صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 86

موضوع: سرگذشت های عبرت انگیز

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    هروئین با این جوان چه کرد ؟

    او از یک خانواده مسلمان ، متوسط ، در یک روستا دیده به جهان گشود ، پاک و بی آلایش بزرگ شد ، تا زمانی که به سن و سالی رسید که باید مانند سایر بچه ها به دبستان برود . نام او علی اکبر بود ، ولی او را اکبر می خواندند .
    اکبر استعداد و حافظه فوق العاده ای داشت ، به هر کلاسی که قدم می گذاشت ، شاگر اول بود ، اولیای دبستان وی را احترام و تحسین می کردند ، و از لحاظ انضباط و اخلاق نیز سرآمد همسالان خود بود ، و در میان همردیفان و دوستان ، در کمال خوشنامی می زیست .
    پس از دوره ابتدائی ، وارد دبیرستان شد و در کلاسهای دبیرستانی نیز ، معمولا رتبه اول بود و هر روز مورد تحسین و تشویق واقع می شد ، او بحدی درسخوان بود و خوب درسهای خویش را درک می کرد که همشاگردانش او را ( فیلسوف ) می خواندند ، و این لقب
    به اندازه ای برای او زیبنده بود که گویا از اول نام ( فیلسوف ) بود ، از آن وقت به نام اولش را فراموش شد .
    استعداد ، درس خوانی ، پاکدامنی ، نجابت ، آبرومندی و ایمان او زبانزد مردم بود .
    با کمال تاءسف اکبر در خانواده ای نبود که با امکانات مادی بتواند ادامه تحصیل دهد ، لذا به علت نابسامانی مالی ، پس از پایان تحصیلات دبیرستانی ، در یکی از شعبه های اداری ، نظامی استخدام شده و شروع به کار کرد .
    او بدنی نیرومند ، قامتی موزون و نجابتی خاص داشت و در همان محیط نظامی ، نیز احترام و شخصیت فوق العاده ای پیدا کرد .
    اکبر به پدر و مادر و زادگاهش ، علاقه فراوان داشت و به وسیله نامه ها و رفت و آمد برای دیدار پدر و مادر و بستگان و محل خود ، ارتباطش را قطع نمی کرد .
    مدتی به این منوال گذشت .
    ولی هزار افسوس .
    چنگال مرگبار ماده مخدر ( هروئین ) گریبان او را نیز گرفت و مانند هزاران نفر قربانی راه این ماده شیطانی گردید .
    هروئین ، آن دشمن شماره یک انسان ، از او نیز دست برنداشت ، بلکه او را به پرتگاه خطرناکی کشاند ، و از آنجا بمیان ( چاه کور ) سرازیر نموده و نابودش کرد ، چرا که او به رفیق بد و همنشینان شایسته ، مبتلا شده بود .
    همنشینان تبهکار و ناجوانمرد ، ذهن ساده لوح آن جوان آراسته به کمال و جمال را تیره کردند ، افکار پاک او را آلوده نموده ، و با زهر
    کشنده و مرگ ( هروئین ) بجای نوشتن داروی تسکین بخش ، ریشه انسانیت او را سوزاندند ، و با این شیطان سفید ، او را بخاک سیاه نشاندند .
    از آن پس پدر و مادر او با منظره های وحشت زایی روبرو شدند ، مدتها گذشت ، از اکبر خبری نشد ، نه نامه ای و نه رفت و آمدی ! هر چه بیشتر پیرامون نامه و دیدار فرزندانشان گفتگو می کردند ، کمتر نتیجه می گرفتند .
    جستجو از مرحله نامه و پست خانه گذشت ، طبق آدرس قبلی به همان شعبه اختصاصی اداری مراجعه نمودند چنین جواب گرفتند که اکبر مدتی غایب است و از او خبری نیست .
    چه می شود کرد ؟ چاره ای نیست ! پدر و مادر ، دندان روی جگر گذاشتند صبر و حوصله کردند تا ببینند روزگار با فرزندشان چه بازی می کند ؟
    روزها به سر آمد و شبهای ناگوار بر آنها گذشت ، صحبت اکبر نقل مجالس گشته و هرکسی پیرامون او سخنی می گوید . تا اینکه روزی دیدند اکبر با همان لباس نظامی به محل آمد ، پدر و مادر و بستگان ، خوشحال شدند و از او احوال پرسیدند ولی ورق زندگی مهرانگیز جوان برگشته ، بدنش رنجور شده ، رنگش پریده ، در دنیایی از افکار شکننده غوطه ور است ، در میان دوستان و اجتماع نمی آید ، گاهی به بیابان می رود و گاهی کنار دیوار می نشیند ، و باز مدتی طولانی از نظرها ناپدید می گردد و همانند دیوانگان رفتار می کند . دوباره و سه باره به مسافرت طولانی
    رفته و دیر برمی گردد ، اما روز به روز حال جوان رو به انحطاط است ، پس از کنکاش و کنجکاوی ، باخبر شدند ، که اکبر به درد کشنده ( هروئین ) مبتلا گشته ، و مواد مخدر ، اعصاب او را خورد کرده ، نظم جسم و روح او را به هم زده ، کار از کار گذشته ، دیگر امیدی به بهبودی او نیست .
    اکبر که از وضع ناگوار خود اطلاع داشت و می دانست که اسیر دشمن سرسخت و نابود کننده هروئین شده وانگهی تمام دار و ندار خود را برای تهیه آن از دست داده و دستش تهی گشته ، سخت ناراحت بود ، وجدانش او را ناراحت و سرزنش می کرد ، و با خود می گفت :
    ( ای هزاران نفرین بر این وضع خانمانسوز ! ای دو صد لعنت بر این گرد سفید شیطانی ! و همنشینان بد سیرت ) . .
    او از نظرها غایب می شد ، از زندگی نفرت داشت ، در دل می گفت : انتحار و خودکشی بهترین راه نجات من است .
    چه کند ؟ که مردم با خبر نشوند و برای او ننگ و عار نباشد ، برود در میان ( چاه کوری ) که آب ندارد به زندگی خود خاتمه بدهد و همانجا تا ابد قبر او گردد و مردم بگویند او رفت و دیگر سراغش را نگیرند .
    این افکار شوم ، وجود اکبر را در هم پیچیده و به سوی سرانجام مرگبار می کشاند .
    با همان لباس و کفش اداری که در تن داشت ، بدون اینکه کسی از حال
    او اطلاع یابد ، به سوی ( چاه کور ) که در پنج کیلومتری روستا قرار گرفته بود رفت و در ته چاه خوابید و به وسیله طنابی که بگردن آویخته بود ، خودکشی کرد و به سرنوشت ویرانگر ( مواد مخدر ) رسید و برای همیشه خاموش گشت .
    روزها و شبها ، هفته ها و ماه ها بر او گذشت ، کسی از حال او خبری نداشت ، تا روزی بچه ای به هوای صید گنجشکهایی که در دیواره همان چاه آشیانه داشتند ، داخل چاه شده ، تا گنجشکها را از آشیانه بیرون آورد ، ناگاه چشمش به لباس مخصوص افتاد ، ترسان و لرزان و وحشت زده ، از چاه بیرون آمده ، و با شتاب به مردمی که در نزدیک آن چاه ، مشغول زراعت ، بودند خبر داد .
    آنان که خود را به چاه رسانده و پس از کنجکاوی دیدند : آری اکبر به وسیله طنابی که در گردن دارد ، خودکشی کرده است ، پیکر متلاشی شده او را چنان بیرون آورده ، و این خبر هولناک را به مردم دادند ، پدر و مادر با شنیدن این خبر جانگداز ، در دنیایی از غم و غصه افتادند ، و برای هر کسی که از حال و حسن سابقه اکبر اطلاع داشت ، این حادثه ، دردناک و ناراحت کننده بود .
    به مسؤ ولین گزارش دادند ، و پس از اجازه طبیب قانونی ، پیکر سیاه سوخته اکبر را در میان کیسه ریخته و با وضع رقت باری دفن کردند .








    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    شما ای جوانان غیور ! ای انسانهای با شخصیت

    ! ای جوانمردان نجیب ! ای پاک دلان پاک طینت ! ای نونهالان اجتماع ! ای رجال و زمامداران آینده ! و بالاخره شما ای کسانی که به انسانیت احترام می گذارید .
    بار دیگر سرگذشت واقعی ( اکبر ) آن جوان خوش استعداد و فداکار که با انتخاب دوست ناباب و اعتیاد به مواد مخدر ، رفاقت با سنگ لحد و خاک گور را انتخاب کرد ، بخوانید ، و تصمیم آهنین بگیرید که هرگز با همنشین بد همدم نشوید و به هیچ نوع از مواد مخدر حتی ( دخانیات ) خود را آلوده نسازید و فریب انواع و اقسام جالب و مدرن سیگارها که هر روز با نقش و نگارهای دلربا با بازار می آید نخورید .
    تصمیم آهنین و عزم راسخ و اراده نیرومند لازم است .
    و همواره این شعر آویزه گوشتان باشد :
    تا توانی می گریز از یار بد یار بد بدتر بود از مار بد
    مار بد تنها تو را بر جان زند یار بد بر جان و بر ایمان زند
    اشک جانسوز پیامبر صلی اللّه علیه و آله
    حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله با اصحاب خود در جایی نشسته بودند ، شخصی از راه رسید بر پیامبر صلی اللّه علیه و آله سلام کرد و نشست .
    او آیین اسلام را بررسی و تحقیق کرده بود و به آن گرویده بود ، گرایش خود را به عرض حضرت رسانید و اسلام را پذیرفت ، و در راه اسلام مسلمانی جدی و پاک و فعال گردید .
    روزی با التهاب و هیجان به حضور پیامبر صلی اللّه علیه و آله رسید و با حالی پر احساس و متاءثر گفت : آیا
    توبه من پذیرفته است ؟
    پیامبر گفت : خداوند توبه پذیر مهربان است ، البته توبه بنده اش را می پذیرد .
    او گفت : گناه من بسیار بزرگ است ، با توبه ام قبول است ؟
    پیامبر فرمود : این حرف را نگو ، عفو و بخشش خدا بزرگتر از گناه تو است ، حال بگو بدانم گناهت چیست ؟
    او گفت : این پیامبر خدا ! در زمان جاهلیت من در حالی که همسرم باردار بود مسافرت دوری کردم که چهار سال طول کشید ، وقتی که از سفر برگشتم ، همسرم بسیار خوشحال شد ، و به من خیر مقدم گفت ، در این میان دخترکی که در خانه دیدم ، به همسرم گفتم این دخترک ، دختر کیست ؟ گفت : دختر یکی از همسایه ها است .
    با خود گفتم لابد پس از ساعتی به خانه اش می رود ، ولی چند ساعت گذشت و او نرفت ، راستش او دختر خودم بود ، مادرش این موضوع را از من پنهان می داشت تا مبادا دخترک را به رسم جاهلیت بکشم .
    به همسرم گفتم راست بگو ، این دخترک ، دخترک کیست ؟ گفت : آیا به یاد داری که وقتی یه مسافرت می رفتی ، من باردار بودم ، وقتی که به سفر رفتی ، این بچه از من به دنیا آمد که دختر تو است .
    وقتی که فهمیدم او دختر من است ، بسیار ناراحت و پریشان شدم ، شب را آرام نبودم ، صبح هنوز روشن نشده بود که به بستر دخترک رفتم و دستش را گرفتم و محکم کشیدم ، بیدار
    شد ، گفتم می خواهم با من به باغ برویم ، از این پیشنهاد بسیار خرسند شده با شوق و ذوق از بستر برخاست و دنبال من به راه افتاد ، وقتی که به نزدیک باغ رسیدیم ، زمینی را در نظر گرفتم و شروع کردم چاله ای در آن کندن ، دخترک مرا کمک می کرد ، خاکها را کنار می زد ، وقتی که از کندن چاله خلاص شدم ، دخترک را گرفتم و در میان چاله انداختم .
    وقتی که سخن به اینجا رسید ، بی اختیار اشک دو چشمان پیامبر حلقه زد ، و باران اشک از دیدگانش بارید .
    او ادامه داد : دست چپم را بر شانه اش گذاشتم و با دست راست ، خاک بر رویش می ریختم ، او دست و پا می زد و می گفت : پدر جان چرا با من چنین می کنی ؟ به او اعتنا نکردم ، در این میان مقداری خاک به ریشم پاشید ، دست کوچکش را دراز کرد و خاک را از ریشم پاک می کرد ، در عین حال ، همچنان خاک به رویش ریختم تا زیر آن پنهان شد ، او را به این ترتیب زنده به گو کردم و به خانه ام برگشتم .
    پیامبر که سخت از این ماجرا متاءثر و منقلب شده بود فرمود : اگر رحمت خدا بر غضبش پیش نگرفته بود ، بر او سزاوار بود که همان لحظه تو را به سزای عملت برساند .
    به قدری پیامبر صلی اللّه علیه و آله از شنیدن این تراژدی ، اشک ریخت که مرتب اشک هایش را
    در اطراف گونه هایش پاک می کرد . ( 35 )






    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    حال پریشان امام سجاد علیه السلام

    طاووس که از پارسایان زمان امام سجاد علیه السلام بود گوید : کنار کعبه رفتم از دور دیدم مردی زیر ناودان کعبه با حال پریشانی ، دعا می کند و اشک می ریزد ، پس از آن به نماز برخاست ، نزدیک شدم دیدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و عرض کردم ای فرزند رسول خدا ! تو را بسیار پریشان و گریان دیدم ، از چه ترس داری با اینکه تو دارای سه امتیاز هستی ، امید آنست که هر یک از آنها موجب نجات تو گردد .
    نخست اینکه فرزند پیامبر هستی ، دوم اینکه شفاعت جدت پیامبر صلی اللّه علیه و آله در کار است سوم اینکه رحمت خداوند همه جا را گرفته است .
    جوابم را با قرآن داد و فرمود : اما اینکه فرزند رسول خدا هستم ، این موضوع مرا نجات نخواهد داد زیرا قرآن می فرماید .
    در روز قیامت نسبت و خویشاوندی به کار نیاید ( فلا انساب بینهم یومئذ ) ( مؤمنون 101 )
    اما در مورد شفاعت جدم ، این نیز مرا نجات نمی دهد ، زیرا قرآن می گوید :
    آنها فقط کسانی را که خدا بپسندد شفاعت کنند ( و لایشفعون الا لمن ارتضی ) ( انبیاء 28 )
    اما در مورد رحمت خدا ، قرآن می گوید :
    رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است ( ان رحمت اللّه قریب من المحسنین ) ( اعراف 56 )
    من نمی دانم که نیکوکاران هستم یا نه ؟ !
    کشاورزی کار همه نیکان تاریخ
    عبورم به صحرا افتاد ، از دور دیدم شخصی به طور فعال ، مشغول کشاورزی و آماده کردن زمین برای
    زراعت است ، نزدیک رفتم دیدم امام هفتم حضرت کاظم علیه السلام است ، مشاهده کردم ، در گرمای سوزان آنچنان کار می کند ، که از پاهایش عرق سرازیر بود ، دلم به حالش سوخت ، به پیش رفتم و گفتم :
    ( عذر می خواهم ، سؤ ال دارم ، و آن اینکه چرا این کار و فعالیت را به عهده دیگران نمی گذاری ؟ )
    در پاسخ فرمود :
    ای فرزند حمزه ! چرا به عهده دیگران بگذارم ، افراد بهتر از من همیشه به کشاورزی و امثال آن از کارهای تولید اشتغال داشتند ؟
    گفتم : مثلا چه کسانی ؟ فرمود :
    مانند پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله علی علیه السلام و همه پدران و نیاکانم ، کشاورزی و کار و تلاش برای کسب معاش از کارهای پیامبران و رسولان خدا و بندگان نیک پروردگار است . ( 36 )
    خنده عبرت
    گویند : وقتی که برادران یوسف علیه السلام ، او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند ، طبیعی است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود ، اما در این میان غم و اندوه ، دیدند لبخندی زد ، خنده ای که همه برادران را شگفت زده کرد ، از هم می پرسیدند ، یعنی چه ؟ اینجا جای خنده نیست ؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم .
    یکی از برادران که یهودا نام داشت ، با شگفتی پرسید : برادرم یوسف ! مگر عقل خود را باخته ای ، که در میان غم و اندوه ، می خندی ؟ خنده ات برای چیست ؟
    یوسف با
    جمال ، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود ، دهانش چون غنچه بشکفید و گفت :
    روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم ، با خود گفتم : ( ده برادر نیرومند دارم ، دیگر چه غم دارم ! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد ، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی ، چنین قصدی نخواهد کرد ، و اگر سوء قصدی کند ، آنها مرا حفظ خواهند کرد .
    اما چرا خدا را فراموش کردم ، و به برادرانم بالیدم ، اکنون می بینم همان برادرانم که به آنها بالیدم ، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه می افکنند .
    این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم ، خنده ام خنده عبرت بود ، نه خنده خوشحالی . ( 37 )






    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    غذای حلال و طیب

    یکی از پادشان ، آهویی برای یکی از علمای بزرگ اسلام فرستاد ، و پیام داد که این آهو حلال است ، از گوشت آن بخور ، زیرا من آن را با تیری که به دست خودم آنرا ساخته ام ، صید کرده ام ، و در هنگام صید آن ، بر اسب سوار بودم که آن اسب را از پدرم ارث برده ام .
    آن عالم در پاسخ گفت : بیاد دارم یکی از پادشان به حضور استادم آمد و دو پرنده دریایی به او تقدیم کرد و گفت : از گوشت این دو بخور ، من این دو پرنده را با سگ شکاری خودم صید کرده ام .
    استادم گفت
    : سخن درباره این دو پرنده نیست ، سخن در غذایی است که به سگ شکاری خود می دهی ؟ آیا آن سگ ، مرغ کدام پیره زنی را خورده تا برای صید ، نیرومند شده است ؟
    بنابراین این آهویی که تو خودت با تیر ساخته خودت در حالی که بر اسب به ارث رسیده از پدرت سوار شدی ، صید کردی ، همه اش فرضا درست ، ولی آن است از جو کدام ستم کشیده خورده است ؟ که نیروی حمل تو را برای صید یافته است ؟ سخن در این است ! آری باید علاوه بر غذای حلال ، غذای طیب خورد .






    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    برکت خانه

    عمه پیامبر صلی اللّه علیه و آله به حضور پیامبر صلی اللّه علیه و آله رسید ، پیامبر از او احترام کرد و پس از احوالپرسی ، فهمید که او در خانه خود دامپروری ندارد فرمود :
    عمه جان ! چه باعث شده که تو در منزل دارای برکت باشی .
    عرض کرد : برکت در چیست ؟
    فرمود : ( برکت در گوسفند شیرده است ) سپس اضافه کرد : هرکس در خانه خود گوسفند شیرده از بز و میش یا گاو داشته باشد سرچشمه برکت را دارا است ، زیرا اینها مایه برکت هستند ( 38 )
    اهمیت نماز در سیره شاگردان پیامبر صلی اللّه علیه و آله
    سال چهارم هجرت ، ماجرای جنگ ذات الرقاع در سرزمین نجد ، با شورشیان سه طایفه بنی محارب و غطفان و بنی ثعلبه رخ داد . سربازان اسلام به فرماندهی پیامبر صلی اللّه علیه و آله برای سرکوبی شورشیان کارشکن به میدان آنها رفتند ، نبرد و درگرفت و شورشیان با شکست عقب نشینی کردند ، در این پیکار یک زن یهودی به اسارت مسلمانان در آمد .
    سربازان به مدینه برگشتند ، شب فرا رسید ، آنها خسته بودند ، بنا بر این شد که شب را در بیابان استراحت کند ، پیامبر صلی اللّه علیه و آله دو نفر از افسران رشیدش بنامهای عمار یاسر و عبادبن بشر را نگهبان آن شب قرار داد .
    سپاهیان روی خاکهای بیابان خوابیدند ، عمار و عباد با هم توافق کردند که پاسی از شب را یکی از آنها نگهبانی کند و پاس دیگر را دیگری ، عمار خوابید ، عباد مشغول نگهبانی شد ، عباد با خود گفت : به به
    عجب شبی آنهم در بیابان و آنهم پس از جنگ ، و فعلا خبری از دشمن نیست خوبست ، نمازی بخوانم ، اسلحه اش را کنار گذاشت و مشغول نماز شد ، وسطهای نمازش بود ، مردی یهودی که همسرش اسیر مسلمانان شده بود ، خود را به لشکر مسلمانان رساند ، فهمید که همه خواب رفته اند ، و در مورد ( عباد ) تشخیص نمی داد که انسان است یا درخت یا حیوان ، با خود گفت : فرصت خوبی است که همسرش را فراری دهد ، برای اینکه از آن سیاهی ایستاده خاطر جمع شود که آیا انسان است یا درخت ، یا حیوان ، آنرا هدف تیر خود قرار داد ، تیر بر پیکر عباد وارد شد ، اما او نمازش را ادامه داد ، بار دوم و سوم نیز هدف تیر قرار گرفت ، ولی نمازش را نشکست کوتاهتر کرد و تمام کرد .
    عمار را بیدار کرد ، وقتی عمار از جریان آگاه شد ، گفت : چرا مرا بیدار نکردی ، عباد گفت : آن وقت من در نماز سوره کهف را شروع کرده بودم ، نمی خواستم آن سوره را ناتمام بگذارم ، اگر از شبیخون دشمن نمی ترسیدم ، و ترس آسیب به پیامبر صلی اللّه علیه و آله و قصور در نگهبانی نبود ، هرگز نماز را کوتاه نمی کردم ، هر چند جانم به لب می رسید . ( 39 )







    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    دور اندیش

    یک نفر یهودی ، انگشتر گرانقیمت خود را گم کرد ، اتفاقا یک نفر مسلمان تهیدست آن را پیدا کرد ، پس از آنکه
    برای مسلمان ثابت شد که انگشتر مال آن یهودی است ، نزد او رفته و انگشتر را به او داد .
    یهودی با شگفتی پرسید : آیا قیمت انگشتر را می دانستی ؟
    مسلمان : آری
    یهودی : آن گونه که پیداست ، تو فقیر هم هستی .
    مسلمان : آری
    یهودی : فکر نکردی که این انگشتر را بفروشی و زندگی خود را تاءمین نمایی ، به ویژه اینکه یهودی بودن من بهانه خوبی بود که این انگشتر را تصاحب کنی !
    مسلمان : چرا همین فکر را کردم !
    یهودی : پس چرا انگشتر را به من دادی ، من که نمی دانستم تو پیدا کرده ای ؟
    مسلمان : ما به روز معاد معتقدیم ، با خود گفتم اگر امروز این انگشتر را به صاحبش ندهم ، فردای قیامت هنگام حساب و کتاب ، ممکن است وقتی که پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله همراه پیامبر شما حضرت موسی علیه السلام با هم نشسته باشند ، تو شکایت مرا به پیامبر خود موسی علیه السلام کنی ، و حضرت موسی علیه السلام این شکایت را به پیامبر ما حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله کرده و بگوید این شخص که از امت تو است ، چنین کاری کرده است ، آنگاه پیامبر ما جواب پیامبر شما را نداشته باشد . من امروز برای اینکه آبروی پیامبرمان در روز قیامت را خریده باشم ، انگشتر را آوردم و تحویل دادم ! ( 40 )





    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    نتیجه خودبینی

    روزی امام صادق علیه السلام دوستان خود را نصیحت می کرد که حسود خودبین نباشند ، آنگاه این قصه را بازگو کرد :

    سیاحت

    و گردش از دستورهای آیین عیسی علیه السلام بود ، لذا عیسی خودش بسیار به گردش می پرداخت در یکی از گردشها با شخصی همسفر شد ، همچنان با هم در صحرا و بیابان می گشتند ، تا به دریا رسیدند ، عیسی علیه السلام از روی حقیقت گفت : بنام خدا ، و بر روی آب به راه افتاد ، همسفر عیسی علیه السلام از روی حقیقت گفت : بنام خدا ، و بر روی آب به راه افتاد ، همسفر عیسی علیه السلام از روی آب به راه افتاد ، به وسط دریا که رسیدند ، همسفر عیسی علیه السلام با خود گفت من با عیسی علیه السلام چه فرق دارم ، او اگر روی آب راه می رود ، من هم راه می روم ، خودبینی او را به این گفتار واداشت .
    هماندم در آب فرو رفت ، آه و ناله اش بلند شد ، عیسی دستش را گرفت و پرسید چه گفتی که در آب فرورفتی ؟
    گفت : گفتم : من با عیسی علیه السلام چه فرق دارم ، خودبینی مرا گرفت که چنین گفتم .
    عیسی علیه السلام گفت : بلند پروازی کردی ، از این رو نزدیک بود غرق شوی ، حال از کرده خود توبه کن و با من بیا ، او توبه کرد و با عیسی به راه خود ادامه داد ، امام صادق علیه السلام پس از نقل این ماجرا فرمود : بنابراین پرهیزکار باشید و بر یکدیگر حسد نبرید . ( 41 )





    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    دعای نیمه شب و فرار دشمن


    سال پنجم هجرت پیامبر صلی اللّه علیه و آله به مدینه بود ،
    می توان گفت آغاز توسعه پیروزی انقلاب به رهبری پیامبر صلی اللّه علیه و آله بود ، ضد انقلاب از مشرکان و یهود و نصاری و منافقان دست به دست هم داده بودند تا انقلاب نوپای اسلام را از پای در آورند ، در جنگ بدر و . . . با اینکه جمعیت دشمن چند برابر بود ، از دست سربازان رشید اسلام شکست مفتضحانه خوردند ، ولی همچون مار زخم خورده ، این بار تمام حزبها و طوایف و یهود و نصاری را برای یک جنگ بزرگ بر ضد اسلام دعوت کردند ، دعوت آنها پذیرفته شد ، سپاه انبوهی از دشمن برای سرکوبی مسلمانان به سوی مدینه حرکت کردند .
    مدینه در محاصره دشمن در آمد ، قبل از ورود دشمن ، مسلمانان به فرمان پیامبر صلی اللّه علیه و آله دور تا دور مدینه ، خندق کنده بودند ، خندق مانع از آن شد که دشمن به طور گروهی وارد مدینه شود ، اما پشت خندق همچنان ماند ، عبور و مرور مسلمانان مدینه را به بیرون از مدینه قطع کرد .
    و در حقیقت وقتی که دشمن نتوانست جنگ کند ، مسلمانان را در فشار اقتصادی قرار داد ، حدود یکماه از این جریان گذشت ، فشار گرسنگی ، محاصره ، سرما و دلهره و ناامنی ، مسلمانان را سخت نگران و ناراحت کرده بود ، آنچنان فشار زیاد بود که ابوسعید به حضور پیامبران صلی اللّه علیه و آله رسیده ، و عرض کرد جانها به لب آمده و کارد به استخوان رسیده است .
    پیامبر صلی اللّه علیه و آله همان لحظه با یاران خود به مسجد ( فتح ) رفتند و در آنجا دست به دعا و نیایش پرداختند ، ناگهان دیدند پیامبر صلی اللّه علیه و آله رو به جمعیت کرد و گفت : آیا در میان شما کسی هست که برود بیرون مدینه نزدیک اردوگاه دشمن ، از آنها خبر بیاورد ، گرسنگی و فشار در حدی بود که کسی جواب این سؤ ال را نداد ، پیامبر بار سوم به یکی از مسلمانان به نام ( حذیفه ) فرمود : تو برو و خبر بیاور ، حذیفه فرمان پیامبر صلی اللّه علیه و آله را گوش کرد ، شبانه در راهی که دشمنان او را نبینند ، به طرف اردوگاه دشمن رفت ، دید باد و طوفان ، تمام تشکیلات ، دشمن را به هم زده و خیمه ها را در هم ریخته است .
    حذیفه گوید : ابوسفیان از خیمه ای بیرون آمد و گفت : ای گروه قریش دیگر جای توقف نیست ، زیرا حیوانات سم دار و بی سم هلاک شدند ، فرار کنید جز فرار چاره ای نیست .
    این را گفت و سوار بر مرکب شده و فرار کرد و دنبالش ، پیروانش پا به فرار گذاشتند ، برگشتم به حضور پیامبر صلی اللّه علیه و آله ، دیدم هنوز پیامبر در مسجد به نماز و دعا مشغول است ، تا مرا دید عبای خود را به من پیچید تا از سرما محفوظ شوم ، آنگاه گزارش خود را دادم . ( 42 )





    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    فرمان ایست به هواپیمای غول پیکر جت


    فراموش نمی کنم در کوپه ترن ، با یک دانشمندی که دکتر داروساز بود ، هم
    صحبت شدم ، از هر دری سخن به میان آمد ، در میان حرفهایش قصه لطیف و زیبائی گفت که دوست دارم شما هم آن را بشنوید ، گفت :
    روزی برای انجام ماءموریت ، سوار هواپیمای غول پیکر جت شدم که از آبادان به تهران پرواز می کرد ، وقتی که هواپیما از زمین برخاست با خود گفتم : بنازم به مغز بشر ، چه اعجوبه ای ساخته ؟ دستت درد نکند بشر چه خدمت بزرگی کردی ، من که می بایست این راه طولانی فاصله آبادان تا تهران را ماهها بپیمایم ، یکساعته می پیمایم ، آفرین بر تو ای بشر ، زنده باد فکر و مغز و اندیشه ات ای بشر .
    ولی حتی یکبار هم به ذهنم نیامد که بگویم بنازم بدست قدرتت ای خدای بزرگ که چنین استعداد و مغزی به بشر دادی ، تا این اعجوبه را ساخت .
    در این فکرها غرق بودم ، حدود یک ربع ساعت از حرکت هواپیما بیشتر نمی گذشت ، که ناگهان از سوی ناظم هواپیما با بلندگو اعلام شد : نظر به اینکه هوا طوفانی و نامساعد ، است و ادامه حرکت به تهران خطرناک به نظر می رسد ، هم اکنون به آبادان برمی گردیم .
    تا این اعلام را شنیدم ، ناگهان این آیه قرآنی همچون زنگ در کنار لاله گوشم به صدا در آمد : ( یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض ؛ آنچه در آسمانها و زمین است ، خدا را می ستایند . )
    افسوس خوردم که چرا من فقط بشر را ستودم ، حتی یک بار نگفتم بنازم
    به قدرت خدا .
    به خود گفتم دیدی همین اعجوبه غول پیکر ، با فرمان ایست خدا ، به جلو نرفت و برگشت ، بنابراین همه امور در دست او است ، نخست باید او را ستود ، و سپس از تلاش های طاقت فرسای بشر برای پیشبرد تمدن علم و صنعت تمجید و سپاس کرد ، از آن پس نخست از خداوند مهربان سپاس می کنم ، بعد از بندگانش ، همان خدایی که بزرگترین نقشه خائنانه امپریالیسم آمریکا را در حمله نافرجام هواپیماهای مجهز خود به تهران برای نجات جاسوسها ، آن چنان شکست مفتضحانه داد ( 43 ) که می توان آن را از شگفتیهای حوادث عصر حاضر خواند .





    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    شعارهای کوبنده بر ضد دشمن


    سال سوم هجرت فرا رسید ، دشمنان زخم خورده اسلام در جنگ بدر با تدارکات مجهز جنگی به فرماندهی ابوسفیان برای سرکوبی مسلمانان عازم مدینه شدند ، پیامبر صلی اللّه علیه و آله به محض اطلاع از عزم دشمن ، سکوت نکرد ، بیدرنگ مسلمانان را جمع کرد ، و برای جلوگیری از دشمن ، از مدینه خارج شدند و در سرزمین احد در برابر دشمن قرار گرفتند .
    در مراحل اول مسلمین بر سپاه دشمن پیروز شده بودند ، ولی غفلت مسلمین در نگهداری تنگه کنار کوه باعث شد که مشعل پیروزی به دست دشمنان افتاد ، آری اگر مسلمانان لحظه ای غفلت کنند و جبهه دفاعی خود را رها سازند ، دشمن از کمین ظاهر خواهد شد ، و این مطلب حساس در هر زمانی هست ، و ما امروز به خصوص باید بیشتر از همیشه هوشیارانه سنگرها را حفظ کنیم .
    در
    پایان جنگ ، ابوسفیان رهبر مشرکین برای اغوای مردم ، خواست فتح خود را در میدان ( احد ) به عقیده بت پرستی مربوط سازد ، شروع به ستودن بت کرد و گفت : ( اعل هبل اعل هبل ؛ بزرگ و زنده باد بت هبل ) .
    طوفان مصائب و گرفتاریها و خستگی ها ، رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله را از وظیفه مقدس تبلیغ و دفاع از توحید باز نداشت ، بی درنگ با همان آهنگ در پاسخ ابوسفیان فرمود : ( اللّه اعلی و اجل ) ؛ خدا بزرگتر و ارجمندتر است . )
    مسلمانان به فرمان پیامبر صلی اللّه علیه و آله ، این شعار کوبنده را با هم گفتند . ابوسفیان بار دیگر به نام بت ( عزی ) فریاد زد و گفت : ( ان لنا العزی و لاعزی لکم ؛ ما بت عزی داریم و شما بت عزی ندارید ) . یعنی از این رو ما پیروز شدیم و شما مغلوب .
    پیامبر صلی اللّه علیه و آله بی درنگ با دهانی پر از خون در جواب فرمود :
    اللّه مولینا و لا مولی لکم ؛ ای ابوسفیان اگر شما بت عزی دارید ، ما خدا داریم ، او صاحب و رهبر ما است نه شما .
    مسلمین نیز با فریادهای پی در پی این شعار را گفتند .
    ابوسفیان که مکرر پاسخ پیغمبر صلی اللّه علیه و آله را می شنید ، دنبال سخن را قطع کرد و گفت : کار جنگ به نوبت است ، روزی به نفع شما است و روزی به نفع ما .
    رسول اکرم صلی اللّه علیه
    و آله ، سکوت اختیار نکرد و این جواب دندان شکن را داد :
    ( لا سواء قتلاکم فی النار و قتلانا فی الجنه ؛ نه هرگز ، این دو سپاه یکسان نیستند ، کشته های شما در آتش دوزخ هستند ، و کشته های ما در بهشت می باشند . )
    آخرین سخن ابوسفیان این بود : وعده جنگ ما با شما سال دیگر . رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله در آن بحران خطرناک ، این سخن را نیز بی جواب نگذاشت ، به مسلمین فرمود بگویید : چنین باشد . ( 44 )
    توجه به روز حسرت قیامت
    یکی از نامهای قیامت ( یوم الحسره ) ( روز حسرت ) است چنانکه این مطلب در آیه 39 سوره مریم تصریح شده است .
    آیه اللّه العظمی بروجردی مرجع کل ، در وعظ و نصیحت خود ، به طور مکرر از این جمله یاد می کرد ، خطیب توانا آقای فلسفی می نویسد : روزی من تنها در محضر ایشان در اطاق اندرونی نشسته بودیم ، به یک مناسبت فرمود :
    روز قیامت یوم الحسره ( روز افسوس خوردن ) است ، که افراد به گذشته دنیای خود و غفلت هایی که داشته اند افسوس می خوردند ، در این وقت دیدم چنان پرده ای از اشک روی چشمشان آمد که گویی هم اکنون قیامت است و آن یوم الحسره برای ایشان مجسم می باشد . ( 45 )
    آری آقای بروجردی این گونه به معاد می اندیشیدند ، و به یاد حسرت و افسوس آن روز ، دگرگون می شدند . که قرآن می فرماید :
    حتی اذا جائتهم الساعه بغته قالوا
    یا حسرتنا علی ما فرطنا فیها و هم یحملون اوزارهم علی ظورهم ؛ ای افسوس بر ما که در مورد ( اندوختن ذخیره برای ) قیامت کوتاهی کردیم ، و آنها بار سنگین گناهایشان را بر دوش می کشند . ( انعام : 31 )




    امضاء


صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi