نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: **داستانهایی از خدا **

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض **داستانهایی از خدا **

    آرتور اش
    آرتور اش قهرمان افسانه‌ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامه‌هایی محبت‌آمیز برایش فرستادند.
    یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”
    آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
    در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه‌مند شده و شروع به آموزش می‌کنند. حدود پنج میلیون از آن‌ها بازی را به خوبی فرا می‌گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه‌ای را می‌آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند. پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی‌تر راه می‌یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می‌یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه‌نهایی راه می‌یابند و دو نفر به مسابقات نهایی.
    وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست‌هایم می‌فشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟
    و امروز وقتی که درد می‌کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟
    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    داستانی در مورد وجود خدا
    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
    آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
    مشتری پرسید: “چرا؟”
    آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
    مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
    آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
    مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
    آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
    مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
    آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
    مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    جهنم و بهشت
    مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟ “، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
    مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند، مرد گفت: “خداوندا نمی‌فهمم؟!”، خدا پاسخ داد: “ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند.
    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    یکی از بستگان خدا
    شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک، در حالی‌ که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
    - آهای، آقا پسر!
    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد، پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
    - شما خدا هستید؟
    - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
    - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    استجابت دعا
    یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک‌ترند و خدا دعایشان را زودتر استجابت می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواسته‌هایش می رسد.
    نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد. اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.
    هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
    بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
    سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
    با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
    چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم، دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست.
    آن صدا سرزنش کنان ادامه داد: تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی!
    مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟
    او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.
    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    9287
    نوشته
    1,682
    تشکر
    358
    مورد تشکر
    1,408 در 846
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بزرگترین افتخار
    پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟
    مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم.
    اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.
    حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
    پسر به مادرش گفت: مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
    مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود را بیرون آورد و گفت: مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم؛ اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
    پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا. مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
    پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم.
    در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.
    مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
    کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.
    مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.
    امضاء


    عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است

    دادن سر نه عجب ،داشتن سر عجب است

    تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک

    سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. زیبایی، دانایی و نیکویی -- دکتر الهی قمشه ای
    توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* در انجمن فیلم
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 04-08-2017, 23:02
  2. هواپیمای ضد زیردریایی P-3 Orion (کابوس هولناک زیردریایی ها)
    توسط حسنعلی ابراهیمی سعید در انجمن عمليات ها
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 19-04-2016, 21:09
  3. پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 14-10-2015, 12:28
  4. Root کردن چیست و چه کارایی هایی دارد ؟
    توسط رایکا در انجمن مقالات آموزش و ترفندها
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 29-03-2013, 23:00
  5. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 16:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi