انسان
در سده های میانه طبیعت پیرو وجود بشر بود. نقش سایر آفریدگان بیش تر با نقشی که در برآوردن هدفها و آمال انسان داشتند برآورد و روشن می شد; چرا که جهان پیرو وجود بشر و برای خدمت به او آفریده شده بود. طبیعت به منزله صحنه نمایشی بود بین خداوند و انسان.12
او خود را حلقه ای حیاتی در سلسله مراتب بزرگ پدیدگان زنده که دامنه آنها از نگرِشأن و رتبه از والاترین فرشتگان در زیر عرش خدا در آسمان تا پست ترین صور حیات بر روی زمین سیر داشت می دید.
زندگی زمینی در اصل و اساس به منزله زمینه سازی برای هستی پس از مرگ نگریسته شده بود و نیک بختی انسان به شکل واقعی آن در این زندگی به حقیقت نمی پیوست; از این روی هدف انسان پیوستن به خداوند بود و رستگاری او در این بود که هدفهای خویش را با اراده و فرمان خداوند برابر سازد.
انسان موجودی خردمند و گزینش گر بود که وظیفه و وفای عهدش در پیروی از عقل و پیروی از اراده خداوند بود.
در سده های میانه تعریف طبیعت بشر در دست واعظان اخلاقیون و فیلسوفان بود. وجود آدمی به طور کلی برابر پیوندش با معیارها و ترازهای غیر طبیعت گرایانه ـ یعنی برابر معیارهای اخلاقی دینی و نیز معیارهای عقلانی ـ تعریف می شد. انسان خود را از دیدگاهی برتر از طبیعت ارزیابی می کرد و حقیقت وجودی انسان از سنجش او با معیارهای بی زمان به دست می آمد.13
این گونه نگرش به انسان در سده های جدید به طور کلّی برافتاد. داروین( 364 )کم وبیش در آخرین صفحه (بنیاد انواع) اشاره کرده بود که اندیشه های تکاملی را می توان و می باید در روان شناسی و شناخت وجود انسان به کار برد.
او در دو اثر دیگر خود (تبار آدمی) 1871 [the descent of man] و (ابراز عواطف) 1873 [The exprsssion of] این مضمون را گستراند و نظر داد که رفتار انسان و توانایی ذهنی او ساختاری آسمانی ندارد بلکه همسان جسم انسان و از نظر تاریخی و زیستی توضیح پذیر است. داروین حتی گفت: همان گونه که سپاهیان آزموده آراسته و پیرو دستورها و آیینها بر انبوه جمع آشفته چیره می شوند معیارها و ترازهای اخلاقی نیز با پیوند دادن گروه های آدمی به یکدیگر از راه همکاری و دلسوزی و احترام رو به روی به دست می آیند. چه بسا که در زمانهای نخستین ماندگاری و دوام آنها نتیجه یک گزینش طبیعی بوده باشد. این همه نشان می دهد که انسان و تمامی امور انسانی همچون اخلاق دین و فرهنگ پس از سده های میانه اموری به طور کامل زمینی و پیرو قانونها و آیینهای دنیوی به حساب می آیند. همان گونه که اشاره شد انسان سده های میانه زندگی خویش را در این دنیا ناپایدار گذرا و کوتاه مدت می دید; چرا که جهان در ذهن او به دو بخش تقسیم می شد: جهان ناپایدار و مادّی جهان جاودانه اخروی.
شماری از اندیشه وران اکنون بر این باورند که انسان سده های میانه از خود بیگانه بوده است; چرا که او برای خویش جاودانگی و بزرگی می انگاشته که در جهان ناپایدار گذرای زندگی دنیوی درخور دستیابی نیست. از این جهت او دلبسته جهان واپسین شده و از زندگی حقیقی در دنیا محروم گشته است. امّا انسان پس از سده های میانه می کوشد در همین جهان زندگی کند و نیازی به بیرون از این جهان نداشته باشد. این سیر حرکت به سوی بی نیازی از غیر خود و غیر جهان حاضر مهم ترین ویژگی انسان جدید است.
ییکی دیگر از ویژگیهای انسان سده های میانه این بود که مسؤولیت زندگی( 365 )خویش را در جای دیگری می دید. خدا مسؤول زندگی او بود. مفاهیمی چون هدایت خداوند ارسال رسل مفهوم لطف و فیض الهی تمامی زندگی او را زیر پوشش خود قرار داده بودند. امّا انسان امروز به دنبال این است که خود مسؤولیت زندگی اش را شجاعانه بپذیرد.
انسان سده های میانه همچون بشر هم نوع خود در گذشته به طبیعت تکیه داشت. طبیعت نیز به نوبه خود به خداوند تکیه داشت. انسان طبیعت را گاهواره ای می دانست که تمام نیازهای او را به طور مستقیم برآورده می کند. امّا انسان امروزی از رُنسانس به این سوی باید برای زنده ماندن در طبیعت دست یازی کند و اگر نتواند صورتهای جدیدی در طبیعت پدید آورد دیگر توانای به ادامه زندگی نیست. از این روی تکیه گاه انسان جدید همان محاسبه های عقلانی و صورتهایی است که خود او پدید می آورد.
انسان سده های میانه خود را در کشاکش مابین دو شهر شیطان و خدا می دانست که به گوناگون گونه ها نمودار می شد گاه به گونه کشاکش میان دو مکتب اخلاقی که یکی طبیعی و دیگری الهی است زمانی به گونه کشمکش میان دو فلسفه عقلی و آسمانی و کشاکش میان دو گونه جمال جسمی و روحی و سرانجام خود را در کشمکش بین سازمانهای دنیوی و کلیسایی می دید.