ماهیت نفس از نظر سهروردی
چکیده
بنیانگذار حکمت اشراق بر اساس مبانی فلسفه خود مسئله نفس را تبیین کرده است. سعی شیخ اشراق آن است که هم نفس را از طریق دلایل پیشینیان با نگاهی نو معرفی کند و هم دلیلی تازه برای آن ارائه دهد. در فلسفه او نظریۀ علم حضوری برای اولین بار مطرح شده، از همین رو در خصوص ماهیت نفس نیز از این مبنا سود برده است. وی علم حضوری را ویژگی نفس میداند، نیز در بعضی آثار خود از کلمات و عبارات استعاری و زبان نمادین استفاده کرده و به تبیین ماهیت نفس پرداخته است. بنابراین شیخ اشراق را نیز میتوان از جمله فیلسوفانی دانست که در زمینه معرفی نفس تلاش کرده و صاحب دیدگاه خاصی بوده است.
مقدمه
1- از گذشته دور مسئله شناخت نفس یکی از موضوعات مهم فلسفه بوده است. با توجه به گزارش تاریخنگاران، افلاطون و بخصوص ارسطو از نخستین فیلسوفانی هستند که به دانش نفسشناسی نظر داشتهاند. ارسطو در زمینة نفس، اثری مستقل به نام «درباره نفس» تدوین کرده است ولی نظریات افلاطون به صورت پراکنده در آثارش آمده است.
ارسطو بحث نفس را به دلیل اصل و مبدأ حیات بودن دارای اهمیت دانسته و آن را کمال یا فعل بدن میداند، به طوری که حیات را بالقوه داراست (ارسطو، 1378، ص77). او نفس را اساس بدن موجود زنده دانسته و آن را با سه ویژگی، منشأ علت غائی و جوهر واقعی اجسام جاندار معرفی میکند (همان).
در واقع به نظر ارسطو، صفات نفس، از ماده طبیعی موجودات زنده، انفکاک ناپذیر است و علم النفس، جزئی از طبیعیات به شمار میرود (همان، 1369، ص1).
ارسطو در کتابهای «درباره نفس»، «طبیعیات صغیر» و «اخلاق نیکوماخوس» درباره ماهیت نفس بحث کرده است. در دفتر اول کتاب «درباره نفس»، دیدگاههای پیشینیان و معاصران خود را آورده است. ارسطو خود اعتراف میکند که بیشتر فلاسفة پیش از او، نفس را محرک بدن میدانستهاند و واسطة این تحریک را آتش، اتم، مشابهت با حرکات آسمان و... قلمداد میکردهاند (همان، ص37- 32). او در معرفی ماهیت، نقش واژههای جوهر، کمال، صورت، محرک بودن و جسمانیت را به کار میبرد.
وی به نقل سخنانی از تالس، هراکلیتوس، پارمنیدس، دموکریتوس، فیثاغورث، افلاطون و دیگران میپردازد و سپس مینویسد: نفس کمال اول برای جسم طبیعی آلی است (همان، ص79).
2- با انتقال اندیشههای فیلسوفان یونانی به جهان اسلام، افکار و اندیشههای آنان درباره نفس نیز منتقل شد. ابنسینا، اندیشمند قرن چهارم (428– 370 ق)، اهتمام ویژهای به مسئله نفس داشته است. گفتهاند که در حدود سی اثر از وی درباره نفس به جای مانده است (مهدوی، 1332 و قنواتی، 1950). مطالعه آثار ابنسینا نشان میدهد که علمالنفس، علیرغم اشتراکات، با نفسشناسی ارسطویی، از بنیاد متفاوت است. ابنسینا ماهیت جدیدی از نفس معرفی میکند و نفس را مجرد میداند. او سعی میکند تجرد نفس را از راههای مختلف به اثبات برساند. تعقل، جاودانگی ادراکات باطنی و الهامات را از ویژگیهای نفس میداند. به این ترتیب نگاه متفاوت ابنسینا به مسئله نفس باعث شد آن را جدای از مجموعة علوم طبیعی، به طور مستقل مطالعه کند و در حقیقت دانش علمالنفس را بر پایههای متفاوت با دیدگاه ارسطو تدوین کرد. ارسطو نفس را کمال برای جسمی میداند که دارای چنین طبیعت (بالقوه) است. کمال به دو معنا، گاهی مانند علم و گاهی مانند به کار بردن علم است. به این ترتیب روشن است که نفس کمالی مانند علم است (ارسطو، 1369، ص78). این در حالی است که ابنسینا در فن ششم طبیعیات شفا، کمال را به کمال اول و کمال ثانی تفسیر کرده است. کمال اول چیزی است که نوع به سبب آن به صورت بالفعل، نوعیت مییابد. مثل شکل برای شمشیر و کمال ثانی چیزی است که در فعل و انفعال خود تابع نوع بودن شیء است، مثل بریدن برای شمشیر، فکر کردن و احساس برای انسان (ابن سینا، کتاب نفس، ص10). ابنسینا معتقد است تعریف نفس به کمال، بهتر است، چون هر صورتی کمال است، ولی هر کمالی صورت نیست، مثل سلطان که کمال شهر است، اما صورت آن نیست. پس کمالهای مفارق، در واقع صورت ماده و فیالماده نیستند، چون صورت، منطبع در ماده و قائم به آن است مگر اینکه قرارداد شود که به کمال نوع، صورت نوع گفته شود (همان). ابنسینا نفس را منطبع در بدن نمیداند و جوهریت آن را مانند جوهریت صورت تلقی نمیکند در واقع به جای رابطة انطباعی، رابطه تعلقی نفس و بدن را مطرح کرده است (همان، ص22 و 23). بنابراین تفاوت ابنسینا با ارسطو در تعریف نفس، آغاز همة تفاوتهای نظری آن دو در علمالنفس است چون ابنسینا نفس را کمال اول برای جسم طبیعی آلی میداند از آن جهت که افعالی را بر اساس اختیار فکری و استنباط رأی خود انجام میدهد و امور کلی را درک میکند (ابن سینا، 1405، ص197). در حالیکه ارسطو آن را به صورت نوعیّه میدانست. شایان ذکر است که مسئله تفاوتهای نفسشناسی سینایی و ارسطویی خود موضوعی مستقل است که با بحث این مقاله ارتباط مستقیم ندارد و در جایی دیگر باید به آن پرداخته شود.
3- امروزه نفسشناسی دانشی وسیع بوده و همه دانشمندان مسلمان اعم از حکما، متکلمان، عرفا، مفسران قرآن و عالمان اخلاق درباره آن سخن گفتهاند و مباحث گستردهای پیدا کرده است. بحث ماهیت نفس، حدوث و بقای نفس، رابطه نفس و بدن، قوای نفس، هر کدام مدخل فصل بلندی از مباحث نفسشناسی به حساب میآید.
یکی از حکیمانی که در آثار متعدد خود به مسئله نفس و جوانب آن پرداخته، سهروردی است. شیخ شهابالدین سهروردی (587 – 549 ق)، مؤسس فسلفه اشراق، به دلیل انتقادهایش به فلسفه مشاء و نوآوریهایی که در فلسفه اسلامی داشته، به فیلسوفی کمنظیر در فلسفه و حکمت اسلامی شهرت یافته است. شیخ اشراق درباره ماهیت نفس، فصل جدیدی را در فلسفه گشود. در این مقاله فارغ از همة مباحث نفس، صرفاً به ماهیت نفس از نظر شیخ اشراق پرداخته میشود.
شناخت نفس از طریق توجه به درون
سهروردی در فصل سوم رساله پرتونامه خود مینویسد:
بدان که هر جزوی از اجزای بدن خود [را] فراموش کنی و بعضی اعضا را ببینی که از نابود شدنش حیات و ادراک مردم را نقصان نمیشود، و بعضی چون دماغ [مغز] و دل و جگر به تشریح و مقایست دانی و فی الجمله، هر جسمی و عرضی که هست از او غافل توانی بود [ولی] از خود غافل نباشی و خود را دانی بینظیر با این همه (سهروردی، 1373، ج3، ص23).
این سخن سهروردی مانند برهان «انسان معلق در هوا» ابنسینا در شناساندن نفس است با این تفاوت که سهروردی تنها غفلت از بعضی اعضا را عنوان میکند، در حالی که ابنسینا نداشتن تماس با کل اجزای خود و محیط پیرامون را مفروض میداند. آدمی از اعضای بدن خود غافل میشود، ولی از خود غافل نمیشود. این خود چیزی ورای اعضای بدن است. اگر عضوی از اعضا در هویت خود داخل بود، امکان نداشت که بدون آن، انسان به یاد خود باشد. به همین جهت ماهیت خود یا همان نفس، چیزی ورای جسم و بدن است.
در کتاب تلویحات نیز دلیل مشابهی بر هویت نفس دارد. وی مینویسد:
من با خود خلوت کرده و به ذات خود نظر افکنده آن را انیت و وجود یافتهام. (طوری که) دارای ضمیمهای به عنوان لا فی موضوع است. ضمیمهای که مانند یک تعریف به رسم برای جوهریت است و نیز آن را داری اضافاتی به جسم یافتهام. اضافات و مناسباتی که مثل تعریف به رسم برای نفس بودن است. (چون نفس مدبر بدن است). اضافات را خارج از حقیقت خود مییابم و ویژگی «لا فی موضوع» نیز یک مسئله سلبی است. اگر جوهریت معنای دیگری غیر از معنای لا فی موضوع دارد، آن را در این مرحله به دست نیاوردهام، ولی ذات خود را یافته و درک کردهام که از او غایب نیستم. این ذات دارای فصل نیست، چون من آن را به وسیله همان ویژگی غایب نبودن از آن شناختهام. اگر فصل یا خصوصیتی به غیر از وجود در کار بود در همان زمان که خود را یافتم، آن را هم درک میکردم، چون کسی از خودم به من نزدیکتر نیست. وقتی ذات خودم را به خوبی میکاوم، چیزی جز وجود خود و ادراکم را نمیبینم (همان، ص115).
این اندیشه سهروردی خبر از اتحاد وجود و ادراک در مقام ذات انسانی میدهد، پس او ماهیت نفس را در عالم معانی جستجو میکند و در پرتو نامه میگوید:
هر جسمی و عرضی که هست میتوانی از آن غافل شوی، ولی از خود نمیتوانی غافل باشی ... پس توی تو، نه همه این اعضا است و نه به سبب یکی از این اعضا، به طوری که اگر یکی از این اعضای بدن در توی تو دخالت داشت، هرگز بدون او نمیتوانستی خود را به خاطر آوری، پس تو ورای اجسام و اعراض هستی (همان، ص23).
بنابراین تفاوت دیدگاه سهروردی با ابنسینا آن است که ابنسینا حس نداشتن نسبت به اعضا را فرض میگیرد در حالی که سهروردی غفلت از اعضا را لازم میداند. «غفلت» در برابر «توجه» است. انسان میتواند از اعضای بدن غافل شود، اما از «خود» نمیتواند غافل شود. یک توجه مستمر نسبت به خود دارد. این «خود یا نفس» همان چیزی است که ورای اجسام و اعراض است.
شناخت نفس از طریق برهان« من»
در این خصوص در پرتونامه میگوید:
تو خود را به [لفظ] من میگویی، ولی هر چه در بدن توست، همه را با او اشاره میکنی. هر چه را «او» توانی گفت، نه گوینده «من» است از تو، چون آنچه تو را اوست «من» تو بنا شد و هر چه او را تو«او» گویی از خودش و از منی خویش جدا کردهای، پس نه همة تو باشد و نه جزو «من» تو، چون اگر جز منی تو را از منی تو جدا کنی، منی نمیماند، همانطور که اگر در و دیوار از خانه جدا کنی خانهای باقی نمیماند، پس همه اعضا، میتوانی اشاره « اوئی» کنی مثل دماغ [مغز]، دل، جگر، و غیره بدن مثل آسمان و زمین هر دو طرف است. پس تو ورای این همه هستی (همان).
در هیاکلالنور هم مینویسد: «توی تو نه این همه تن است و نه جز آن، بلکه ورای این همه است» (همان، ج4، ص85).
با این عبارت میگوید که مرجع ضمیر «من» شبیه به مرجع دیگر ضمایر نیست. در همه ضمایر، نوعی غیبت و جدایی نمایان است، ولی در مرجع ضمیر حضور یک واقعیتی پیداست که حقیقت اشاره را تشکیل میدهد.
شایان ذکر است که ابنسینا همین برهان را به شکلی بیشتر مطرح کرده بود. ابنسینا با استفاده از دلالت ضمیر «من» بر یک واقعیت، به وجود نفس استدلال کرده است (ابنسینا، کتابالنفس، ص10). اما سهروردی معقتد است که با صرف تکیه به مفهوم من، نمیتوان به ماهیت نفس دست یافت، چون ضمایر به خودی خود دارای معانی کلی هستند.
سهروردی در رساله "فی اعتقاد الحکما"، با توجه به معنی واحد درصدد آن است که ماهیت غیرمادی نفس را یادآوری کند. او مینویسد:
نمیتوان تصور کرد که وجود نفس در عالم اجسام باشد چون اگر نفس این گونه بود نمیشد تصور کرد که انسان بتواند وحدت حق را درک کند، برای اینکه تنها امر وحدانی میتواند واحد را درک کند. هرچه در این عالم است، غیر واحد است. پس ماهیت نفس امر جسمانی نیست (سهروردی، 1373، ج2، ص267- 266).