صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 19 , از مجموع 19

موضوع: قصه ها و غصه ها ( قصه ها و حکایت هایی که من خواندم وبرای شما می نویسم )

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    نبرد بر سر تن در خیابان


    احتمالاً پنجره‌ها باز به کار آمده‌اند. همین حالا از پنجره‌ خانه‌ام، پنجره‌ خانه‌ روبرویی را می‌بینم که صاحبش به تماشای من نشسته است. آدم‌ها همه از ترس ویروس خیابان را رها کرده و خانه‌نشین شده اند. خیابان رها شده، بعد از سال‌ها به خود استراحت می‌دهد. و آدم‌ها این‌بار در خانه نبرد تن به تن را با تن خود ادامه می‌دهند. حال همه بد است اما نوکیسه‌گان، پریشان‌تر، و غمگین، که جشن پیروزی در خیابان نگرفته‌اند.

    همه دارند درباره‌ ویروس حرف می‌زنند. اینجا، آنجا، معلوم نیست باید به کی اعتماد کرد. و اصلاً مگر می‌شود؟ فیلمی دست به دست چرخیده و به من می‌رسد: در چین دارند بیمارها را قتل عام می‌کنند. بعداً تکذیب می‌شود. اما حتی اگر کذب، این ادامه‌ همان رویدادهایی نیست که تن‌ها را در خیابان ها دراز کرده بود؟ مثل فیلم‌های ژانر وحشت، نبرد انگار این‌بار بر سر تن است. بر سر بدن‌.

    آدم‌ها به سلامت بدن خود هم بدبین‌اند. خب بله! شکاک‌ها فزونی یافته‌اند و چه خوب! مقاومت جلوه‌ای ملموس‌تر یافته اما داروخانه‌ها سنگر مهمات شده‌اند. هوا در جنوب رفته رفته گرم‌تر می‌شود. این‌جا و آن‌جا می‌گویند گرما به خشونت ویروس کرونا ضربه می‌زند. ولی نه، همین تنها که نیست. جنوب همزمان در بند فاجعه‌ای دیگر است. ملخ‌ها برای فصل گرم مهمان‌ مامان و ما هستند.





    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    دریای عشق و عاشقی

    در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.
    شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
    معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»
    جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
    لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
    معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
    جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
    لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
    معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»
    جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
    جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»
    معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.»
    جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.
    مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.




    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ابراهیم و عزرائیل

    چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو.
    ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟
    گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.

    ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟
    خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟
    براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.




    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    پیرمرد بازنشسته


    یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.

    در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

    روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
    حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.

    تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
    بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.






    امضاء


  6. تشكر


  7. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    اول رییس

    یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه.
    غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

    منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…

    بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال کنم »… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید می شه…

    بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
    مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!

    نتیجه اخلاقی!
    این که همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه !







    امضاء


  8. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    رد پا

    یک شب مردی خواب عجیبی دید. او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند.

    روی آسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه آن صحنه ها دو ردیف رد پا روی

    شن ها دیده می شد که یکی از آنها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی

    که آخرین صحنه جلوی چشمانش آمد، دید که ...

    بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه، سخت ترین دوره

    زندگی او را از سر گذرانده است. این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت: خدایا تو به من

    گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود، ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین

    دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی آورم که چطور در لحظه ای که

    به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی. خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز

    ترکت نخواهم کرد. دوره امتحان و رنج، یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را می بینی

    زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.





    امضاء


  9. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    اوج قدرت


    روزی یک کوهنورد معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند، اما او هر بار ناکام بر می گشت، تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود به اورست نیز باز ماند، مسوولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند: هی جوان، می بینی که نمی توانی به قله برسی، بهتر نیست از این فکر خارج شوی؟

    اما کوهنورد جوان با قاطعیت پاسخ داد: نه! و موقعی که از او دلیلش را پرسیدند گفت: دلیلش خیلی واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسیده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس یقینا یک روز از او پیشی می گیرم!

    نوشته: جبران خلیل جبران






    امضاء


  10. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    عشق از دست رفته...


    نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم

    بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه

    می‌رفتند. ساعت از وقتِ

    شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت کرده داشت می پژمرد.

    قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه،عصبی،

    طاقتم تمام شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.

    گل را هم انداختم زمین، با پا لهش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده،

    پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هایم،

    راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

    صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم می امد..

    برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم.از خیابان می

    گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم.

    می‌دوید صِدام می‌کرد.

    آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز

    کنم، باز کرده ، صدای بووق

    ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه- شنیدم ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.

    تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که ب

    ِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو

    آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

    ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم

    مبهوت.

    گیج.

    مَنگ.

    هاج و واج نِگاش کردم.

    توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت

    روو ساعت خودم ساعت چهار و چهل و پنچ دقیقه بود .آستینِ مانتوش که بالا

    شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه!

    گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه

    بود.

    به خاطر اشتباه،من رفت......برای همیشه از کنارم.





    امضاء


  11. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,529 در 2,243
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بی بی

    می دانستم که روزی "بی بی" ما را ترک و به سرزمین درگذشتگان سفرخواهد کرد؛ پس دوربین عکاسی را آماده کردم و به او نزدیک شدم :" حاضری بی بی جان؟!"

    – می خواهی چه کارکنی پسرجان؟!

    – می خواهم از تو عکسی به یادگار داشته باشم!

    – تا که چه بشود؟!

    – تا زمانی درخلوت خود، به چهره خندان و ماندگارت بنگرم و با خیالت خوش باشم!... آماده باش تا عکست را بگیرم!

    – بگیرعزیز بی بی؛ خیلی زود از این چهره شکسته زمانه، عکسی به یادگار بگیر، چرا که هیچ کس از لحظه بعد خود خبر ندارد!

    – نه بی بی؛ این طور دستت را زیر سرنگذار و چنین غمگین به من نگاه نکن که دلتنگ می شوم و بغض راه گلویم را می گیرد؛ بخند بی بی جان؛ بخند تا رنج سالیان دور و دراز درچهره پژمرده ات نمایان نشود... خب، من آماده عکس گرفتن هستم؛ شما چطور؟!

    بی بی، با دست های پیر و لرزانش، اشک چشم هایش را پاک کرد و پس از نگاه به آسمان آبی و پرواز بلند یک پرنده زیبا، به آرامی لبخند زد:" من مدت هاست که آماده ام؛ آماده پرواز به سوی آن یکتا خالق مهربان که داده را می ستاند و همه را به سوی خود فرا می خواند"

    – برای چه گریه می کنی بی بی جان؟!

    – برای سال های بر باد رفته عمرم؛ به خاطر همه از دست رفتگان، عزیزان، شهیدان، جگرگوشه ها و نورچشمان و همه اسیران خاک، گریه می کنم مادرجان! تو هم روزی این عکس را بر سر مزارم می گذاری و برایم قطره اشکی می ریزی و فاتحه ای می خوانی تا...

    ... تا امروز آشفتگی های درونم التیام یابد... بی بی درست می گفت؛ تا در این روزگار سخت و عصر دلتنگی های آدمی، فاتحه ای و قطره اشکی شفاف و ناب، غبار از چهره ام پاک و دنیایی از خاطرات شیرین گذشته ها را در دلم زنده کند...





    امضاء


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi