هروئین با این جوان چه کرد ؟
او از یک خانواده مسلمان ، متوسط ، در یک روستا دیده به جهان گشود ، پاک و بی آلایش بزرگ شد ، تا زمانی که به سن و سالی رسید که باید مانند سایر بچه ها به دبستان برود . نام او علی اکبر بود ، ولی او را اکبر می خواندند .
اکبر استعداد و حافظه فوق العاده ای داشت ، به هر کلاسی که قدم می گذاشت ، شاگر اول بود ، اولیای دبستان وی را احترام و تحسین می کردند ، و از لحاظ انضباط و اخلاق نیز سرآمد همسالان خود بود ، و در میان همردیفان و دوستان ، در کمال خوشنامی می زیست .
پس از دوره ابتدائی ، وارد دبیرستان شد و در کلاسهای دبیرستانی نیز ، معمولا رتبه اول بود و هر روز مورد تحسین و تشویق واقع می شد ، او بحدی درسخوان بود و خوب درسهای خویش را درک می کرد که همشاگردانش او را ( فیلسوف ) می خواندند ، و این لقب
به اندازه ای برای او زیبنده بود که گویا از اول نام ( فیلسوف ) بود ، از آن وقت به نام اولش را فراموش شد .
استعداد ، درس خوانی ، پاکدامنی ، نجابت ، آبرومندی و ایمان او زبانزد مردم بود .
با کمال تاءسف اکبر در خانواده ای نبود که با امکانات مادی بتواند ادامه تحصیل دهد ، لذا به علت نابسامانی مالی ، پس از پایان تحصیلات دبیرستانی ، در یکی از شعبه های اداری ، نظامی استخدام شده و شروع به کار کرد .
او بدنی نیرومند ، قامتی موزون و نجابتی خاص داشت و در همان محیط نظامی ، نیز احترام و شخصیت فوق العاده ای پیدا کرد .
اکبر به پدر و مادر و زادگاهش ، علاقه فراوان داشت و به وسیله نامه ها و رفت و آمد برای دیدار پدر و مادر و بستگان و محل خود ، ارتباطش را قطع نمی کرد .
مدتی به این منوال گذشت .
ولی هزار افسوس .
چنگال مرگبار ماده مخدر ( هروئین ) گریبان او را نیز گرفت و مانند هزاران نفر قربانی راه این ماده شیطانی گردید .
هروئین ، آن دشمن شماره یک انسان ، از او نیز دست برنداشت ، بلکه او را به پرتگاه خطرناکی کشاند ، و از آنجا بمیان ( چاه کور ) سرازیر نموده و نابودش کرد ، چرا که او به رفیق بد و همنشینان شایسته ، مبتلا شده بود .
همنشینان تبهکار و ناجوانمرد ، ذهن ساده لوح آن جوان آراسته به کمال و جمال را تیره کردند ، افکار پاک او را آلوده نموده ، و با زهر
کشنده و مرگ ( هروئین ) بجای نوشتن داروی تسکین بخش ، ریشه انسانیت او را سوزاندند ، و با این شیطان سفید ، او را بخاک سیاه نشاندند .
از آن پس پدر و مادر او با منظره های وحشت زایی روبرو شدند ، مدتها گذشت ، از اکبر خبری نشد ، نه نامه ای و نه رفت و آمدی ! هر چه بیشتر پیرامون نامه و دیدار فرزندانشان گفتگو می کردند ، کمتر نتیجه می گرفتند .
جستجو از مرحله نامه و پست خانه گذشت ، طبق آدرس قبلی به همان شعبه اختصاصی اداری مراجعه نمودند چنین جواب گرفتند که اکبر مدتی غایب است و از او خبری نیست .
چه می شود کرد ؟ چاره ای نیست ! پدر و مادر ، دندان روی جگر گذاشتند صبر و حوصله کردند تا ببینند روزگار با فرزندشان چه بازی می کند ؟
روزها به سر آمد و شبهای ناگوار بر آنها گذشت ، صحبت اکبر نقل مجالس گشته و هرکسی پیرامون او سخنی می گوید . تا اینکه روزی دیدند اکبر با همان لباس نظامی به محل آمد ، پدر و مادر و بستگان ، خوشحال شدند و از او احوال پرسیدند ولی ورق زندگی مهرانگیز جوان برگشته ، بدنش رنجور شده ، رنگش پریده ، در دنیایی از افکار شکننده غوطه ور است ، در میان دوستان و اجتماع نمی آید ، گاهی به بیابان می رود و گاهی کنار دیوار می نشیند ، و باز مدتی طولانی از نظرها ناپدید می گردد و همانند دیوانگان رفتار می کند . دوباره و سه باره به مسافرت طولانی
رفته و دیر برمی گردد ، اما روز به روز حال جوان رو به انحطاط است ، پس از کنکاش و کنجکاوی ، باخبر شدند ، که اکبر به درد کشنده ( هروئین ) مبتلا گشته ، و مواد مخدر ، اعصاب او را خورد کرده ، نظم جسم و روح او را به هم زده ، کار از کار گذشته ، دیگر امیدی به بهبودی او نیست .
اکبر که از وضع ناگوار خود اطلاع داشت و می دانست که اسیر دشمن سرسخت و نابود کننده هروئین شده وانگهی تمام دار و ندار خود را برای تهیه آن از دست داده و دستش تهی گشته ، سخت ناراحت بود ، وجدانش او را ناراحت و سرزنش می کرد ، و با خود می گفت :
( ای هزاران نفرین بر این وضع خانمانسوز ! ای دو صد لعنت بر این گرد سفید شیطانی ! و همنشینان بد سیرت ) . .
او از نظرها غایب می شد ، از زندگی نفرت داشت ، در دل می گفت : انتحار و خودکشی بهترین راه نجات من است .
چه کند ؟ که مردم با خبر نشوند و برای او ننگ و عار نباشد ، برود در میان ( چاه کوری ) که آب ندارد به زندگی خود خاتمه بدهد و همانجا تا ابد قبر او گردد و مردم بگویند او رفت و دیگر سراغش را نگیرند .
این افکار شوم ، وجود اکبر را در هم پیچیده و به سوی سرانجام مرگبار می کشاند .
با همان لباس و کفش اداری که در تن داشت ، بدون اینکه کسی از حال
او اطلاع یابد ، به سوی ( چاه کور ) که در پنج کیلومتری روستا قرار گرفته بود رفت و در ته چاه خوابید و به وسیله طنابی که بگردن آویخته بود ، خودکشی کرد و به سرنوشت ویرانگر ( مواد مخدر ) رسید و برای همیشه خاموش گشت .
روزها و شبها ، هفته ها و ماه ها بر او گذشت ، کسی از حال او خبری نداشت ، تا روزی بچه ای به هوای صید گنجشکهایی که در دیواره همان چاه آشیانه داشتند ، داخل چاه شده ، تا گنجشکها را از آشیانه بیرون آورد ، ناگاه چشمش به لباس مخصوص افتاد ، ترسان و لرزان و وحشت زده ، از چاه بیرون آمده ، و با شتاب به مردمی که در نزدیک آن چاه ، مشغول زراعت ، بودند خبر داد .
آنان که خود را به چاه رسانده و پس از کنجکاوی دیدند : آری اکبر به وسیله طنابی که در گردن دارد ، خودکشی کرده است ، پیکر متلاشی شده او را چنان بیرون آورده ، و این خبر هولناک را به مردم دادند ، پدر و مادر با شنیدن این خبر جانگداز ، در دنیایی از غم و غصه افتادند ، و برای هر کسی که از حال و حسن سابقه اکبر اطلاع داشت ، این حادثه ، دردناک و ناراحت کننده بود .
به مسؤ ولین گزارش دادند ، و پس از اجازه طبیب قانونی ، پیکر سیاه سوخته اکبر را در میان کیسه ریخته و با وضع رقت باری دفن کردند .