بخش اول از تولد تا انقلاب
فصل دوم و سوم- قسمت ;نهم
یک ماه در اردوگاه میماندیم. در آخر اردو شاه میآمد و از دانشجویان دانشکده افسری بازدید میکرد. آخرین روز معمولا با جشن ورزشی همراه بود. شاه ضمن اینکه از دانشجویان سان میدید، جوایزی به ورزشکارانی که در طول سال امیتازات ورزشی کسب کرده بودند، اهدا میکرد. بعضی از مسابقات در همان روز حضور شاه انجام میشد مانند مسابقه شنا.
خاطره بامزه ای از یکی از این بازدیدها دارم. یک بار که در سال دوم بودم شاه برای بازدید آمد و من طبق معمول در جلوی صف ایستادم.
آن روزها سبیل چنگیزی داشتم، یعنی نوک سبیلم را به بالا تاب داده بودم. شاه آمد، تا سبیل مرا دید، ایستاد و گفت: «از چنگیز چه چیز خوبی دیدهای که سبیلهایت را چنگیزی کردهای؟!»
راستش جا خوردم و گفتم: «هیچی قربان!»
شاه ادامه داد: «چرا سبیلت را چخماقی و رضاشاهی نمیکنی؟»
بعد در کمال تعجب با دستان خودش سبیلهای مرا چخماقی کرد و گفت: «سبیلهایت را رضاشاهی بکن!»
- چشم قربان!
شاه این را گفت و راهش را کشید و رفت.
سال سوم دانشکده افسری که بودیم، در همان اقدسیه، شاه برای بازدید آمد. در دانشکده افسری، دانشجویان در رشتههای مختلف ورزشی فعالیت میکردند. من هم در رشته شمشیربازی و هم در رشته نرمش کاپیتان بودم. عادت شاه این بود که در اواخر مردادماه هر سال به اردوگاه اقدسیه میآمد و ضمن بازدید از وضع افسران، به نفرات برتر رشتههای ورزشی جایزه میداد. در آن سال به من هم چون در دو رشته کاپیتان بودم، جایزه داد. از آن مراسم عکسی باقی مانده که مرا در حال گرفتن جایزه از شاه نشان میدهد. فرمانده دانشکده افسری، سرلشکری خزایی هم در عکس دیده میشود.
مهر 1342 بود که پس از سه سال، فارغالتحصیل شدیم و شاه آمد و به ما درجه ستوان دومی داد. طبق معمول هر سال، به سال اولی ها هم سردوشی داد.
فصل سوم
در پایان دوره سه ساله دانشکده افسری، دانشجویان رتبه بندی میشدند و برحسب رتبه، برای انتخاب رسته طی مراسمی هر کس رسته خود را انتخاب میکرد. رسته من پیاده بود. پس از گرفتن درجه ستوان دومی، برای ادامه تحصیل باید به دانشکده پیاده در شیراز میرفتم و خودم را به آنجا معرفی میکردم. دو هفته مرخصی داشتیم؛ من و دو نفر از همدورهایهایم به نامهای کیامرث رستگار، که اهل شیراز بود و سعید یزدانی که بچه کرمانشاه بود، با اتوبوس «پی.ام.تی»، که گاراژ آن در خیابان چراغ برق (امیرکبیر فعلی) بود، به شیراز رفتیم. دو سه روز در مسافرخانه بودیم، اما در این مدت دنبال خانه میگشتیم. بالاخره یک آپارتمان روبهروی حافظیه پیدا کردیم و من و سعید و یعقوب مهدیون، که اهل زنجان بود، ساکن آن آپارتمان شدیم. مبلغ کرایه آن ساختمان یادم نیست. سه اتاق داشت و پایین آپارتمان هم مغازه کلهپزی و گاراژ بود.
بعد از استقرار در شیراز، خودمان را به دانشکده پیاده در باغ تخت (در خیابان حُر فعلی) معرفی کردیم. فرمانده دانشکده پیاده سرتیپ ده پناه بود. فرمانده هنگ دانشجویان سرهنگ خلعتبری بود. سروان مهرپور هم فرمانده گروهان ما بود. افسران جدید برای دوره مقدماتی و افسران درجه سروانی برای دوره عالی در گروهانها سازماندهی میشدند.
دوره شروع شد و ما رفتیم سر کلاس. هر روز هم قبل از شروع کلاسها به مدت یک ساعت مراسم صبحگاه، ورزش و نرمش داشتیم. ما را چند کیلومتر میدواندند و نرمش و ورزش میکردیم تا بدنمان روی فرم بماندو
دوره مقدماتی پیاده یک سال بود. در طول دوره تاکتیک و تکنیک جنگ آموزش داده میشد. آموزشهای رزم انفرادی را در دانشکده افسری جزء دروس نظامی گذرانده بودیم و حالا باید تاکتیکهای گروه و دسته و گروهان را در وضعیت های مختلف جوّی، جغرافیایی، و نحوه هماهنگی با یگانهای رزمی خط مقدم، نقش مخابرات و نحوه ارتباط با یگانهای بالادست، پایین دست، هم جوار و پشتیبانی کننده و خلاصه نحوه به کارگیری دسته و گروهان را فرا میگرفتیم. درس نقشه خوانی در دوره مقدماتی مهم و کلیدی بود و استادان روی آن تأکید داشتند.
پایان قسمت ;نهم