صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 86

موضوع: سرگذشت های عبرت انگیز

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    سرگذشت های عبرت انگیز




    سرگذشتهای عبرت انگیز
    محمد محمدی اشتهاردی






    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    پیشگفتار

    درس عبرت از روزگار

    یکی از امور سازنده و تکان دهنده و تحول بخش ، فراز و نشیبهای تاریخ و عبرت گرفتن و پند گرفتن و پندگیری از سرگذشتهای آن است ، که برای همه لازم است وارد این کلاس عجیب شوند ، و از درسهای زندگی پرفراز و فرود گذشتگان عبرت بگیرند ، چرا که تاریخ همواره تکرار می شود ، و روزی خواهد آمد که زندگی برای ما نیز برای آیندگان ، تاریخ می گردد ، و تاریخ مجموعه ای از تجربه ها ، کامها و ناکامیها است ، و اصولا فلسفه تاریخ همین است که تجربه های آن را دریافت کنیم و در زندگی خود عبور دهیم ، که گفته اند عبرت از عبور است .
    همان گونه که خون در رگهای کالبد ما عبور می کند و موجب ادامه حیات جسمی ما می شود ، فراز و نشیبهای تاریخ نیز باید در رگهای روح و روان ما عبور کنند و به ما حیات معنوی ببخشند .
    مرد خردمند پسندیده را
    عمر دوبایست در این روزگار
    تا به یکی تجربه اندوختن
    با دگری تجربه بستن به کار
    ولی باید گفت : عمر دیگر لازم نیست ، زیرا تاریخ ، عمر صد بار و هزار بار را به ما آموخته ، بنابراین ما به اندازه کافی در تاریخ دارای تجربه هستیم .
    گویند : در عصر ابوریحان بیرونی دانشمند پرآوازه ایرانی ، مردم می گفتند الماس دارای زهر است . مدتی بود شاگردان او همان حرف مردم را تکرار می کردند ، ولی ابوریحان می گفت : الماس زهر ندارد ، این موضوع جار و جنجال به راه انداخت ، سرانجام ابوریحان خواست با نشان دادن تجربه ، به آنها بفهماند که الماس زهر ندارد ، تصمیم گرفت در اجتماع مردم مقداری الماس را داخل نان نموده و به سگ بخوراند ، مردم از هر سو اعتراض می کردند ، چرا سگ زبان بسته را می کشی ؟ و فریاد می زدند : الماس ، زهر دارد .
    سرانجام ابوریحان بدون توجه به جوسازی مردم ، مقداری زهر در میان نان ریخته ، در مقابل داد و فریاد مردم ، آن نان را به سگ داد ، سگ آن را خورد ، الماس همراه نان را بلعید .
    ساعتها از این حادثه گذشت ، دیدند سگ مسموم نشد ، و دریافتند که الماس دارای زهر نیست ، و به این ترتیب ابوریحان با نشان دادن تجربه ، به همگان فهمانید که الماس زهر ندارد ، آری باید از تجربه این گونه استفاده و باور کرد .
    از این رو خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید :
    فاقصص القصص لعلهم یتفکرون ؛ این سرگذشتها را برای انسانها بازگو کن ، شاید بیندیشد و بیدار شوند . ( اعراف 176 )
    و امیرمؤمنان علی علیه السلام می فرماید :
    و ان لکم فی القرون السّافه لعبره ؛ همانا برای شما از سرگذشتهای پیشینیان درسهای مهمی است . ( 1 )
    و در سخن دیگر افسوس می خورد که چرا بشر خیره سر از آن همه عبرتها عبرت نمی گیرد ؟ ! و چرا عبرت گیرنده اندک است ؟ و می فرماید :
    ما اکثر العبر و اقل الاعتبار؛ درسهای عبرت چه بسیارند ، ولی عبرت گیرنده اندک است ! . ( 2 )
    در این کتاب به فرازهایی از سرگذشتهای آموزنده و عبرت آور تاریخ بخصوص تاریخ سازنده اسلام از آغاز تاکنون ، در 75 داستان ، پرداخته شده ، به امید آنکه همه ما از آموزندگیهای این سرگذشتها بهره مند شویم .
    قم : محمد محمدی اشتهاردی
    آبان 1376







    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    ملاقات حضرت ابراهیم علیه السلام با ماریا ، عابد پیر

    حدود 22 قرن پیش ، شخصی بود به نام ( ماریا ) کنار دریا زندگی می کرد ، او منظره های زیبا و قشنگ دریا و دشت سرسبز ، گیاهان ، شکوفه ها ، گلهای قشنگ و شاداب ، دلربا ، و مرغان و پرندگان رنگارنگ ، گوناگون رفت و آمد آنها و صدا و ترانه و چه چه دلنواز آنها ، آن هم در هوای بسیار مطبوع و گوارای بهاری کنار دریا را می دید و می شنید .
    غروب کنار دریا و شب مهتابی و ستارگان چشمک زن و هوا و فضای معطر و با صفای صبحگاهان و خیلی چیزهای دیگر را نیز می دید که همه با نظم ، زیبایی و قشنگی مخصوصی ، هر کدام در
    جای خود به زندگی ادامه می دهند .
    با خود می گفت : اینها همه نشانه وجود خدای بزرگ است ، او است که چنین منظره های شاد و باصفا را پدید آورده ، او است که این نظم و هماهنگی را آفریده ، اوست که ماه و خورشید و کوه و دشت و دریا و پرندگان و آهوهای قشنگ را خلق کرده است . . . آری این همه نقشه های عجیب که در در و دیوار جهان موجود است ، همه نشانه های اوست ، بنابراین هرکس درباره خدای آنها نیندیشد ، همچون نقش دیوار خواهد بود .
    ماریا دور از اجتماع ، با فکر آزاد و باز خود به زودی پی برد که خداوند بزرگ ، این جهان را آفریده و باید به سوی او رفت و بندگی او کرد .
    از آن پس ( ماریا ) دل از دنیا کنده و لباس مویین می پوشید ، و همواره در یاد خدا بود ، و ستایش و سپاس او می کرد ، و چون عاشق دلداده ، با همه وجود به عبادت خدا مشغول بود صدای دلنواز بلبلان ، کنار غنچه های رنگارنگ ، و صوت امواج ملایم دریا ، و ناله مناجات گونه پرندگان دیگر در نیمه های شب و سحرگاهان باعث می شد که ماریا بیشتر عبادت خدا کند ، و سجده هایش را طولانی تر نماید و هماهنگ با سایر موجودات به راز و نیاز با خدا بپردازد .
    او دیگر از آن پس ( عابد ) خوانده می شد ، زیرا چنان شیفته خدا شده بود که همواره در یاد خدا بود
    و عاشقانه خدا را پرستش می کرد ، و زندگی را سالها به این ترتیب گذراند ، گرچه بسیار سالخورده شده بود اما دلی شاد و جوان داشت .
    ماریا گاهی در دشت خرم و آزاد و سبز کنار دریا گردش می کرد ، روزی در حال گردش ، چند گاو و گوسفند بسیار زیبا ، چشم او را خیره کرد ، به نزدیک رفت ، جوان بسیار زیبایی را دید که چند گاو و گوسفند را در بیابان می چراند ، چهره گوسفندان به قدری زیبا بود که آدم می خواست شب و روز به آنها نگاه کند ، و پوست گاوها و بچه هایشان به قدری شفاف و براق بود که گویا روغن صاف بر بدن آنها مالیده اند ، خلاصه منظره بسیار دلربا و قشنگ بود ، به ویژه اینکه جوانی با قد و قامتی همچون سرو ، و با سیمایی همچون ماه درخشنده در کنار آن گوسفندها و گاوها به چوب دستیش تکیه داده بود و آنها را می چراند . ( ماریا ) که از این منظره ، شگفت زده شده بود ، خود را به نزدیک جوان رساند ؟ و پرسید : تو کیستی و این گاو و گوسفندان از کیست ؟
    جوان گفت : من ( اسحاق ) فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام که از پیامبران بزرگ الهی است هستم .
    ماریا تا این سخن را شنید ، عشق و شور سرشاری به دیدار ابراهیم علیه السلام پیدا کرد ، از آنجا رد شد و از آن پس همواره از خدا می خواست که زیارت ابراهیم خلیل علیه السلام را نصیبش
    گرداند .
    ابراهیم خلیل روزی از خانه بیرون آمد و تصمیم گرفت که به سیر و سیاحت و گردش در دشت سرسبز و خرم فلسطین بپردازد ، او همچنان که به گردش خود ادامه می داد کوه های سر به فلک کشیده و گیاهان رنگارنگ و شکوفه ها و گلها و هوای آزاد و گوارا را می دید و نشانه های خدا را مشاهده می کرد و لذت می برد به گونه ای که می خواست دل از کوه ، دشت و صحرا نکند و به خانه بر نگردد ، در این سیر خود به نزدیک دریای مدیترانه آمد ، و مدتی نیز به دیدن منظره های دریا و کرانه دریا پرداخت و آثار خداوند بزرگ را از نزدیک می دید و روح پاکش به عشق خدا نزدیک بود از بدن کوچکش به سوی ملکوت پرواز کند . . . قلبش به یاد خدا می تپید ، و همه وجودش همراه گلها ، غنچه ها ، بلبلها و پرندگان دیگر صحرایی ، با خدا سخن می گفت و محور نور و عظمت خدا شده بود .
    ابراهیم علیه السلام همچنان به دیدار از دریا و اطراف دریا ادامه می داد ناگهان دید پیرمردی در گوشه ای از همه چیز دست کشیده و مشغول نماز و عبادت است ، رکوع ها و سجده های مکرر ، و حالت روحانی آن پیرمرد ، ابراهیم علیه السلام را به خود جلب کرد ، ابراهیم علیه السلام از همه چیز برید و به سوی او متوجه شد ، و با عجله خود را به نزد آن پیر مرد عابد ( که
    همان ماریا ) بود رسانید ، دید او لباس مویین پوشیده و صدایش به نام خدا بلند است .
    ابراهیم که دوستان و یادکنندگان خدا را بسیار دوست داشت ، در حدی که حاضر بود جانش را فدای آنها کند ، نزد او نشست تا نمازش تمام شود ، پس از نماز او پرسید :
    تو کیستی ، برای چه کسی نماز می خوانی ؟
    عابد گفت : من بنده خدا هستم و برای خدا نماز می خوانم .
    ابراهیم در فکر فرو رفت که آیا آن عابد ، خدای حقیقی را می پرستد و یا چیزهای دیگری را به نام خدا پرستش می کند ، از این رو پرسید : منظور تو از این خدا کیست ؟
    عابد گفت : خدا کسی است که تو و مرا آفریده است .
    ابراهیم علیه السلام دریافت که عابد ، خدای حقیقی را پرستش می کند ، بسیار خوشحال شد از اینکه در این سیر و گردش ، دوست عزیز و همکیشی را پیدا کرده است ، از این جهت با چهره ای باز و پر محبت به عابد رو کرد و گفت :
    عقیده ، روش و شیوه تو مرا مجذوب کرد ، محبت تو در جای جای دلم قرار گرفت ، اگر مایل باشی دوست دارم با تو ماءنوس باشم و همچون یک برادر مدتی در کنارت بسر برم .
    عابد گفت : من نیز مقدم شما را گرامی می دارم و از دیدارت خوشوقتم ( با توجه به اینکه عابد هنوز نمی دانست که او ابراهیم خلیل علیه السلام است ) .
    ابراهیم علیه السلام پرسید : منزل تو کجا است که هرگاه
    خواستم به زیارت و دیدارت بیایم .
    عابد گفت : منزل من آن طرف دریا است . ولی چون در جلو ، آب است و وسیله ای هم در اینجا نیست ، تو نمی توانی با من بیایی .
    ابراهیم گفت : پس تو چگونه از روی آب به منزل خود می روی ؟ عابد گفت : من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را می کنم ، خداوند به من لطف کرده ، به آب فرمان داده که مرا غرق نکند از این رو به اذن خدا روی آب راه می روم تا به منزل خود می رسم .
    ابراهیم گفت : همان خدایی که به تو چنین لطفی کرده ، شاید به من نیز چنین لطفی کند و آب دریا را تحت تسخیر من نیز قرار دهد ، نباید ناامید بود ، بنابراین برخیز با هم به منزل تو برویم و امشب را در منزل تو باشیم .
    عابد برخاست و همراه ابراهیم علیه السلام به سوی دریا روانه شدند ، وقتی به دریا رسیدند ، عابد به خدا توکل کرد و با یاد خدا پا روی آب گذاشت و روی دریا حرکت کرد ، ابراهیم نیز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حرکت کرد ، بی آنکه غرق شود ، یا ترس و وحشت کند .
    عابد تعجب کرد ، جای تعجب هم بود ، زیرا او در تمام عمر طولانیش جز خود کسی را سراغ نداشت که روی آب راه برود ، ولی اینک می بیند این تازه مهمان ناشناس خیلی آرامتر و مطمئن تر از خود با سرعت از روی آب راه
    می رود ، فهمید که در دنیا بندگانی هم هستند که در بندگی از او بالاترند ، چنانکه گفته اند : ( دست بالای دست بسیار است ) . این دو به راه خود ادامه دادند تا به ساحل دریا رسیدند و از آنجا به منزل عابد رفتند .
    عابد که لحظه به لحظه به شخصیت معنوی و بزرگ ابراهیم علیه السلام پی می برد ، کم کم احساس کوچکی نزد ابراهیم می کرد ، از این رو بیشتر به ابراهیم احترام می گذاشت و از پیدا کردن چنین دوست ، بسیار خوشحال بود .
    ابراهیم علیه السلام که دوست خوبی پیدا کرده بود و ( ماریا ) نیز به مهمان بزرگوار و عزیزی رسیده بود ، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبت می کردند ، تا اینکه ابراهیم علیه السلام از او پرسید ، غذای تو از کجا به دست می آید ؟
    عابد اشاره به چند درخت بزرگی که در چند قدمی منزلش بودند کرد و گفت : این درخت ها هر سال میوه بسیار می دهند ، وقت رسیدن محصول میوه های این درخت ها را جمع می کنم و در تمام روزهای سال از آن می خورم و همین مقدار برای من کافی است .
    سپس سخن از مرگ و روز قیامت و فانی بودن دنیا یه میان آمد ، ابراهیم پرسید : کدام یک از روزها از همه روزها بزرگتر است ؟
    عابد گفت : آن روزی که خداوند ، انسانها را به پای حساب می کشد و آنچه در دنیا انجام داده اند ، مو به مو رسیدگی می کند
    و نیکان را به بهشت و بدان را به جهنم می فرستد که روز قیامت نام دارد .
    ابراهیم از جواب جالب و کامل عابد خوشحال شد و به او گفت : بیا با هم برای خود مؤ منان گنهکار دعا کنیم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ ، نجات دهد و از خطرهای آن روز حفظ کند .
    عابد با ناراحتی گفت : من دعا نمی کنم .
    ابراهیم پرسید : چرا ؟
    عابد گفت : مدت سه سال است یک خواسته ای دارم هر چه دعا می کنم و از خدا می خواهم که خواسته ام را برآورد ، دعایم به استجابت نمی رسد و خواسته ام برآورده نمی شود ، از این رو دیگر از خدا شرم دارم تا دعای دیگر کنم ، لابد بنده خوبی نیستم که دعایم مستجاب نمی شود .
    ابراهیم علیه السلام گفت : دوست عزیز . هیچگاه چنین سخن نگو ، اگر خداوند دعا را مستجاب می کند یا مستجاب نمی کند علت دارد ؟ عابد گفت : چه علتی دارد ؟
    ابراهیم گفت : هرگاه خداوند بنده ای را دوست داشته باشد ، نفس و مناجات و راز و نیاز او را نیز دوست می دارد ، مدتی دعای او را مستجاب نمی کند تا آن بنده ، بیشتر در درگاه خدا راز و نیاز و مناجات کند ، ولی به عکس اگر نسبت به بنده ای خشمگین باشد ، گاهی دعای او را زود مستجاب می کند یا ناامیدش می کند که او دیگر دعا نکند ، زیرا خدا از نفس و مناجات او بدش می آید ، مناجات
    و راز و نیازی که از دل پاک و با صفا برخیزد ، ارزش دارد ، نه مناجات و راز و نیاز دروغین که از دل ناپاک برمی خیزد .
    خوب ، حال بگو بدانم دعای تو چیست که در این سه سال مستجاب نشده است ؟
    عابد گفت : روزی در محلی مشغول نماز و عبادت بودم ، و سپس گردشی کردم ناگاه جوانی بسیار زیبا را دیدم که چند گوسفند و گاو را می چراند که آنها نیز آنچنان قشنگ و خوش رنگ و جالب بودند که در تمام عمرم چنین زیبایی را ندیده بودم ، به خصوص آن جوان به قدری نورانی بود که گویا نور از پیشانیش می بارید ، رفتم جلو و از او پرسیدم تو کیستی ؟ در جواب گفت : من فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام هستم و این گوسفندها و گاوها نیز از آن ابراهیم علیه السلام است که من آنها را می چرانم . محبت ابراهیم خلیل در دلم جای گرفت ، از آن روز تا حال قلبم برای دیدار ابراهیم خلیل علیه السلام می تپد که نزدیک است به سوی او پرواز کند ، از این رو از آن روز تا حال دعا می کنم که خداوند افتخار زیارت ابراهیم علیه السلام را به من بدهد ولی هنوز دعایم مستجاب نشده است .
    ابراهیم بی درنگ خود را معرفی کرد و در حالی که لبخندی در چهره داشت گفت : من ابراهیم خلیل هستم و آن جوان پسرم می باشد .
    عابد دریافت که دعایش مستجاب شده ، تا ابراهیم علیه السلام را شناخت با شور و شوق برخاست
    و دست محبت برگردن ابراهیم علیه السلام نهاد و او را در آغوش گرفت و بوسید و با دلی سرشار از معنویت و خلوص و امید گفت : ( الحمد لله رب العالمین ؛ حمد و سپاس و شکر خداوند جهانیان را که مرا به آرزویم رسانید . ) سپس عابد گفت : اینک وقت را غنیمت شمرده برای همه مردان و زنان با ایمان دعا کنید تا خداوند آنها را از خطرهای روز قیامت نجات بخشد ، ابراهیم علیه السلام دست به دعا بلند کرد و با دلی پاک و حالتی روحانی عرض کرد : ( خدایا ! پروردگارا ! تو را به عزت و جلالت ، همه مردان و زنان با ایمان را از خطرات و سختیهای روز قیامت نجات بده . )
    عابد گفت : آمین . ( 3 )
    به این ترتیب عابد به آرزویش رسید و دعایش بر آورده شد ، ابراهیم علیه السلام نیز در سیر و سیاحت خود ، دوست خداشناس و خوبی پیدا کرد و گاهی به دیدار او می رفت ، و هر دو از این دوستی ، خوشحال و شاد شدند .
    و سرانجام این دو بزرگمرد درسهای زیر را به ما آموختند :
    1- باید دباره نشانه های خدا در جهان فکر کرد ، و خدا را به خوبی شناخت .
    2- باید خدا را با جان و دل عبادت و پرستش کرد و همواره در یاد او بود ، و از نعمت های متنوع و بسیار او شکر و سپاس گفت .
    3- باید دوستان خوبی برگزید ، و دنبال دوستان خداجو رفت و با دوستان خدا خوب بود
    و با دشمنان خدا دشمن .
    4- باید ما اهل مناجات و راز و نیاز با خدای بزرگ باشیم و روح و جان خود را با مناجات ، صفا بخشیم .
    5- باید هیچگاه روز حساب و کتاب و سخت قیامت را فراموش نکنیم ، و با اعمال نیکمان برای آن روز توشه تهیه کنیم تا در آن روز رو سفید باشیم .
    6- بالاخره باید هم برای خود و هم برای دیگران دعا کنیم ، تا خداوند همه را از خطرها نجات دهد و همگی را ببخشد



    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    مکافات عمل ، و لطف یوسف علیه السلام


    زلیخا همسر شاه مصر بود ، به حضرت یوسف علیه السلام تهمت زنا زد ، سالها غرق در ناز و نعمت بود ، ولی اینک ببینید فرجام او چه شد ؟
    سالهای قحطی ، شوهرش عزیز از دنیا رفت ، و وضع او نیز به فلاکت عجیبی رسید . او که همواره در کاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود ، اکنون پیرزنی فرتوت و نابینا شده و بقدری تهیدست گشته است که به صورت گدایانی در آمده و سرکوچه و بازارها دست گدایی به این و آن دراز می کند . چنان سنگی بزرگ به پایش خورده که جهان با آن وسعتش چون سوراخ سوزن برایش تنگ گشته است . به او پیشنهاد کردند که خوب است به حضور یوسف علیه السلام سرور مصر بروی و از او تقاضا کنی تا به تو عنایتی کند . بعضی می گفتند : نه ، چنین مکن ، زیرا ممکن است یوسف به خاطر سوابق تو ، از تو انتقام بگیرد . او در جواب گفت : یوسفی که
    من می شناسم ، معدن کرم و اخلاق است ، هرگز مرا کیفر نخواهد کرد . تا آنکه روزی زلیخا بر سر راه ، روی مکان بلندی نشست . وقتی که یوسف با جمعیت کثیر و شکوه خاصی از آنجا می گذشت ، زلیخا گفت :
    ( سبحان الذی جعل الملوک عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوکابطاعتهم ؛
    پاک و منزه است خداوندی که پادشاهان را به خاطر معصیت و گناه ، بنده کرد و بنده ها را به خاطر اطاعت ، پادشاه نمود . )
    حضرت یوسف علیه السلام که این صدا را از این پیرزن نابینا شنید ، فرمود : تو کیستی ؟ او جواب داد :
    من همان کسی هستم که لحظه ای تو را از یاد نبردم و همواره تو را خدمت می کردم ، اینک به کیفر هواپرستی خود رسیده ام به طوری که گدایی می کنم . نخستین زن مصر در شکوه و جلال بودم ، اینک به صورت خوارترین زنان مصر در آمده ام .
    سوز دل زلیخا ، یوسف علیه السلام را به گریه در آورد ، در حال گریه پرسید : آیا هنوز چیزی از محبت من در قلبت هست ؟
    زلیخا گفت :
    آری ، به خدای ابراهیم سوگند ، یک نگاه کردن به صورتت از برای من بهتر از تمام دنیا است که پر از طلا و نقره باشد .
    یوسف از کنار او رد شد . بعد برای او پیام فرستاد که ناراحت نباش ، اگر شوهر داری ، تو را از مال دنیا بی نیاز می کنم ، و اگر نداری تو را همسر خود قرار می دهم .
    زلیخا وقتی این
    پیام را شنید گفت : پادشاه مرا مسخره می کند ، آن وقت که جوان بودم و زیبایی داشتم به من اعتنا نکرد ، اینک که پیر و نابینای درمانده شده ام با من ازدواج می کند ؟ ! !
    ولی حضرت یوسف علیه السلام به عهد خود وفا کرد . دستور تشکیل ازدواج و عروسی داد . در شب عروسی ، دو رکعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمش یاد کرد . جوانی و زیبایی و بینایی زلیخا را به او باز گرداند . شب زفاف ، یوسف زلیخا را دوشیزه یافت . خداوند دو پسر به نامهای ( افرائیم ) و ( منشاء ) از زلیخا به او داد . با هم مدتی ( به قول بعضی سی و هفت سال ) زندگی کردند تا مرگ بین آنان جدایی افکند . ( 4 )
    آری ، چوب خدا ، دوا هم دارد . نباید گفت : ما که غرق شده ایم ، چه یک نی چه صد نی !
    سایه حق بر سر بنده بود
    عاقبت جوینده یابنده بود
    گرنشینی بر سر کوی کسی
    عاقبت بینی تو هم روی کسی
    گر زچاهی برکنی چندی تو خاک
    عاقبت اندر رسی بر آب پاک
    از امام صادق علیه السلام نقل شده ؛ یوسف علیه السلام به زلیخا گفت : چرا در گذشته با من آنگونه رفتار کردی ؟ ( و می خواستی اسیر دام عشق تو شوم ) زلیخا گفت : ( چهره زیبای تو مرا به این کار وا داشت . )
    یوسف علیه السلام فرمود : ( پس اگر تو پیامبر آخر الزمانبه نام محمد صلی اللّه علیه و آله و
    سلم را می دیدی ؟ که در جمال و کمال از من زیباتر و سخاوتش از من بیشتر است چه می کردی ؟
    زلیخا گفت : ( راست گفتی )
    یوسف گفت : از کجا دانستی که من راست گفتم ؟
    زلیخا گفت : ( هنگامی که نام محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم را ذکر کردی ، محبت او در دلم جای گرفت . )
    در این هنگام خداوند به یوسف علیه السلام وحی کرد؛ ( زلیخا راست می گوید ، من به همین خاطر که او محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم را دوست دارد ، او را دوست دارم ) آنگاه خداوند به یوسف علیه السلام امر کرد که با زلیخا ازدواج کن . ( 5 )








    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    گرایش شاه و تمام مردم کشورش به آیین مسیح علیه السلام

    به راستی چنین است ، در هر موضوعی حتی در تبلیغات دینی نیز باید کاملا مقتضیات و مقامات اشخاص رعایت گردد ، ای بسا تبلیغاتی که در موردی ، بسیار مؤ ثر واقع شده و از آن نیکوترین نتیجه گرفته می شود ولی همان تبلیغات در مورد دیگر نه تنها مؤ ثر نیست ، بلکه منجر به عکس مطلوب می گردد . این است که باید در تبلیغات ، مقامات اشخاص و اختلاف موارد و مقتضیات به طور کامل رعایت شود و مبلغ با رموز و نحوه وعظ و نصیحت آشنایی به سزایی داشته باشد .
    بر همین اساس ، پیامبران و فرستادگان خداوند در تلاش تبلیغاتی خود راههای گوناگونی را به پیش می کشیدند و از تبلیغات خود نتیجه سودمندی گرفته و پیشرفتهای چشم گیری می کردند . حتی گاهی در مراحل نخستین ، خود
    را هماهنگ با مردم منحرف می کردند آنگاه با روش جالب و حکیمانه ای ضربات تبلیغاتی خود را بر آن مرام و عقیده وارد می آوردند و پیشبرد قابل توجهی عاید آنان می شد . در این رابطه نظر شما را به ماجرای عجیب زیر جلب می کنم :
    دو نفر از ناحیه حضرت عیسی علیه السلام ماءمور تبلیغات در یکی از شهرهای روم به نام ( انطاکیه ) شدند ، ولی آن دو ماءمور به راه صحیح تبلیغی آشنا نبودند ، طولی نکشید نه تنها احدی به آنها گرایش پیدا نکرد بلکه مردم از آنان دوری کردند و به دستور پادشاه روم ، آنها را دستگیر کرده در بتکده ای زندانی نمودند .
    حضرت عیسی علیه السلام از نتیجه نگرفتن تبلیغی آن دو نفر و زندانی شدن آنها با خبر شد ، وصی از خاص خود ( شمعون الصفا ) را که مبلغی پخته و آشنا بود برای نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاکیه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستی ، به شهر انطاکیه اعزام کرد .
    او با کمال متانت و روشن بینی با روش جالبی وارد شهر شد ، و در آغاز چنین اعلام کرد :
    من در این شهر غریب هستم ، تصمیم گرفته ام خدای شاه را پرستش کنم در این صورت من با روش شاه موافقم ، و با او هم مرام هستم .
    همین گفتار موجب شد که او را نزد شاه راه دادند .
    شاه ، فوق العاده او را تحسین کرد و از روش او خرسند شد و دستور داد که او را به احترام خاصی در بتکده
    گردش دهند .
    شمعون به عنوان دیدار و گردش در عبادتگاه عمومی اهل شهر ، وارد بتکده شد ، هنگام گردش ، آن دو نفر زندانی او را دیدند ، خواستند اظهار ارادت و رفاقت کنند ، او با اشاره به آنها خاطر نشان کرد که هیچگونه تظاهر به دوستی و رفافت با من نکنید .
    شمعون حدود یک سال به بتکده آمد و شد می کرد و در ظاهر از بتها پرستش می نمود ، و در ضمن این مدت ، شالوده دوستی و رفاقت خود را با شاه ، پی ریزی کرد ، بر اثر دوراندیشی و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شایانی نزد پادشاه کسب کرد .
    مدتها گذشت ، روزی در جلسه خصوصی به پادشاه روم چنین گفت : ( من در این مدت که به بتکده آمد و شد داشتم ، دو نفر زندانی را مشاهده کردم ، اینک با کسب اجازه می خواهم بپرسم که علت زندانی شدن آنان چیست ؟ . )
    پادشاه : ( این دو نفر ، سفره فتنه را در این شهر پهن کرده بودند و ادعا می کردند که خدایی جز این بتها که آفریدگار جهانیان می باشد هست ، از این رو برای رفع این اخلالگریها دستور حبس آنها را دادم . )
    شمعون : ( آنها چگونه ادعای وجود خدای غیر از بتها می کردند ؟ دلیل آنها چه بود ؟ اگر صلاح می دانید . دستور احضار آنها را بفرمایید ، خیلی مایلم به مذاکرات آنها گوش دهم ، خیلی متشکرم . )
    پادشاه : ( بسیار خوب ! برای اینکه شما هماز روش آنها با خبر گردید . فرمان احضار آنها را می دهم . )
    به این ترتیب با اجازه و فرمان شاه ، آن دو نفر را به مجلس حاضر کردند .
    شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اینجا شروع کرد : ( عجبا ! مگر در جهان غیر از خدایانی که در بتکده هستند ، خدای دیگری وجود دارد ؟ )
    زندانیان : ( آری ما معتقد به خدای آسمان و زمین هستیم . خدایی که در فصل بهار ، صحراها را سبز و خرم می نماید و در فصل پاییز ، این خرمی و شادابی را از آنها می گیرد ، خدای که خورشید جهانتاب و ستارگان چشمک زن را آفریده است . )
    مردم دل آگاه و دانشمند هیچ ادعایی را بی دلیل نمی پذیرد ، و هرگز بدون رهبری استدلال زیر بار ادعا نمی روند ، از این رو شمعون از آنها دلیل خواست و چنین اظهار داشت :
    این گفتار پی درپی را کنار بگذارید ، ادعای بی دلیل چون کلوخ به سنگ زدن است آیا شما در ادعای خود دلیلی دارید ؟ !
    زندانیان : ( آری اگر ما از خدای خود بخواهیم کور مادرزاد را بینا می کند و شخص زمینگیر را لباس تندرستی می پوشاند . )
    شمعون به پادشاه گفت : دستور دهید کوری را حاضر کنند ، به دستور شاه کور مادرزادی را به مجلس آوردند ، آنگاه شمعون به آن دو نفر گفت :
    اگر شما در ادعای خود راست می گویید از خدای خود بخواهید تا این کور ، بینا شود .
    آن دو نفر بیدرنگ به سجده افتادند و از خدای خود بینایی کور را خواستند ( خود شمعون در دل آمین می گفت ) هنوز دعا پایان نیافته بود که چشمان آن کور باز شد و خداوند دو چشم بینا به او عنایت فرمود .
    شمعون : عجیب نیست اگر شما این کار بزرگ را کردید ، خدایان ما هم کور مادر زاد را شفا می دهند ( شاه آهسته به شمعون گفت : خدایان ما هیچ نفع و ضرری نمی توانند به کسی برسانند ، هرگز قادر به شفای کور نیستند ) به دستور شمعون کوری را حاضر کردند ، دعا کرد ، کور شفا یافت ، آنگاه به آن دو نفر رو کرد و گفت : ( حجه بحجه ) ( دلیل به دلیل ) خدای شما یک نفر کور را شفا داد ، خدایان ما هم چنین کردند .
    زندانیان : خدای ما زمین گیر را شفا می دهد !
    زمینگیری را حاضر کردند ، به دعای آن دو نفر شفا یافت ، به دستور شمعون زمینگیر دیگری حاضر کردند دعا کرد ، شفا یافت .
    زندانیان : ما به خواست خدا مرده را زنده می کنیم .
    شمعون : ( اگر شما واقعا مرده را زنده کنید و شاه اجازه دهد من به خدای شما ایمان می آورم . )
    بی درنگ شاه گفت اگر آنها مرده را زنده کنند من هم به خدای آنها معتقد می شوم .
    اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه می گذشت . شمعون گفت زنده کردن مرده از عهده ما و خدایان ما خارج است ، اگر خدای شما قادر به زنده کردن
    پسر شاه باشد ، من و شاه و معتقد به خدای شما می شویم .
    آن دو نفر مهیای عبادت شدند ، با توجهی خاص از خدای خود زنده شدن جوان را خواستند ، به سجده افتادند ، ( خود شمعون نیز از صمیم قلب از خداوند طلب یاری می کرد ) پس از چند لحظه ، سر از سجده برداشتند و گفت : کسی را به قبرستان بفرستید خبری بیاورد ، فرستادگان شاه به قبرستان رفتند ، فرزند جوان او را دیدند که تازه سر از خاک برداشته و از سر و صورتش خاک می ریزد ، او را نزد شاه آوردند ، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد ، او را در بر کشید آنگاه گفت : ( فرزندم ! قصه خود را برای ما شرح بده . )
    فرزند : پدر عزیزم ! وقتی که مرگ سراغ من آمد به عذاب سخت گرفتار بودم تا اینکه امروز دو نفر را دیدم که به سجده افتادند و از خدا ، زنده شدن مرا می خواهند ، خداوند مرا به دعای آن دو نفر زنده کرد .
    شاه : اگر آن دو نفر را ببینی ، می شناسی !
    فرزند : آری کاملا آنها را می شناسم .
    به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و در جلو جوان زنده شده عبور کنند ، تا ببینند ، پسر شاه آن دو نفر را در میان جمعیت پیدا می کند یا نه ؟
    تمام مردم در کنار شاهزاده عبور کردند ، همین که آن دو نفر از مقابل او رد شدند ، او با اشاره خبر داد
    که آن دو نفر اینها بودند !
    شاه هماندم با صمیم قلب به خدای آن دو نفر که خدای واقعی جهان خلقت است ، ایمان آورد ، شمعون و تمام اهل کشور و شاه نیز از او پیروی کردند و به خدای جهانیان ایمان آوردند .
    به این ترتیب شمعون ، نماینده زیرک حضرت عیسی علیه السلام با به کار بردن روش حکیمانه خود ، شاه و همه مردم کشورش را به آیین عیسی گرایش داد . ( 6 )






    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    خرمای خوشبو !

    ابوطالب عموی پیامبر صلی اللّه علیه و آله با دختر عموی خود فاطمه دختر اسد ازدواج کرد خداوند سه پسر به نامها : طالب ، عقیل ، و جعفر به او عنایت کرد ، در این ایام ، روزی فاطمه دید پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله خرما میل می کند ولی خرمایی که خیلی خوشبو است و تاکنون چنین بوی خوشی به مشام فاطمه نرسیده بود ، گفت : ( از آن خرما اندکی به من بده بخورم )
    پیامبر : صلاح نیست که این خرما را بخوری مگر اینکه گواهی دهی که خدایی جز خدای یکتا و بی همتا نیست و من محمد فرستاده خدا هستم .
    فاطمه بی درنگ گواهی داد ، آنگاه خرما را گرفته و خورد ، میل او بیشتر شد ، این بار برای شوهر گرامیش ابوطالب در خواست خرما کرد ، رسول خدا صلی اللّه علیه و آله با او پیمان بست که خرما را قبل از آنکه ابوطالب گواهی به یکتایی خدا و رسالت آن حضرت بدهد به او ندهد ، فاطمه این پیمان را پذیرفت ، خرما را به
    خانه آورد ، شامگاه ابوطالب گفت در خانه بوی بسیار خوشی به مشام می رسد که در تمام عمر چنین بویی را احساس نکردم ، فاطمه خرما را نشان داد و قصه آن خرما را بیان کرد .
    ابوطالب به طور مکرر خرما خواست ، فاطمه گفت : پس از ادای شهادتین ، خرما را خواهم داد ، بالاخره ابوطالب شهادت به یگانگی خدا و رسالت محمد صلی اللّه علیه و آله داد و با او عهد کرد که نزد قریش این اقرار را فاش نسازد ، فاطمه هم پذیرفت . ( 7 )
    آن شب ابوطالب آن خرمای شگفت انگیز را میل فرمود : فاطمه هم که از آن خورده بود ، در همان شب نور علی علیه السلام منعقد گردید ، فاطمه از آن هنگام به بعد در جهان جدیدی وارد شد ، روز به روز بر شکوه و عظمت او می افزود تا آن هنگام که در درون کعبه ، علی علیه السلام از او چشم به جهان گشود . ( 8 )






    امضاء



  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    رسوایی منافق کوردل

    آنان غرق در اسلحه شده بودند و کاملا آمادگی خود را برای جنگ با مسلمانان اعلام داشتند ، غرور و خودکامگی سراسر وجود فرزندان ( مصطلق ) را گرفته بود و با نعره های تند و خشن بر ضد حکومت اسلامی شعار می دادند .
    مسلمانان جنگاور و رشید به فرماندهی پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله به عزم سرکوبی این دودمان مغرور تا کنار نهر آبی که از آن ( فرزندان مصطلق ) بود رفته و در همان مکان ، آتش جنگ در گرفت ، ولی طولی نکشید که این
    آتش ، گروه بسیاری از سپاه دشمن را به کام خود برد و پس از خاموشی ، شکست دشمن و پیروزی مسلمانان بر همه آشکار گشت .
    پیامبر صلی اللّه علیه و آله با سپاه اسلام با پیروزی کامل به سوی مدینه مراجعت کردند ، در راه سر آبی رسیدند . ( جهجاه ) نوکر ( عمر ) و محافظ مرکب او از مهاجران ( 9 ) بود برای پیشدستی در گرفتن آب با ( سنان ) که از انصار ( 10 ) بود ، برخورد خشن کردند .
    همین برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد ، به طوری که ( جهجاه ) مهاجران را به حمایت از خود دعوت کرد و فریاد بر آورد : ای گروه مهاجران مرا کمک کنید !
    از سوی دیگر ، سنان ( فریاد زد : ای گروه انصار به فریاد من برسید ) شخصی از مهاجران بنام ( جعال ) که مردی فقیر بود به حمایت از ( جهجاه ) برخاست و او را یاری کرد .
    عبداللّه فرزند ابی که از منافقان سرسخت از اهالی مدینه بود و در موارد حساس دشمنی خود را به اسلام ظاهر می کرد ، با خشونت و تندی به جعال گفت : ( تو مرد بی شرم و متجاوزی هستی ! ) جعال نیز پاسخ او را به خشونت داد ، عبداللّه ناراحت شد ، و این گفتار جسورانه را به زبان آورد : ( اینها عجب مردمی هستند ، از راه دور آمده اند و در وطن ما بر ما چیره شده اند . آری چنین می گویند : اگر سگ خود را
    چاق کردی تو را می خورد ولی آگاه باشید ! وقتی که به مدینه رفتیم ، آنکه عزیزتر است ذلیل را بیرون می کند . )
    سپس به دودمان خود رو کرد و گفت :
    ( تقصیر شما است که این مردم را در وطن خود جای داده و ثروت خود را به آنها حلال کردید ، به خدا سوگند اگر زیادی طعام خود را به جعال و امثال او نمی دادید کار به اینجا نمی کشید که امروز چنین بر شما سوار شوند . آنان را بیرون کنید تا به دیار خود برگردند و به دودمان و اربابهای خود بپیوندند . )
    قیافه حق به جانب ( عبداللّه ) جلوه حق مآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولی با این گفتاری که از کاسه نفاق و بی ایمانی آب می خورد ، به طور نا خودآگاه او را از صف مسلمانان با ایمان بیرون کرد و دادگاه اسلامی او را به عنوان منافق و آشوبگر معرفی نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت اینک بقیه ماجرا را بخوانید .
    سخنان جسارت آمیز ( عبداللّه ) زید فرزند ( ارقم ) را که در آن هنگام جوانی نورس بود سخت ناراحت کرد ، به عنوان دفاع از حریم اسلام عزیز ، به عبداللّه رو کرد و گفت :
    سوگند به خدا ، ذلیل و خوار تو هستی ، محمد صلی اللّه علیه و آله عزیز خدا و محبوب همه مسلمانان است ، پس از این گفتار ، هرگز ترا به دوستی نمی گیرم .
    عبداللّه از گفتار آتشین غلام جوانی بسان ( زید ) در خشم
    فرو رفت و گفت : ساکت باش و این طور با من سخن مگو !
    زید به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاکان منافقی چون عبداللّه ، صلاح دید که سخنان وی را به رسول خدا صلی اللّه علیه و آله گزارش دهد ، وظیفه شناسی و احساس مسؤ ولیّت ، او را پس از پایان جنگ به حضور پیامبر صلی اللّه علیه و آله آورد ، و با کمال صراحت به پیامبر صلی اللّه علیه و آله عرض کرد : ( عبداللّه فرزند ابّی در راه در کنار آبی چنین و چنان گفت و شما را ذلیل و خود را عزیز معرفی کرد .
    رسول خدا صلی اللّه علیه و آله که با سپاهیان به سوی مدینه رهسپار می شدند ، عبداللّه را به حضور پذیرفت و با گفتار صریح و جدی به او فرمود :
    به من خبر داده اند که حرفهای بی اساس و نادرستی زده ای ! این کجرویها و گفتار بی پایه چیست ؟ !
    عبداللّه قیافه حق به جانب به پیامبر رو کرد و گفت :
    سوگند به آن کسی که قرآن را بر تو نازل کرد ، من چنین سخنانی نگفتم و زید به دروغ این گزارشها را داده است . ( 11 )
    اطرافیان عبداللّه از وی دفاع کردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند : رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما ( عبداللّه ) را به خاطر گفته یک غلام جوانی رد نمی کند ! شاید ( زید ) این طور خیال کرده ، بلکه سخن او پنداری بیش نیست .






    امضاء



  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    عبداللّه در ظاهر معذور و بی گناه

    معرفی شد ولی به همین مناسبت ( زید ) دروغگو و تهمت زننده قلمداد گشت و انصار از هر سوی او را سرزنش می کردند ، هنگامی که زید به مدینه آمد ، بسیار دماغ سوخته و گرفته و پژمرده به نظر می رسید ، به طوری که به خانه خود رفت و در را به روی خود بست و در انتظار رفع این تهمت و قیحانه به سر برد .
    فرزند عبداللّه که جوانی نیرومند و غیور بود ، با شنیدن این سر و صداها و گفتار نفاق آمیز پدر ، به حضور پیامبر صلی اللّه علیه و آله شرفیاب شد و چنین به عرض رساند :
    ای رسول خدا : شنیده ام می خواهی دستور قتل پدرم را صادر کنی اگر ناگزیر از این دستور هستی به خود من اجازه بده تا او را بکشم و سرش را برای تو بیاورم . زیرا خزرجیان می دانند من نسبت به پدر و مادر خیلی خوش رفتار هستم ، از آن می ترسم که اگر دیگری او را بکشد نتوانم قاتل پدرم را بنگرم ، در نتیجه ممکن است مؤمنی را عوض کافری به قتل رسانده و مستحق دوزخ گردم .
    پیامبر در پاسخ فرمود : ( نه هرگز چنین نکن ، تا وقتی که پدرت با ما هست با او نیکو رفتار کن . )
    با این که رسول خدا این سفارش را به فرزند عبداللّه کرد ، او جلو دروازه آمده وقتی که پدرش را دید که به سوی مدینه می آید ، جلو او را گرفت و گفت : تا پیامبر اجازه ندهد ، نمی گذارم
    وارد مدینه شوی ، تا بدانی که ذلیل تو هستی و پیامبر عزیز است .
    عبداللّه برای رسول خدا پیام فرستاد و از وضع خود ، آن حضرت را با خبر ساخت ، حضرت برای فرزند او پیام داد که از پدرت جلوگیری نکن ، او هم گفت : اینک که پیامبر صلی اللّه علیه و آله امر فرموده وارد شو ! زید که به خاطر حفظ حوزه اسلام و معرفی دشمنان آشوبگر خائن ، گفتار عبداللّه را به پیامبر صلی اللّه علیه و آله رسانده بود ، اینک خانه نشین گشته و او را به عنوان ( دروغگو ) لقب داده اند ، شرم و خجلت او را افسرده کرده و گاه و بیگاه به خدا عرض می کند : ( من از پیامبرت دفاع کردم تو هم از من دفاع کن ! )
    خداود به زید لطف فرمود ، پس از چند روزی سوره مبارکه ( منافقون ) در تکذیب عبداللّه و تصدیق زید از طرف خداوند نازل شد و به این ترتیب ( زید ) راستگو و بی تقصیر معرفی گردید . ( 12 )
    پیامبر صلی اللّه علیه و آله به خانه زید رفت و او را از خانه نشینی بیرون آورد و نزول آیات را خاطرنشان ساخت و فرمود :
    ای زید ! زبانت راست گفته و گوشت درست شنیده خدا تو را تصدیق کرده است .
    نفاق و خیانت و رسوایی عبداللّه ظاهر شد ، درست به عکس گفتارش ، وقتی که به مدینه آمد با بیچارگی و ذلت ، چند صباحی زندگی کرد ، ولی دیری نپائید که با کفر و نفاق از
    این جهان رخت بر بست و مارک ذلت خود را در صفحات تاریخ نصب نمود . ( 13 ) و برای همیشه این درس را به جهانیان آموخت : که به هیچ عنوانی گرچه زیر ماسک ظاهری آراسته و قیافه حق به جانب باشد نمی توان با حق جنگید ، این طبیعت و سرنوشت است که مردم تباهکار و کج رو را در همان راه تباهی و کج ، به سرانجامی ذلت بار می کشاند ، و این انتقام را خدای طبیعت در دل طبیعت خود قرار داده است .






    امضاء



  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    تنبیه خلافکاران ، با اعتصاب بر ضد آنها

    ماه رجب سال نهم هجرت بود ، به پیامبر صلی اللّه علیه و آله خبر رسد که امپراطور روم برای حمله به مدینه مرکز اسلام آماده شده است . رودرویی جنگی با سپاه روم ، با مشکلات سختی مانند موارد زیر مواجه بود :
    1- هنگامی رسول خدا صلی اللّه علیه و آله اعلام خروج از مدینه برای جنگ با رومیان کرد که فصل جمع آوری زراعت و محصول کشاورزی و فصل رسیدن خرما بود .
    2- هوا بسیار گرم بود که با در نظر گرفتن راه طولانی بین مدینه و تبوک ، مشکلات بسیاری را به دنبال داشت .
    3- جنگ با ابر قدرت روم آن هم در سرزمین روم ( تبوک ) ، دشواری جنگ را بیشتر می کرد ، زیرا رومیان در آنجا بر همه چیز مسلط بودند .
    4- سفر دو ماهه و طولانی با خالی گذاشتن مدینه نیز مشکل دیگری بود .
    با اعلام پیامبر صلی اللّه علیه و آله ارتش منظمی که از حدود سی هزار نفر تشکیل می شدند به فرماندهی و رهبریت
    رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله از مدینه عازم تبوک شدند .
    در این میان همانگونه که پیش بینی می شد گروهی از منافقان ، به علت نفاق و نداشتن ایمان ، نه تنها از شرکت در این جنگ امتناع ورزیدند بلکه در بعضی از موارد حساس ، نقشه هایی از قبیل رم دادن شتر پیامبر صلی اللّه علیه و آله و . . . طرح کرده بودند که هر کدام در جای خود نقش بر آب شده و از نطفه خفه گردید .
    وقتی که پیامبر صلی اللّه علیه و آله با ارتش منظم اسلامی از مدینه به قصد تبوک به افتادند سه نفر به نامهای : ( هلال ، کعب و مراره ) با اینکه از مسلمانان واقعی بودند ، با در نظر گرفتن فصل جمع آوری محصول و گرمی هوا و . . . امروز و فردا کردند ، ناگهان دریافتند که دیگر به سپاه اسلام نمی رسند .
    ولی به خوبی فهمیده بودند که خلاف بزرگی را مرتکب شده اند ، به مدینه خبر رسید که سپاه روم با دیدن عظمت سپاه اسلام ، عقب نشینی کرده است ، از این رو جنگی بروز نکرده ، و سپاه اسلام منطقه را ترک کرده و به سوی مدینه باز می گردند . وقتی که خبر بازگشت سپاه اسلام به مدینه رسید ، آن سه نفر خلافکار تصمیم گرفتند که برای جبران تخلف خود به استقبال پیامبر صلی اللّه علیه و آله و مسلمین بروند ، سلام و تبریک عرض کنند و پوزش طلبند ، به دنبال این تصمیم از مدینه خارج شدند و به
    حضور پیامبر صلی اللّه علیه و آله رسیدند ، ولی پیامبر به آنها اعتنا نکرد و جواب سلامشان را نداد ، و پس از ورود در مدینه دستور داد که مسلمانان ، همه گونه روابط خود را با آنها قطع کنند ، اعتصاب عمومی شروع شد ، حتی همسران آنها به دستور پیامبر صلی اللّه علیه و آله بنا شد در خانه های آنها بمانند ولی با آنان همبستر نشوند ، این سیاست خردمندانه اسلام نسبت به آن سه نفر خلافکار به قدری عرصه را بر آنها تنگ کرد که به تعبیر قرآن ( و ضاقت علیهم الارض بما رحبت ؛ زمین با آن همه وسعت بر آنها تنگ شد . ) ( 14 )
    این سه نفر چون از تعالیم اسلامی بهره مند بودند ولی دنیاپرستی آنها را به این روز نشانده بود ، در فکر چاره جوئی افتادند در نتیجه دانستند که پناهگاهی جز خدا نیست . ( 15 )
    مدت اعتصاب پنجاه روز طول کشید ولی این سه نفر پس از چهل روز که در مدینه به سر می بردند ، ده روز آخر از مدینه خارج شدند و در بیابانها با کمال پریشانی به عبادت پرداختند و سه روز آخر روزه گرفتند و با خداوند راز و نیاز کردند و اظهار پشیمانی از کار خود و استغفار و در خواست عفو نمودند تا آنکه جبرئیل بر پیامبر صلی اللّه علیه و آله نازل شد و آیه 118 سوره توبه را نازل کرد ، پیامبر صلی اللّه علیه و آله کسی را فرستاد و مژده پذیرفتن توبه آنها را به آنها خبر داد .
    کعب
    می گوید : به مدینه آمدم پیامبر صلی اللّه علیه و آله در مسجد نشسته بود و گروهی از مسلمانان در اطرافش بودند ، به پیامبر صلی اللّه علیه و آله سلام کردم ، صورتش را که از خوشحالی می درخشید به طرف من کرد و در جواب سلام مرا داد و فرمود :
    مژده می دهم به توبه بهترین روزی که از روز تولدت تا حال چنین روزی را نداشتی .
    عرض کردم : پذیرفتن توبه من از ناحیه خدا است یا از ناحیه شما ؟
    فرمود : از ناحیه خدا است ، عرض کردم به شکرانه این موهبت می خواهم همه اموالم را در راه خدا و رسولش انفاق کنم ، فرمود : ( قسمتی از ثروتت را برای خود نگهدار بقیه را انفاق کن . . . ) ( 16 )
    قهرمانی که تاریخ آفرید
    ( . . . به خدا سوگند اگر بدنم را با شمشیرها پاره پاره کنید دهانم را به سختی که موجب خشم پروردگار و خشنودی شما گردد نمی گشایم . . . )
    ( حجر بن عدی شیعه علی علیه السلام )
    ای چشمها ! این دیده ها ! شما را به آن کسی که به شما بینایی بخشید سوگند ، باز هم سوگند ، پرده های قرون را کنار بزنید و ابرهای تیره غفلت را بشکافید ، و غبارهایی را که شما را در پشت تاریک خود متوقف ساخته به عقب برانید و بالاخره اوراق تاریخ را برگردانید ، تا به تماشای چهره نورانی و سیمای انسانی که مرد ایمان و صبر و پایمردی بود بپردازید ، مردی که جان خود را نثار تقویت حق
    کرده بود و هیچگاه مرعوب زرق و برق باطل نشد .
    او ( حجربن عدی ) بود که اینکه به اختصار فرازهایی از زندگی درخشان او را می نگرید :
    او با برادرش ( هانی ) در مدینه به حضور پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله شرفیاب شده و به آیین اسلام گرویدند . ( 17 )
    با این که او در آن موقع نوجوان بود ، ولی به خاطر روح پاک و نیرومندش ، پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله در برخی از جنگها او را پرچمدار خود کرد . ( 18 )
    پیامبر صلی اللّه علیه و آله با او آنچنان نزدیک بود که حتی بعضی از اسرار را با او در میان می گذاشت ، چنانکه ( حجر ) در روز شهادتش گفت :
    حبیب و دوستم رسول خدا صلی اللّه علیه و آله چگونگی شهادت مرا در این روز ، به من خبر داد . ( 19 )
    پس از رحلت پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله ( حجر ) همواره از مدافعان نیرومند اسلام ، و از سرداران بزرگ در جنگهای اسلامی به شمار می آمد ، در جنگ بزرگ قادسیه یکه تاز میدان بود و با دشمنان می جنگید ، و سپس کوفه را برای سکونت انتخاب کرد ، و در آنجا به عنوان رئیس خاندان ( کندی ) و از رجال و شخصیتهای ممتاز و برازنده اسلامی شناخته می شد .
    او از افرادی است که تبعیضها و بی عدالتیهای عثمان را ، برای عثمان برمی شمرد و او را به استعفا از خلافت فرا می خواند ، و با صراحت با
    روش عثمان مخالفت می کرد . ( 20 )
    هنگامی که علی علیه السلام مهار خلافت را به دست گرفت ، حجر که به آرزوی دیرینه رسیده بود ، به زودی در شمار یاران و مدافعان درجه اول علیه السلام قرار گرفت ، و در حقیقت باید ( حجر بن عدی ) را در چهره این عصر و در این موقعیت ، همواره با دشمنان علی علیه السلام می جنگید ، در همه جنگهای علی علیه السلام با دشمن ، در رکاب علی علیه السلام بود .
    در جنگ ( جمل ) در پیشاپیش سپاه علی علیه السلام فریاد می کشید :
    ایها الناس ! اجیبوا امیرالمؤمنین و ایفروا خفافا و ثقالا ، مروا و انا اولکم ؛ ای مردم ! دعوت امیرمؤمنان علی علیه السلام را لبیک بگویید ، و برای جنگ ، سبکبار و مجهز بیرون روید ، حرکت کنید ، من در پیشاپیش شما هستم . ( 21 )
    در نبرد ( صفین ) حضرت علی علیه السلام سپاه خود را دارای هفت جبهه کرده بود ، حجر بن عدی را امیر و فرمانده جبهه خاندان ( کنده ) و ( حضر موت ) و ( قضاعه ) قرار داده بود . ( 22 )
    در همین جنگ بود که در روز هفتم ماه صفر به سال 37 هجری که درگیری جنگ در اوج شدت بود ، حجر بمیدان آمد ، و در برابرش پسر عمویش حجر بن زید کندی که در سپاه معاویه بود قرار گرفت ، و در اینجا بود که حجر بن عدی با لقب ( حجرالخیر ) و حجر بن یزید با لقب
    ( حجر الشر ) ، خوانده شدند . ( 23 )
    آری حجر شایسته آن بود که علی علیه السلام و پیروانش ، او را حجر ( پاک ) و ( نیک ) بخوانند .
    در جنگ ( نهروان ) حجر و جنگاور یکه تاز میدان بود ، او طبق انتخاب پیشوایش علی علیه السلام فرمانده جبهه راست سپاه بود و در این جنگ فداکاریهای چشمگیری کرد و تا پایان جنگ با جانبازی در راه حکومت عدل پرور علی علیه السلام ادامه داد . ( 24 )
    حجر همواره همراه علی علیه السلام بود ، تا آن روزی که آخرین روز عمر علی علیه السلام بود فرا رسید ، حجر که در بالین علی علیه السلام به سر می برد و چهره پریده و پیشانی شکافته سرورش را می دید ، در میان التهاب این غم می سوخت ، چند شعر که از سوز و انقلاب درونش حکایت می کرد ، خواند ، در این موقع علی علیه السلام به او رو کرده فرمود :
    ای حجر ! در آن موقعی که تو را به بیزاری از من دعوت می کنند چگونه خواهی بود ؟
    حجر در حالی که قطرات اشک به گونه هایش می ریخت ، با زبانی پر اخلاص که از قلبی پر شور برمی خاست ، گفت : اگر تنم را با شمشیر قطعه قطعه کنند ، و یا مرا در میان شعله های آتش بیفکنند ، از دوستی تو دست نمی کشم ، با کمال استقامت ، پایمردی کرده و از تو بیزاری نمی جویم .
    علی علیه السلام به او فرمود : خداوند تو را در
    راه آیینش ، استوار و موفق بدارد و پاداش نیکی از سوی خاندان پیامبر صلی اللّه علیه و آله به تو عنایت فرماید . ( 25 )
    هنگامی که حضرت علی علیه السلام شهید شد ، معاویه که هر لحظه آرزوی آن را داشت ، بدون مزاحم بر سراسر عراق حکومت کند ، مغبره بن شیعه نامرد خونخوار و جنایت پیشه را به عنوان حاکم کوفه به کوفه فرستاد .
    شگفتا ! به جای ندای روحبخش علی علیه السلام صدای خشن و پلید ( مغیره ) در فضای مسجد کوفه به گوش می رسد ، او همانند رییسش معاویه از هیچ چیز باک ندارد ، در میان سخنرانیهای خود ، کار را به اینجا رسانیده که از عثمان تمجید ، ولی به علی علیه السلام دادگر روزگار و پدر یتیمان ناسزا می گوید . . .
    ( حجر ) نمی تواند سکوت کند ، هر لحظه که مغیره لب به بدگویی علی علیه السلام می گشود ، حجر با صدای رسا بی آنکه بهراسد ، فریاد می زند :
    ای مغیره . از خدا بترس ! او را که مدح و ستایش می کنی سزاوار ملامت است ، او را که سرزنش می کنی ، شایسته مدح و ستایش است ! هان ای مغیره ! زبانت را حفظ کن و از خدا بترس !
    ای مغیره ! قرآن می گوید : یا ایها الذین آمنوا کونوا قوامین بالقسط شهداء اللّه و لو انفسکم ؛ ای کسانی که که ایمان آورده اید ، در راه عدالت و درستی ، استوار باشید ، برای خدا گواهی دهید ، گرچه آن گواهی به
    ضرر شما باشد . ( 26 )
    مغیره ، حجر را با سخنان خشن ، تهدید می کرد و او را از خشم حکومت می ترساند ، و گاهی از در نصیحت وارد می شد ، و می گفت : این حجر ! من خیر خواه تو هستم ، از معاویه بترس ، او اگر بخواهد با شدیدترین مجازات ، تو را به قتل می رساند .
    ولی تهدیدهای مغیره گویا همچون بادی بود که بر شعله های آتش می وزید ، حجر بیشتر گداخته می شد و فریاد می زد ای مغیره ! بهتر است به جای بدگویی از علی علیه السلام به عدالت رفتار کنی و حقوق مسلمانان را حیف و میل نمایی . . .
    به این ترتیب حجر در ملاء عام ، مغیره دیو سیرت را محکوم می کرد و با سخنان آتشین خود ، نمی گذاشت تا مغیره ، از امیر مؤمنان بدگویی کند ، با اینکه سرانجام این اعتراضها را می دید و شعاع سفارش سرورش علی را در مورد شهادتش ، می نگریست . ( 27 )
    عمر مغیره سپری شد ، به جای او زیاد بن آبیه حاکم کوفه گردید ، او نیز طبق سفارش معاویه ، ظلم و طغیان و ناسزاگویی به علی علیه السلام را از حد گذراند ، و حتی ( حجر ) را به حضور طلبید و به عنوان اندرز ، به او گفت : ( ای حجر ! از عواقب وخیم این کار بترس ! و از آشوبگری بپرهیز . . . )
    ولی حجر ، فردی نبود که با این سخنان از پای درآید و با زیاد سازش کند .
    ( زیاد ) مدتی به بصره ، رفت ، ( عمرو بن حریث ) را به نمایندگی در کوفه گذاشت ، وی نیز به نمایندگی از زیاد ، در خطبه های خود ، معاویه و خاندان او را تمجید و تحسین می کرد ، و از علی و خاندان علی علیه السلام که مظهر حق و عدالت بودند بدگویی می نمود ، حجر در برابر او نیز آرام نمی گرفت و با لحنی تند ، جواب او را می داد .
    حجر با تبلیغات خود ، عده ای از مسلمانان را به عنوان دفاع از حریم مقدس اسلام و پاسدار اسلام علی علیه السلام به دور خود جمع کرده بود ، عمرو بن حریث برای زیاد نوشت که هر چه زودتر از بصره به کوفه بیا که من تاب و مقاومت در برابر یاران علی علیه السلام را ندارم .
    زیاد پس از گزارش با عجله به کوفه آمد ، و با کمال بی پروایی و پلیدی ، روزها به منبر می رفت و از علی و طرفداران علی بدگویی می کرد تا روزی آنقدر در این مسیر سخن گفت که وقت نماز گذشت .
    ( حجر ) فریاد زد : ( موقع نماز است ) .
    زیاد گوش نکرد و ادامه سخن داد ، برای دومین بار حجر فریاد زد : موقع نماز است ، کم کم عده ای از یاران حجر با او همصدا شدند و همصدا فریاد زدند : وقت نماز است وقت نماز است . . . در نتیجه ، به این وسیله سخن زیاد را قطع کردند ، و زیاد ناگریز
    از منبر به پایین آمد .
    به همین ترتیب ، حجر سخنان خود را در فرصتهای مختلف به زیاد می رسانید و از حریم مقدس سرورش علی علیه السلام دفاع می کرد ، حتی در ضمن گفتگوی مفصلی با زیاد ، با اینکه تحت شکنجه او به سر می برد فریاد می زد :
    به خدا سوگند اگر بدنم را با تیغ ها پاره پاره کنید ، دهانم را به سخنی که موجب خشم پروردگارم و خشنودی شما گردد نمی گشایم . . .
    سرانجام به دستور زیاد ، حجر را به زندان کشیدند و سپس یاران او را یکی پس از دیگری دستگیر کرده به او ملحق ساختند .
    زیاد پس از پرونده سازی ، حجر را با یازده نفر از یارانش و سپس دو نفر دیگر را به شام نزد معاویه فرستاد ، وقتی که آنان به مرج عذراء ( 28 ) رسیدند ، آنان را همانجا تحت نظر نگه داشتند ، نماینده زیاد به شام نزد معاویه رفت و نامه زیاد را با پرونده ها که برای ظاهر سازی به امضای دروغین شریح قاضی رسیده بود ، ارائه کرد . ( 29 )
    سه نفر به دستور معاویه ، به ( مرج عذراء ) برای کشتن حجر و یارانش رهسپار شدند ، قابل توجه اینکه این سه نفر ماءمور ، وقتی که به مرج عذراء رسیدند طبق دستور معاویه هشت قبر با هشت کفن حاضر کردند ( 30 ) بلکه حجر و یارانش با دیدن قبر و کفن ، مرگ را به چشم خود ببینند و از مرام خود برگردند ولی آنها هرگز اهل تسلیم نشدند .
    یاران حجر را یکی پس از دیگری کشتند ، وقتی که متوجه حجر شدند ، حجر درخواست کرد که مهلت دهند دو رکعت نماز بخواند ، مهلت دادند وضو گرفت و نماز خواند و بعد از نماز گفت :
    به خدا سوگند تا امروز نمازی به این تندی نخونده ام ، از این جهت نماز را تند خواندم که شما تصور نکنید من از ترس مرگ نمازم را طول می دهم .
    سپس با حالی پرشور دست به دعا برداشت و عرض کرد : خداوندا ! تو را بر ضد مردم کوفه به کمک می طلبم ، آنها بر ضد ما گواهی دادند و اهل شام را به قتل می رسانند ، سپس گفت : ( گرچه مرا می کشید ولی بدانید من نخستین سوار از مسلمانان بودم که در بیابانهای این سرزمین خدا را ستایش کردم و سگهای مشرکان در آنجا به طرفش عوعو می کردند . ( 31 )
    جلادان ، دیگر مهلتش ندادند ، او در حالی که می گفت : ( آهن را از پا نگشایید ، خون بدنم را نشویید تا در دادگاه معاویه را با چنین وضع ملاقات کنم ) به سویش یورش بردند .و بدن شلاق خورده و ضعیفش را بخونش رنگین ساختند .
    ای چشمها ای دیده ها بار دیگر شما را به آن خدایی که بینایی و درک به شما داد ، پرده های ضخیم قرون و اعصار را به کنار بزنید تا چهره زیبای حجر ، یار وفادار علی علیه السلام را بنگرید ، و بینش و انگیزش شهادت او را در صفحات تاریخ بخوانید . . . بخوانید و
    دریابید .
    درود بر تو ای راد مرد و قهرمان بزرگ که سالار شهیدان امام حسین علیه السلام با یاد تو و جانبازیهای تو افتاد و ضمن نامه ای به معاویه نوشت :
    ای معاویه ! آیا تو قاتل ( حجر بن عدی ) و آنان که اهل عبادت و نماز بودند و با ستم و بی عدالتی تو مبارزه می کردند و از بدعتها جلوگیری می نمودند ، نیستی ؟ ! تو قاتل آن افرادی هستی که در راه خدا از سرزنش هیچ ملامت کننده ای نهراسیدند . ( 32 )





    امضاء



  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,407 در 4,697
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    عظمت آیه اللّه العظمی بروجردی

    یکی از علمای زاهد و فرزانه مرحوم آیه اللّه حاج شیخ محمد حسین تنکابنی ( عمو و پدر زن خطیب توانا حجه الاسلام و المسلمین محمد تقی فلسفی ) بود که در تهران مسجد همت آبادی ، خیابان خراسان نزدیک راه آهن سابق اقامه جماعت می نمود این بزرگوار در عصر مرجعیت آیه اللّه العظمی سید ابوالحسن اصفهانی ( وفات یافته 13 آبان سال 1325 شمسی ) نماینده تام الاختیار آن مرجع در تهران بود .
    آیه اللّه شیخ محمد حسین تنکابنی پس از رحلت مرحوم آیه اللّه العظمی سید ابوالحسن اصفهانی رحمه اللّه متحیر بود با پولهایی که از وجوهات در اختیار داشت چه کند ؟
    مرحوم آیه اللّه العظمی حاج حسین قمی رحمه اللّه در نجف اشرف به مقام مرجعیت رسیده بود ، ولی نام افراد دیگری نیز به عنوان مرجع ، مطرح بود ، آیه اللّه تنکابنی همچنان متحیر بود که مردم را چه کسی ارجاع دهد و پولها را برای کدام مرجع بفرستد ؟ ( زیرا بسیار وظیفه شناس و محتاط بود )
    گاهی در باطن به امام عصر ( عج ) متوسل می شد و از ایشان می خواست تا هدایتش کند .
    خطیب توانا آقای فلسفی می نویسد : تا اینکه روزی به منزل عمویم آیه اللّه تنکابنی رفتم ، گفت : دیشب در خواب دیدم نگفت امام عصر را در خواب دیدم در خواب بمن گفتند : این پولها را به ( ولوگردی ) بده . ایشان تا مدتی متحیر بود که ولوگردی کیست ، طولی نکشید که آیه اللّه العظمی حاج آقا حسین قمی رحمه اللّه در 17 بهمن 1325 شمسی ( یعنی حدود 94 روز بعد از رحلت آیه اللّه سید ابوالحسن اصفهانی ) از دنیا رفت ، کم کم مرجعیت آیه اللّه العظمی بروجردی رحمه اللّه مطرح شده و مورد قبول مجتهدین و اهل خبره واقع شد ، مرحوم عمویم آیه اللّه تنکابنی مطمئن گردید که ( ولوگردی ) همان آیه اللّه بروجردی است ، همه وجوهات را به ایشان پرداخت .
    سرانجام مرحوم آیه اللّه حاج شیخ محمد حسین تنکابنی در روز 24 مرداد سال 1327 شمسی از دنیا رفت . ( 33 )
    سرانجام مرحوم آیه اللّه العظمی بروجردی رحمه اللّه در پیشگاه امام زمان ( عج ) می باشد .
    حسن ظن عجیب آیه اللّه بروجردی به خدا
    در اوایل مرجعیت آیه اللّه العظمی بروجردی رحمه اللّه مقداری وجوه به حوزه علمیه قم می رسید ، و آیه اللّه العظمی بروجردی ، به طلاب حوزه شهریه مختصری می داد . در سال دوم یا سوم اقامت ایشان ، چند نفر از علمای برجسته دریافتند که وجوه به مقدار شهریه آن ماه نرسیده است ، و آقای بروجردی نمی تواند شهریه
    آن ماه را بپردازد .
    چند نفر از آن علمای بزرگ از جمله آنها امام خمینی رحمه اللّه که در آن عصر با عنوان ( حاج آقا روح اللّه ) خوانده می شد ، نامه محرمانه ای برای آقای فلسفی ( خطیب توانا و مشهور ) فرستادند که در قسمتی از آن نامه چنین نوشته شده بود :
    آقایان حاج علینقی کاشانی ، خسروشاهی و حاج حسین آقا شالچی و بعضی دیگر را به منزلتان دعوت کنید ، و به آنها بگویید حوزه در معرض خطر است ، مبلغی به عنوان وام بدهید ، تا آقای بروجردی شهریه این ماه را بدهد ، بعد کم کم وجوهات می رسد و وام شما پرداخت می گردد .
    آقای فلسفی می نویسد : چون موضوع مربوط به آیه اللّه بروجردی بود ، فکر کردم بهتر است خود ایشان را ببینم و بپرسم آیا اجازه می دهند ، چنین اقدامی کنم . به قم رفتم و به محضرش رسیدم و ماجرا را عرض کردم ، ایشان با کمال صراحت و متانت فرمود :
    خداوند هرگز مرا از عنایت خود ، محروم نفرموده است ، من به خدا حسن ظن بسیار دارم ، این مطلب مالی را با آنها در میان گذاشتن و مطالبه کمک کردن ، با حسن ظنی که من به خدا دارم سازگار نیست ، اگر پولی از وجوه رسید که به طلاب می دهم و گرنه از کسی تقاضا نمی کنم .
    عرض کردم : ( به عنوان قرض از آنها بگیریم نه رایگان ) فرمود :
    ( خیر ، من به خدا حسن ظن دارم ) .
    فردای آن روز خدمت ایشان برای خداحافظی رفتم ، در آنجا حاج احمد خادمی و دیگران گفتند : دیروز عصر وجه قابل ملاحظه ای از کویت رسید و پرداخت شهریه طلاب شروع شده است ، به محضر آیه اللّه بروجردی رفتم و عرض کردم بحمداللّه خداوند یاری نمود ، فرمود : ( آری ! یاری فرمود و باز یاری می فرماید . )
    آری ارتباط آقای بروجردی با ذات پاک خداوند این گونه قوی و تنگاتنگ بود ، و بر حسب روایات و به تعبیر خودشان ، حسن ظنی به ذات اقدس الهی داشت . ( 34 )





    امضاء



صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi