می خوانید

    متولد زاهدان ، ساکن گیلان
    محمد قلجایی فرد هستم، متولد 1/3/1334 در شهرستان زاهدان . دارای سه فرزند پسرکه فرزند دوم و سومم در رشته حسابداری و پسر اولم در رشته شیلات فارغ التحصیل شده اند . شصت وشش درصد جانباز می باشم که به مدت هفت سال و یک ماه و بیست ودو روزد رمنطقه جنگی بودم که در سال 1382 پس از 30 سال بازنشسته ارتش شدم . تا سال دوم نظری در زاهدان درس خواندم . پس از آن به دلیل علاقه وارد ارتش شدم . در تاریخ 15/7/1352 به عنوان اولین دوره آموزش کماندویی ایران وارد منجیل شدم . قبل از دوره آموزشی ما شهید مختاری ، آقایان ثمری ، مهرجو ، صیاد کامل ، ناخدا دهقان ، بنی هاشمی و رحتمی و ... ( هم اکنون بازنشسته ارتشند ) در تاریخ 15/10/1351 اولین دوره راهنما کماندویی را در ایران آموزش دیدند و به عنوان مربیان ما بودند . من پس از 36 هفته آموزش مقدماتی در منجیل جهت گذراندن دوره تخصصی مربی گری به فراگیری آموزش پرداختم و در سال 1354 به مدت 13 ماه در تهران به فراگیری آموزش زبان انگلیسی پرداختم . سپس جهت گذراندن دوره ممتاز کماندویی به مدت 6 ماه به همراه سه تن از دوستان به لیورپول انگلیس رفتم . در آنجا دوره آموزشی بسیار
    ضعیفی برگزار شد به طوری که بدترین نیروی آموزشی کماندویی ما جز بهترین نیروهای آنها به حساب می آمد . به دلیل غیر عادی بودن آموزش با آنها درگیر شدیم و با زیر سوال بردن دوره از ادامه آموزش محروم و اخراج شدیم .

    ( ضعف انگلیسی ها )
    جهت روشن شدن مطلب خاطره ای از انگلیسی ها به یاد دارم که می گویم. در پاییز سال 1353 پس از اتمام دوره به همراه هنرآموزان ،مربیان وتعدادی از کماندوهای ناظر انگلیسی به قله دماوند رفتیم . جهت استراحت در بارگاه دوم لحظاتی ماندیم که انگلیسی ها از فرط خستگی و آلوده بودن فضای کوهستان به گوگرد با وجود داشتن جثه های بزرگ و تنومند به خواب رفتند . اما ما با وجود سرد بودن هوا به بالای قله رفتیم و این درحالی بود که قمقمه های آبی که به همراه داشتیم یخ بسته بود البته این را هم اضافه کنم که انگلیسی ها بسیار مدعی،تنبل و مغرورند و تنها تبلیغات گسترده آنها را بزرگ جلوه داده است . بچه های ما دوره های آموزشی خوبی را در ایران طی کرده بودند . به خاطر همین تحمل آن دوره های پیش پا افتاده برایشان ملالت آور بود.

    ( تنبیه به خاطر برخورد با انگلیسی ها )
    پس از بازگشت به ایران در پادگان منجیل بودم که نامه ای به دست فرمانده پادگان رسید، مبنی بر درگیری ما در دوره های آموزشی انگلیس که به خاطر همین موضوع جهت تنبیه من را به بوشهر فرستادند و درجه نظامی را از من گرفتند. این برایم بسیار سخت و طاقت فرسا بود، چرا که من رشته تخصصی ام دادن آموزش به دیگران بود .وقتی وارد بوشهر شدم، فرمانده تکاوران بوشهر که خود از شاگردان من بود و با توجه به شناخت و علاقه ام مرا در کنار ستوان دوم حبیب الله سیاری ( هم اکنون فرمانده نیروی دریایی ارتش می باشند ) به عنوان مسئول آموزش عملیات قرار داد . من قبل از اعزام به انگلیس در سن 21 سالگی با دختری گیلانی ازدواج کرده بودم که پس از منتقل شدن به بوشهر خانواده ام را با سخت ترین شرایط زندگی به آنجا بردم .

    ( عدم درگیری کماندوها با مردم )
    در قبل از پیروزی انقلاب اسلامی نیز هیچ یک از نیروهای کماندویی در درگیری با مردم به پا نخاستند، چون از اهداف نیروهای کماندو این است که به مقابله با دشمنان خارجی به پا خیزند . در 23 بهمن ماه نیز از آنجا که ساواکی ها و نیروهای گارد شاهنشاهی در حال فرار از کشور بودند به ما دستور دادند آنها را دستگیر کنیم که در این درگیریها یکی از تکاوران « به نام صادقی» به عنوان اولین شهید تکاور انقلاب اسلامی در آن روز به شهادت رسید .

    ( غائله خلق عرب )
    پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1358 غائله خلق عرب در خرمشهر به وجود آمد . عربها شهربانی خرمشهر را به اشغال درآورده و فارسی زبانان را از آنجا اخراج کرده بودند . من به همراه تعدادی از تکاوران به خرمشهر رفتیم . شهید محمد علی صفا از تکاوران بسیار خبره ی ما بود که در آن درگیری با اصابت تیرهای تفنگ ساچمه ای توسط خلق عرب به شهادت رسید . سرانجام پس از دو ماه درگیری شهربانی را از اشغال درآوردیم و به بوشهر بازگشتیم .
    در بوشهر نامه ای به دستم رسید که می توانم به پادگان منجیل بازگردم که پس از شش ماه ماندن در منجیل به مأموریت اعزام شدم .

    ( آموزش به بسیجیان )
    در نیشابور بسیجیانی از سراسر کشور جمع شده بودند که مربیان نیروی زمینی ،هوایی و مخصوص به آنها آموزش های ویژه ای می دادند . من هم به عنوان مربی، آموزش دفاعی ، نبرد تن به تن و رزمی را به بسیجیان جوان و پر شور آموزش می دادم.محیط آموزشی ما بسیار گرم و صمیمی بود . 17 روز مانده بود آموزش به پایان برسد و مسئولین جهت بازدید و سرکشی به نیشابور بیایند که اعلام کردند عراق شهرهای مختلف ایران را بمباران کرده است.

    ( شهادت تکاوران در خرمشهر )
    سه روز از شروع جنگ گذشته بود که از پادگان بوشهر به خرمشهر مأموریت پیدا کردیم. وارد خرمشهر که شدیم خبر دادند که دو نفر از شاگردان دسته هشت تکاوران من به نام های شهید محمد رحمتی ( بندرانزلی ) و جواد صفری در روز دوم جنگ به شهادت رسیدند . عراق با تمام قوا از زمین و هوا بر شهرهای مختلف کشور خصوصاً خرمشهر حمله ور شده بود.
    من به همراه 520 نفر از تکاوران نیروی دریایی و کماندوهای کلاه سبز در مقابل چندین لشکر و تجهیزات گسترده عراق به مقابله می پرداختیم .مسئول خمپاره ما شهید رضا مرادی بود که وقتی متوجه می شود مافوقش از طریق تلفن با بنی صدر صحبت می کند گوشی را می گیرد و فریاد می زند « مردک ما محاصره شده ایم و در طعمه عراقی ها قرار گرفته ایم فقط شش خمپاره داریم و هرروز چند نفر از تکاروان به شهادت می رسند برای ما تجهیزات نظامی بفرست. »آن شهید عزیز بعداً در خرمشهر با کالیبر 50 سرش از تن جدا و در حالی که پیکرش حرکت می کرد به شهادت رسید . رضا بسیار متدین و مذهبی بود .همسرش پس از شهادت همچنان به او وفادار مانده است .
    نبود امکانات و تجهیزات نظامی ، نبود نیروهای خبره نظامی و تاکتیکی ، گرا دادن برخی از مردم خرمشهر به دشمن ، آمادگی همه جانبه دشمن در مقابل ما و همه وهمه دست به دست هم داده بود که ما در طول شبانه روز ، نیروهای زیادی را از دست بدهیم. من با وجود اینکه خود ، مربی آموزش بودم نحوه استفاده از آرپی جی را در بحرانی ترین شرایط خرمشهر یاد گرفتم . دشمن بسیار زیبا و تاکتیکی می جنگید خصوصاً تکاوران عراقی که بسیار با نظم وارد خرمشهر شدند.

    فریب دشمن
    به دلیل نبود فرماندهی درست ، بچه های ما در کوچه و خیابان پراکنده بودند و همین باعث رعب و وحشت دشمن شده بود . چرا که دشمن فکر می کرد ما چندین لشکر نیرو و مهمات به همراه داریم . ما فقط سیاه بازی می کردیم و از تاکتیکی برخوردار نبودیم . ما در گردان کماندویی ارتش تنها گردانی بودیم که کل نیروهای ما از کادر بودند .هیچ سربازی نداشتیم . چون عقیده داریم در دادن آموزش به ما هزینه های زیادی شده پس وظیفه داریم که خود در مقابل دشمن بایستیم .
    عقیده شخصی من این است که « بکشیم تا کشته نشویم » من به خاطر این به جنگ نرفته بودم که کشته شوم . من برای دفاع از میهن و خانواده ام به جنگ رفته بودم . پس می بایست خود می جنگیدم . روز 28 مهرماه سال 1359 به جز نیروهای ارتش و برخی نیروهای مردمی و بسیجی در خرمشهر کسی باقی نمانده بود .روزها با اسلحه ژ3 و کمی خمپاره و نارنجک دشمن را در مسیرهای ورود به شهر خرمشهر وادار به عقب نشینی می کردیم اما، شب هنگام می دیدیم که آنها با تانک هایشان به طرف ما در حال حرکت هستند .
    صبح روز28 مهرماه نبرد تن به تن و خانه به خانه با عراقی ها داشتیم . فاصله ما با آنها حدود 70 متر بود . سرپرستی تعدادی از نیروها برعهده محمد مُزبر که از بچه های بندرانزلی بودگذاشته شد . در دسته ما هم طاهر احسان پناه فرمانده دسته و من معاونش بودم . گروه نه نفره ما برای رسیدن به مسجد جامع می بایست از چهل متری خرمشهر عبور می کرد . در محاصره بودیم . عثمان توتونچی و طاهر احسان پناه از برادران اهل تسنن و کرد زبان بودند . نحوه جنگیدن را خوب بلد بودند .
    من در این محاصره جانم را مدیون طاهر احسان پناه بودم . روی یک ساختمان ایستاده بودیم که طاهر به من گفت :« محمد آن کلاهی که روبروی تو قرار گرفته را بزن .» با تیرکه زدم یک عراقی در کمین نشسته ، تا بلند شد طاهر با یک تیر او را به درک واصل کرد . گفت :« او می خواست ما را فریب بدهد و زمانی که تو به آن کلاه شلیک می کردی می خواست تو را بزند» بعد از این که از چهل متری عبور کردیم ، محمد مُزبر به شدت مجروح شد . در وسط این چهل متری بلواری بود که با آمدن عراقی ها امنیت در بلوار را هم از دست دادیم . اوضاع اطراف ما بسیار فاجعه آور شده بود . به عثمان توتونچی و حمید علیخانی گفتم تا ما از کوچه به طرف خیابان طالقانی عبور می کنیم شما فقط این طرف و آن طرف ساختمان ها و پنجره ها را شروع به زدن کنید . ضمنا چون تیرها کم است هر کدام با یک تیر بزنید .

    مجروح شدم
    در حین درگیری و زدن تیر به این طرف و آن طرف بودم که به یکباره احساس کردم پشت و زیر پایم گرم شده است . خودم را به کناری کشیدم 18 ترکش از سمت راست به پایم خورد . شکاف پنج سانتی به جمجه سرم وارد شد که بعد از عمل جراحی عصب گوشم پاره شد . خونریزی شدیدی داشتم چون صبح غذا خورده بودم و سنگین شده بودم. «مهدی نجفی »که از بچه های گیلان بود با زحمت زیاد من را به گوشه ای رساند . گفتم: مرا میان دو در خانه ای بگذار تا اگر به طرفم حمله می شود بتوانم خودم را نجات بدهم . اسلحه ای را به او دادم و چند نارنجک از محمد گرفتم .
    چون نمی توانستم تیر اندازی کنم . وقتی وسط در نشستم احساس کردم در حال سبک شدن هستم . بدنم داغ داغ شده بود . در یک آن به یاد همسر و فرزندانم افتادم . بعد متوجه شدم چیزی به سر و صورتم می خورد .
    طاهر احسان پناه به صورتم می زد و می گفت :«کاکا زنده ای ؟» گفتم : حالم بهتر است . مرا بگذارو برو به عثمان که در چند متری من افتاده کمک کن ، زخمی شده است طاهربعد از یک دقیقه بالای سرم آمد و گفت : «او ، ناصر قویدل گلشنی است که تکه تکه شده ، عثمان زنده است .» صداهای فراوان از گوشه و کنار به گوشم می رسید و هر کس کمک می خواست . من را سوار وانت کردند ، در راه علی صالحی زیرپوش سفیدش را از تن در آورد و آن را چند تکه کرده به زخم هایم می بست که جلوی خونریزی را بگیرد .
    وارد بیمارستان آبادان که شدیم به مدت 72 ساعت بیهوش بودم به خاطر همین به جای بستن زخم ها و پانسمان دو پایم آن را در گچ بستند. تعداد کادر و پزشکان کم وتعداد زخمی ها زیاد بود. من درد فراوانی داشتم . بعد از بیمارستان طالقانی آبادان مرا به خسروآباد آبادان بردند . شب ، با سختی فراوان وبا « گرافت » مرا به بیمارستان بندر امام منتقل کردند.

    پزشک زن گیلانی در معرکه جنگ
    از شدت دردو سر و صدا زیادم، پزشک معالج که یک خانم گیلانی بود دستور داد از پاهایم عکس بگیرند . بعد از عکس، متوجه شد که در بیمارستان طالقانی آبادان به اشتباه پاهایم را گچ گرفته اند. سریع گچ ها را باز کردند . گوشت پایم بوی بد می داد . زخم ها را پس از سه روز در گچ ماندن شستشو دادندکه بعد از پانسمان کمی آرام شدم . در بیمارستان بودیم که با خبر شدم « محمد مختاری» را عراقی ها به گونه ای زده اند که به طور کلی سوخته و به جز پوتین چیزی از او برجای نمانده است . محمد از بهترین مربیان تکاور بود که در لیورپول انگلیس سنبل کماندوهای جهان بود . انگلیسی ها به خاطر او به ما احترام می گذاشتند . محمد می گفت :« از کسی نترسید و همیشه وهمه جا حرف خود را با شهامت بزنید.»
    تکاوران زیادی در سقوط خرمشهر به شهادت رسیدند . شهید جهرمی یک ساعت پس از رسیدن به خرمشهر آسمانی شد . ناواستوار یکم شهید آگاه و اسماعیل گودرزی از شاگردان من در دسته 14 تکاوران منجیل بودند . شهیدان کوروش بی ریا ، رحیم بنیادی ، محمد بلوچ زنگیان ، ناوسروان ناصر فراهانی در این شهر به شهادت رسیدند . ناو استوار یکم محمد براتی در کشتی بود که عراقی ها آن را به آتش کشیدند و هیچ چیز از براتی به جا نماند .
    در روز سقوط و درگیری ، هوشنگ صمدی ( انزلی ) ، زارع کامل پیشه وری و رحیم بنیادی از تکاورانی بودند که در زیر پل به شهادت رسیدند . البته ما هیچ اطلاعی از آنها نداشتیم تا پس از فتح خرمشهر زیر پل از طریق مچ بند و لباس تکاوران و یکسری از اسنادی که از زارع کامل پیشه وری و رحیم بنیادی باقی مانده بود شناسایی و استخوانهای آنها را داخل پلاستیک کردم و برای خانواده ها فرستادیم .

    یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
    ناو استوار دوم شهید تقی تمجیدی ، رضا پور یحیی زاده ، مصطفی تاب شر ، ناو استوار حاجی پور ، ناو استوار دوم سید حسن حسینی ، اسماعیل شعبانی پور ، محمد رحمتی ، ناو استوار یکم دشت بیات ، ناوبان یکم ابوالفضل عباسی ، رسول سنگاچینی ، علی عبداللهی ، علی اصغر معززی ، محمود میرزا حسینی از دیگر تکاوران خوبی بودند که در این شهر به شهادت رسیدند . تکاور شهید اکبر قاسم پور جمجمه اش در دستان برادرش افتاد و شهید شد . بسیاری از تکاوران در این شهر جانباز شدند .
    عراق با استفاده از کالیبر بسیار ریز که آغشته به مواد شیمیایی بود تکاوران را مورد اصابت تیرها قرار می داد که بسیاری توسط همین تیرهای ریز شیمیایی شدند که بعدها هیج توجهی به این عزیزان نشد .

    مسئولین توجه کنند
    روزی در حضور آقای شمخانی به ایشان گفتم :« در شهرستان صومعه سرا جوانی را می شناسم که از تکاوران دلیر جنگ بود که بر اثر شیمیایی شدن وموج گرفتگی از لحاظ روحی و روانی دچار اختلالات شده و با سخت ترین شرایط در کنار مادرش و زیر یک پلاستیک زندگی می کند به یاری اینهابشتابید که بعد از فوتش به مسئولین و خانواده التماس می کردم که او از زندگی بهره ای نبرد لااقل روی قبرش کلمه « شهید شیمیایی» را بنویسید چون می دانستم او در درگیری های خرمشهر شیمیایی شده است ولی چون پرونده ای نداشت و از لحاظ روحی دچار مشکلاتی بود کسی به او توجهی نمی کرد . مسئولین باید به رزمندگان ، ارتشیان و همه کسانی که در جنگ مجروح شده اند به درجه جانبازی رسیده اند توجه ویژه ای کنند .

    مداوا در رشت
    بعد از بیمارستان بندر امام من را به تهران فرستادند . کرایه راه برای برگشتن به گیلان را نداشتم . با عصای زیر بغل و درد فراوان در تهران رها شدیم. به رشت رسیدم. از شدت درد به بیمارستان حشمت رفتم . دکتر « چای بخش » بسیار از من دلجویی کرد . از جنگ و حال و هوای مردم جنگ زده می پرسید . زخم هایم را که مداوا کرد با پول خودش برایم ماشین گرفت و به منزل فرستاد . بعد از دو ماه ، بهبودی نسبی به دست آوردم .
    پیش مهندس شهید انصاری ( استاندار گیلان ) رفتم . نگاهی به من کرد و گفت شما را جایی ندیدم ؟ گفتم : بله من را می شناسید . در غائله دانشگاه گیلان شهید انصاری از من و دیگر تکاوران پادگان منجیل خواسته بود جهت خاموش کردن اغتشاشات دانشگاه افراد را دستگیر و یا به هلاکت برسانیم که من خواسته ایشان را رد کردم . بین ما بحث بالا گرفت ،گفتم: « به عنوان تکاور عقیده دارم باید دشمنان خارجی را از بین ببریم . من با کسی که دین و زبانش با من یکسان است جنگی ندارم . »
    البته در قانون اساسی کشور هم آمده بود که در جنگ داخلی وظیفه شهربانی و ژاندارمری ست که اوضاع را آرام کنند . پس از دیدار با مهندس انصاری ایشان قول مساعد دادند که خانه ای را جهت اسکان خانواده ام در اختیارم بگذارد که مقدمات کار فراهم شد اما با شنیدن حمله عراق به بوشهر با داشتن عصا در زیر بغل به آنجا رفتم .

    حماسه ای قبل از 7 آذر
    قبل از هفتم آذر ماه سال 59 تعدادی از تکاوران نیروی دریایی با لنج چوبی و به بهانه گرفتن ماهی با لباس عربی خود را به سکوی های « البکر و الامیه» عراق رسانده بودند . محمد علوی می گوید :« خودمان را به سکوها نزدیک کردیم و مواد منفجره را زیر سکوها جاسازی کردیم . وسایل و تجهیزات نظامی را یا به طور کامل از بین بردیم یا با خود آوردیم که در این درگیری به دلیل نبود تجهیزات نظامی نتوانستیم سکوها را از بین ببریم .» که در هفتم آذر ماه سال 59 دومین مرحله حمله به سکوها توسط ناوچه پیکان انجام می شود . نفراتی که در« البکر» پیاده می شوند در درگیری که رخ می دهد تعدادی از عراقی ها را دستگیر می کنند.ناوچه عراق فرار می کند در حین این زد و خورد ناوچه پیکان از سکو جدا می شود . ناوچه پیکان وقتی می بیند که ناوچه عراق در حال فرار است به دنبال آنها می رود که در قسمتی از گردنه ، ناوچه عراق در کمین می ایستد و بعد شروع به زدن ناوچه ایران می کند .
    یونس مقدم به نقل از ناخدا همتی می گوید:« بعد از این درگیری و دور شدن از خطر به هنگام صبح اوضاع را آرام دیدم . خواستم صبحانه ای آماده کنم تا بخوریم به یکباره به گوشه ای پرت شدم . ناوچه عراقی بار دیگر به ناوچه پیکان حمله ور می شود . ما با قایقی که در زمان اضطراری به همراه داشتیم به همراه اسرا عراقی پس از 20 ساعت جنگ و گریز و با آمدن هلی کوپترهای ایرانی توانستیم از آن درگیری نجات پیدا کنیم . که در این حمله تکاور« حسینی» به شهادت می رسد .
    سکوهای « البکر و الامیه» از لحاظ استراتژیک برای عراق بسیار مهم و با ارزش بودند. چون از این طریق به آبهای آزاد دنیا راه پیدا می کردند و شاهرگ حیاتی عراق محسوب می شد . در کل جنگ بارها و بارها به سمت سکوها حملات زیادی صورت گرفت.

    تلخ ترین خاطره
    در ادامه صحبتهایم می خواهم تلخ ترین خاطره روزهای جنگم را برای شما بازگو کنم . پس از سقوط خرمشهرو رسیدن به رشت جهت خارج کردن ترکشی به بیمارستان رفته بودم که نامه ای به دستم رسید، در آن نوشته شده بود : « نامبرده حق ندارد در واحد تکاور منجیل مشغول به کارشود و باید به نیروی دریایی بوشهر برود » بسیار تعجب کردم . در پاسخ به فرمانده یگان نوشتم :« ای کاش اجازه می دادید تا ترکش ها را از پایم خارج کنم تا بعد این حکم را صادرمی کردید . علت نوشتن نامه واخراج 42 نفر از تکاوران در واحد ما این بود که در سقوط خرمشهر آنها ما را مقصر اصلی می دانستند و این در حالی بود که ما با چنگ و دندان و با نداشتن مهمات بیش از سی روز در مقابل دشمنی ایستاده بودیم که از همه لحاظ از ما آماده تر بود . مسئولین وقت مقصر اصلی بودند .
    تجهیزات در اختیار ما قرار نداده بودند . ما ضعف نظامی و تاکتیکی بسیاری داشتیم . باید ضعف ها گفته شود . اگر خدا با ما نبود، نمی توانستیم در جنگ پیروز شویم . چرا که در آن زمان ارتش سازماندهی نشده بود . نامه ای در آغازین سالهای انقلاب از وزارت دفاع آمده بود مبنی بر این که ارتشی ها می توانند به شهر خود بازگردند و دیگر نپرسیدند که تو چه تخصصی داری و به کدام واحد در شهر خود خواهی رفت ؟ تجهیزات در اهواز بود اما افراد متخصصی در شهر نبود .
    مثلاً اگر کسی می خواست تانک را به حرکت بیاندازد نمی دانست بایدچکار کند. چون نیرو وارد به کار نبود . ما منتظر بودیم که از اصفهان فرد با تجهیزات به منطقه برسد . این در کجای قانون نظامی دنیا آمده است ؟! وقتی جنگ می شود از دست دادن هر ثانیه ، خسارات سنگینی برای مردم شهر و دیار به بار می آورد . چرا هیچ وقت نپرسیدند این توطئه ها از کجا بوده و چرا سهل انگاری شد ؟ من که در سقوط خرمشهر 18 ترکش فقط در پا ی راستم داشتم چرا توبیخ نظامی شدم و از واحد تکاور که کار و تخصصم بود محروم شدم و به نیروی دریایی بوشهر رفتم ؟

    گعده نشینی های تکاوران
    در سقوط خرمشهر نبرد تن به تن بود . نبرد خانه به خانه بود . در این نبردها جنگیدن بسیار سخت است . در حال حاضر هم در ارتش سختی های فراوانی است . الان هم می بینم که حق نادیده گرفته می شود . تکاوران واحد ما همه در جنگ بودند . ما همدیگر را به خوبی می شناسیم . سالی یکبار با هماهنگی دوستم « مصطفی ثمری» در هر نقطه ای از ایران که باشد دور هم جمع می شویم .
    خیلی از بازنشسته های ارتش که دراوج جوانی شان به این ملت و کشور خدمت کردند دغدغه دارند . من هفت سال و خورده ای در جنگ بودم . خانواده ام بیشترین زمان عمر و زندگی خود را در محیط جنگی و با سخت ترین شرایط سپری کردند.من در آبادان و خرمشهر بودم و همسرم با فرزندانم در بوشهر مستقربودند . چرا فرزندانم که دارای مدرک تحصیلی بالا هستند و در کارشان تخصص دارند شغل مناسب و محیط کاری سالمی ندارند ؟
    در ارتش اگر کسی سراغ شغل دوم برود اخراج می شود. ما که سالی یکبار دور هم جمع می شویم، حیات دوباره ای می گیریم .کجا سراغ دارید که بازنشستگان شاغل، هرسال در نقطه ای دور هم جمع شوند و به یاد ایام و خاطرات خودباشند؟.در محفل دوستانه ما رتبه و مقام به هیج وجه مطرح نیست . ما بر اساس سن و سال به هم احترام می گذاریم . در سال گذشته تمامی تکاوران بازنشسته ارتش در گیلان مهمان من بودند .در این مراسم سردار امیرگل و مسئولین شورای شهر رشت نیز دعوت بودند، به مسئولین نظامی و غیر نظامی گفتم که این وحدت و یکپارچگی در بین تکاوران بازنشسته پس از سی سال از جنگ همچنان ادامه دارد چرا مسئولین در حال حاضر به بازنشسته های ارتش و فرزندان شان توجهی نمی کنند .

    با پای گچ گرفته جنگید
    در ابتدای جنگ و سقوط خرمشهر بسیاری از ارتشی ها خود را باز خرید کردند که نبایستی این کار انجام می شد . چرا آن زمان که کاستی و نقص در کار پیش می آید تمام فلش ها به طرف ما کشیده می شود؟ . وقتی در کشوری ارتش قوت نگیرد دشمن به راحتی وارد خانه و کاشانه می شود . در جنگ تدافعی خرمشهر یکی از دوستانم در حالی که پایی در گچ داشت وارد منطقه شد.هر چقدر اصرار می کردیم که این کار را نکن گچ پایش را خود باز کرد . می گفت : «الان دیگران فکر می کنند که من از جنگ می ترسم .» این گونه افراد در آن بحبوحه از جنگ ایستادند الان با آن دردها و گرفتاری ها چرا کسی به آنها توجهی نمی کند و به دادشان نمی رسد ؟در تدافعی خرمشهر به یاد دارم سه چهار روز مهما ت جمع می کردیم بعد پنج دقیقه با آن مهمات به عراق حمله می کردیم او یک ساعت آتش بر سر ما می ریخت .
    فاصله ما با آنها پنجاه یا شصت متر بیشتر نبود . وقتی 40 نفر از تکاوران که از منجیل به بوشهر رفتیم و از آنجا به خرمشهر ، امکانات چندانی نداشتیم . خودم به ستاد کمکهای مردمی آبادان می رفتم تا آنها که به بسیجیان چفیه و لباس و وسایل خوراکی می دهند برای نیروهایم چیزی بگیرم . البته ارتش کمک می کرد اما باز هم امکانات محدود بود. یادم می آید شهید رحمت مولایی ( رشت ) نیز در این مأموریت با وجود داشتن عصا در زیر بغل با اصرار خودش با ما وارد منطقه شد . هر چقدر می گفتم : بمان پس از بهبودی بیا می گفت : نه ! شب قبل از شهادتش در خواب دیدم که بسیار خوشحال است و می خندد .
    می گوید :« محمد از واحد تکاور منجیل به من نامه ای دادند که خواستند به آنجا بروم .»روز بعد که عراق شروع به زدن سنگرهای ما نمود . سربازی زخمی شد که او را به بیمارستان آبادان رساندم . بعد سریع خود را به خرمشهر و پشت سنگرها رساندم که عراق با خمپاره 60 در آنجا شروع به زدن بچه ها کرد . این خمپاره در حین اصابت به فرد ، صدایی ندارد . شهید مولائی در یک درگیری به یکباره افتاد و من را صدا کرد و گفت : «محمد مُردم .» اول فکر می کردم شوخی می کند چون تیری را ندیدم که به او بخورد . گفتم :« بلند شو رحمت ، حوصله شوخی ندارم .» زیر پایم خون ریخته شد . که متوجه شدم ترکش خمپاره خورده است .
    سریع او را به بیمارستان طالقانی آبادان رساندم . دکتری نبود ، خونی نبود که به او تزریق شود که بعد از دقایقی به شهادت رسید . به یاد خوابش افتادم که می گفت :« محمد برایم نامه ای آمده که باید بروم .» حلقه ازدواج را از دستش خارج کردم و برای خانواده اش در خمام فرستادم . عراق در اوایل جنگ به صورت وحشتناک به مردم بی دفاع خرمشهر و آبادان حمله می کرد .

    اوضاع آشفته جنگ زده ها
    در ایستگاه دوازده آبادان می دیدم چگونه زنان پیر و جوان به همراه فرزندان شان در حال سوار شدن از ماشین بر روی هم فشرده سوار می شدند و با هر وسیله ای که داشتند فرار می کردند . که در این حین هم مورد اصابت تیر و ترکش عراقی ها قرار می گرفتند و شهید می شدند . در خرمشهر سفره های غذایی را می دیدم که مطمئن بودم افراد خانه حتی با پای برهنه از شهر خارج شده اند . اینها برایم بسیار سخت و کشنده بود .

    شیرین ترین خبر
    در طول هشت سال دفاع مقدس تنها خبر وجمله ای که مرا به وجد آورد و از ته دلم خوشحال شدم « آزادی خرمشهر » بود . در روز آزاد سازی در خرمشهر نبودم . جهت مأموریتی 45 روزه به تنب بزرگ رفتیم . عراق و آمریکا به تنب حمله ور شده بودند . ما به همراه سه دسته با آر پی جی به سکوهای آنها حمله بردیم . در آن شب دریا به طور معجزه آسایی آرام شده بود . دشمن منورهایی می زد که تمام دریا را روشن می کرد . با نظم خاصی می جنگیدند می خواستیم خودمان را زیر سکوها برسانیم که دشمن خیلی مقاومت کرد .
    درگیری شدیدی بین سپاه و نیروی هوایی عراق به وجود آمد . یکی از تکاوران به نام «هادی زاده» با زحمات فراوان توانست آتش به سر دشمن بریزد تا ما خودمان را به زیر سکو برسانیم . وقتی به اروند رسیدیم ساعت چهار صبح بود . ادوات نظامی ما بسیار معمولی بود. از تکاوران مجروح یا شهیدی نداشتیم . اما سپاه تعداد قابل توجهی شهید و مجروح داشت . ما در اواخر جنگ بارها با عراق به خاطر این سکوها جنگیدیم . موج دریا به گونه ای بود که لنج های ما را به هم می زد. وجنگ بسیار سختی بود .
    من در تدافعی خرمشهر یکبار به گونه ای زخمی شدم که 12 ساعت بیهوش بودم . درجنگ اگر ما اسیر عراقی می گرفتیم گویی خودمان اسیر آنها می شدیم . از فرط محبت و لطفی که به آنها می کردیم بعدها متوجه می شدند که رژیم بعثی عراق نبایستی به مردم متدین وانقلابی ایران حمله ور می شد
    .
    مهم ایرانی بودن است
    در اینجا لازم می دانم که این خاطره شیرین را هم برایتان بازگو کنم . در جمع تکاوران ما برادران اهل تسنن و مسیحی هم بودند که با دشمن می جنگیدند . علی اسلامی از تکاوران خوب ما ، برایجا گذاری مین « عیسی گوی » که یک مسیحی بود را به عنوان همکار در کنار داشت که در یک آن به خاطر سلامتی جان عیسی او را به کناری هل می دهد . عیسی همان لحظه می گوید :« یا ابوالفضل (علیه السلام )» علی به شوخی می گوید :« چه می گویی عیسی ؟ ساکت شو . ابوالفضل مال ما ست .»
    عیسی می گوید :« نه! ما مسیحی ها به این آقا ارادت خاصی داریم .» در جبهه رفتار و منش رزمندگان با هم اینگونه بود . من در شهری بزرگ شده ام که اهل تسنن بسیار در خود دارد . به خواندن کتابهای تاریخ اسلام هم علاقه فراوانی دارم . پیامبر مکرم اسلام در تمامی جنگ ها علاوه بر داشتن تاکتیک نظامی از خوی و منش اسلامی برخوردار بودند . در جنگ بدر ، پیامبر به یارانش دستور می دهد که تمامی چاه های آب را پر از سنگ کنند و تنها یک چاه را خالی از سنگ بگذارند . دلیل این کار پیامبر این بود که دشمن به هنگام تشنگی به سمت چاه آب می آید و وقتی همه بر سر چاه حاضر می شوند از این طریق می توان فهمید که دربین دشمن چه تعداد نیرو قرار دارد .

    پیامبقر (ص) ودرایت در جنگ
    یا در جنگ احد پیامبر حفاظت از تپه را بارها به یارانش سفارش کرد اما آنها به خاطر رسیدن به اموال جنگی تپه را رها کردند که این کارشان باعث به شهادت رسیدن « حمزه سید الشهدا» و زخمی شدن پیامبر و یارانش شد . پیامبر در جنگ خندق هم بسیار تاکتیک نظامی را با کمک « سلمان فارسی» رعایت کردند . پیامبر مدیریت و فرماندهی بسیار خوبی در تمامی غزوه ها داشتند .

    وسرانجام ...
    من سرانجام پس از هفت سال و یکماه و بیست و دو روز نبرد بی امان با دشمن با وجود جانبازی، چند سالی در قرارگاه منجیل فرماندهی آنجا را برعهده داشتم که بعد با سرافرازی و توفیق الهی بازنشسته شدم . در واقعه زلزله رودبار در سال 69 هم حضور داشتم. من پس از بازگشت از یک ماموریت نظامی که به تهران رفته وبرگشته بودم ، از فرط خستگی به خواب رفتم . پس از وقوع زلزله ، دیواری بر سرم می افتد که پس از هفت روز در بیمارستان قزوین در حالی که مرا به داخل سردخانه برده بودند با کمک پزشکان در آن هنگام که متوجه زنده ماندنم می شوند بار دیگر به حیات دنیویی بر می گردم . به عنوان یک تکاور کلاه سبز ارتش با افتخار می گویم ،کشورم را دوست دارم و هر زمان در هر نقطه ای از کشور جنگی رخ بدهد ( ان شاء الله ندهد) با این سن وسال آماده ی نبرد با دشمن می باشم.
    امضاء




  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi