خواب خوشی وقت سحر دیدم و یادم نرود
روی تو بادیده تر دیدم و یادم نرود
پرده از رازت کشیدم سوی خود بازت کشیدم
آنقدر نازت کشیدم تا نشستی
روی دامانت فتادم عقده ی دل را گشادم
ناگهان آمد به یادم رنج هستی
ای خوش آندم و ان غرور خواب نوشین
آن نشاط و آن فروغ وصل دوشین
با تو می گفتم غم و درد جدایی
همچنان نی با نوای بی نوایی
وای از این دیرآشنایی
روی دامانت چو اشک افتاده بودم
ناله های عاشقی سر داده بودم
کی جفاجو کن وفایی
دامن از دستم کشیدی همچو بخت از من رمیدی
من زخواب ناز خود زآواز خود ناگه پریدم
غیر اشک و بستری از دیده تر دیگر ندیدم
او سر یاری ندارد
قصه کوته رنج عاشق
خواب و بیداری ندارد