این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلیزاده شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای ملاقات.یک شب آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش كرد و رفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم شهیدعلی لطفعلیزاده است. پرسیدم علی، تو كجا، اینجا كجا؟ آمدم لامپ را روشن كنم كه علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه میشود. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم كجا بودی؟ گفت اجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب كنار تشك بود. علی لطفعلیزاده خیار را پوست كند و نمك زد و نصف كرد. نصف خیار را داد به من و نصف دیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یک لحظه متوجه شدم که علی لطفعلیزاده كه شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم در دستم یک نصف خیار نمك زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسید: چی شده؟ درد كشیدی؟به مادرم گفتم آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمیگوید.
شایان ذکر است؛ حسین مالکی نژاد چهار سال در جبهه بود و در عملیات كربلای هشت به شهادت رسید