صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 66

موضوع: خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب



    فصل دوم و سوم- قسمت ;نهم



    یک ماه در اردوگاه می‌ماندیم. در آخر اردو شاه می‌آمد و از دانشجویان دانشکده افسری بازدید می‌کرد. آخرین روز معمولا با جشن ورزشی همراه بود. شاه ضمن اینکه از دانشجویان سان می‌دید، جوایزی به ورزشکارانی که در طول سال امیتازات ورزشی کسب کرده بودند، اهدا می‌کرد. بعضی از مسابقات در همان روز حضور شاه انجام می‌شد مانند مسابقه شنا.



    خاطره بامزه ای از یکی از این بازدیدها دارم. یک بار که در سال دوم بودم شاه برای بازدید آمد و من طبق معمول در جلوی صف ایستادم.


    آن روزها سبیل چنگیزی داشتم، یعنی نوک سبیلم را به بالا تاب داده بودم. شاه آمد، تا سبیل مرا دید، ایستاد و گفت: «از چنگیز چه چیز خوبی دیده‌ای که سبیل‌هایت را چنگیزی کرده‌ای؟!»



    راستش جا خوردم و گفتم: «هیچی قربان!»



    شاه ادامه داد: «چرا سبیلت را چخماقی و رضاشاهی نمی‌کنی؟»




    بعد در کمال تعجب با دستان خودش سبیل‌های مرا چخماقی کرد و گفت: «سبیل‌هایت را رضاشاهی بکن!»



    - چشم قربان!



    شاه این را گفت و راهش را کشید و رفت.



    سال سوم دانشکده افسری که بودیم، در همان اقدسیه، شاه برای بازدید آمد. در دانشکده افسری، دانشجویان در رشته‌های مختلف ورزشی فعالیت می‌کردند. من هم در رشته شمشیربازی و هم در رشته نرمش کاپیتان بودم. عادت شاه این بود که در اواخر مردادماه هر سال به اردوگاه اقدسیه می‌آمد و ضمن بازدید از وضع افسران، به نفرات برتر رشته‌های ورزشی جایزه می‌داد. در آن سال به من هم چون در دو رشته کاپیتان بودم، جایزه داد. از آن مراسم عکسی باقی مانده که مرا در حال گرفتن جایزه از شاه نشان می‌دهد. فرمانده دانشکده افسری، سرلشکری خزایی هم در عکس دیده می‌شود.

    مهر 1342 بود که پس از سه سال، فارغ‌التحصیل شدیم و شاه آمد و به ما درجه ستوان دومی داد. طبق معمول هر سال، به سال اولی‌ ها هم سردوشی داد.





    فصل سوم



    در پایان دوره سه ساله دانشکده افسری، دانشجویان رتبه بندی می‌شدند و برحسب رتبه، برای انتخاب رسته طی مراسمی هر کس رسته خود را انتخاب می‌کرد. رسته من پیاده بود. پس از گرفتن درجه ستوان دومی، برای ادامه تحصیل باید به دانشکده پیاده در شیراز می‌رفتم و خودم را به آنجا معرفی می‌کردم. دو هفته مرخصی داشتیم؛ من و دو نفر از همدوره‌ای‌هایم به نام‌های کیامرث رستگار، که اهل شیراز بود و سعید یزدانی که بچه کرمانشاه بود، با اتوبوس «پی‌.ام.تی»، که گاراژ آن در خیابان چراغ برق (امیرکبیر فعلی) بود، به شیراز رفتیم. دو سه روز در مسافرخانه بودیم، اما در این مدت دنبال خانه می‌گشتیم. بالاخره یک آپارتمان روبه‌روی حافظیه پیدا کردیم و من و سعید و یعقوب مهدیون، که اهل زنجان بود، ساکن آن آپارتمان شدیم. مبلغ کرایه آن ساختمان یادم نیست. سه اتاق داشت و پایین آپارتمان هم مغازه کله‌پزی و گاراژ بود.




    بعد از استقرار در شیراز، خودمان را به دانشکده پیاده در باغ تخت (در خیابان حُر فعلی) معرفی کردیم. فرمانده دانشکده پیاده سرتیپ ده پناه بود. فرمانده هنگ دانشجویان سرهنگ خلعتبری بود. سروان مهرپور هم فرمانده گروهان ما بود. افسران جدید برای دوره مقدماتی و افسران درجه سروانی برای دوره عالی در گروهان‌ها سازماندهی می‌شدند.



    دوره شروع شد و ما رفتیم سر کلاس. هر روز هم قبل از شروع کلاس‌ها به مدت یک ساعت مراسم صبحگاه، ورزش و نرمش داشتیم. ما را چند کیلومتر می‌دواندند و نرمش و ورزش می‌کردیم تا بدنمان روی فرم بماندو



    دوره مقدماتی پیاده یک سال بود. در طول دوره تاکتیک و تکنیک جنگ آموزش داده می‌شد. آموزش‌های رزم انفرادی را در دانشکده افسری جزء دروس نظامی گذرانده بودیم و حالا باید تاکتیک‌های گروه و دسته و گروهان را در وضعیت های مختلف جوّی، جغرافیایی، و نحوه هماهنگی با یگان‌های رزمی خط مقدم، نقش مخابرات و نحوه ارتباط با یگان‌های بالادست، پایین دست، هم جوار و پشتیبانی کننده و خلاصه نحوه به کارگیری دسته و گروهان را فرا می‌گرفتیم. درس نقشه خوانی در دوره مقدماتی مهم و کلیدی بود و استادان روی آن تأکید داشتند.




    پایان قسمت ;نهم
    امضاء



  2. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب



    فصل سوم- قسمت دهم





    دوره مقدماتی در حقیقت پایه و اساس آموزش‌های یک افسر فارغ‌التحصیل دانشکده افسری بود که خود را برای احراز مشاغل فرماندهی رده‌های مختلف در یگان‌های رزمی آماده می‌کرد. شالوده مشاغل بزرگ فرماندهی از همان دوره ریخته می‌شد. فرماندهان گردان‌ها، تیپ‌ها و لشکرها افسرانی بودند که این دوره با نحو شایسته طی کرده و بهره آموزشی کامل از آن گرفته و در دوران فرماندهی دسته و گروهان، آموخته‌های خود را به نحو شایسته، کار می‌بستند و با ترکیبی از مدیریت و فرماندهی در به کارگیری یگان زیر امر خود موفق می‌شدند.



    نحوه مدیریت و فرماندهی تعیین کننده مشاغل رده‌های بالا بود.



    استادان دوره مقدماتی پیاده هم از افسران دوره‌های بالاتر، دوره عالی و فرماندهی و ستاد، انتخاب می‌شدند. یکی از آن‌ها سرهنگ کلارستاقی بود. نام دیگر استادانم را به یاد ندارم.



    حقوق من در دوره دانشکده مقدماتی 905 تومان بود.



    در طول یک سالی که در شیراز بودم، عصرها پس از تعطیل شدن کلاس‌های درس یا در روزهای تعطیل، سری هم به شهر زیبای شیزاز می‌زدیم وبرای خودمان تفریح و گردش می‌کردیم و خوش می‌گذراندیم. دوستان افسر اغلب با لباس فرنج و شلوار به خیابان می‌رفتند، اما من چون کم‌رو و خجل بودم با لباس سویل می‌رفتم. با لباس شخصی راحت‌تر بودم تا با لباس فرم.





    اواخر دوره، یک دوره ترابری هم گذارندم. مجرد بودم و گاهی شیطنت هم می‌کردم. یک بار قراری داشتم. هر چقدر فکر کردم که آن روز تَرک خدمت کنم و نروم، دیدم نمی‌شود. ممکن بود برایم غیبت رد کنند. بالاخره رفتم خدمت. همان روز صبح باید سوار کامیون‌های «ریوُ» می‌شدیم و برای تمرین رانندگی به اطراف اردکان می‌رفتیم. سروان فرمانده واحد موتوری هم همراهمان بود.



    سوار کامیون ریوُ شدیم و از پادگان بیرون آمدیم. من که فکر قرارم بودم، به دوستانم گفتم بچه‌ها می‌خواهم بپرم بیرون و در بروم! بچه‌ها منعم کردند و گفتند نرو! سروان می‌فهمد! گفتم فهمید، که فهمید! قرار داشتم، باید می‌رفتم!


    دست راستم یک انگشتری نقره بود که تا خواستم از پشت کامیون بیرون بپرم، نمی‌دانم چطور شد که انگشتم به دستگیره پشت لبه ریو گیر کرد. انگشتر شکست، اما فکر کردم انگشتم شکسته! هر چند انگشتم خیلی درد گرفت، آسیبی ندیدم و هر طور بود خودم را سر قرار رساندم.




    پس از یک سال، دوره مقدماتی رسته پیاده در شیراز تمام شد. پرسنلی که نمرات خوبی گرفته بودند، می‌توانستند خودشان محل خدمتشان را انتخاب کنند. محل خدمت بقیه هم براساس جاهای خالی مشخص می‌شد. ما در کل صد و چند نفر افسر پیاده بودیم. من چون نمراتم خوب بود و نفر پنجم شده بودم، به لشکر یک مرکز، که مقرش در تهران بود، اما واحدهایش تا منجیل هم پخش می‌شد، منتقل شدم.



    اواخر شهریورماه 1343 بود که پس از چند روز مرخصی در تهران ودیدن برادرهایم، رفتم و خودم را معرفی کردم. به تیپ یک لشکر یک، که مقرش در قزوین بود منتقل شدم، و از آنجا هم به گردان منجیل. در شهریورماه که می‌خواستم به منجیل برویم، شنیدم که گردان منجیل برای اردو به اردوگاه پرندَک در تهران آمده است، به همین دلیل به مقر تیپ در قزوین رفتم و خودم را معرفی کردم. سروان شاه علی زادگان فرمانده قرارگاه تیپ قزوین بود. کمتر از یک ماه در قزوین بودم و پس از برگشت گردان از اردوگاه پرندک به منجیل، در مسیر راه و در جاده قزوین به منجیل در محلی به نام «نظام آباد» خودم را به فرمانده گردان معرفی کردم و با گردان به منجیل رفتم.




    چون دوره ترابری و پیاده را دیده بودم، در منجیل به گروه‌هان ارکان معرفی شدم و به عنوان فرمانده ترابری و حمل و نقل مشغول به کار شدم. ما سه نفر همدوره‌ای بودیم که به منجیل منتقل شدیم: من، ستوان دوم کیامرث رستگار و ستوان دوم سعید یزدانی. من افسر موتوری شدم، رستگار افسر مخابرات بود و یزدانی هم افسر رکن سوم شد.





    فرمانده گروهان ارکان ستوان یکم مظفری بود. افسر مهربان و خوبی بود. در همان برخورد اول ما را تحویل گرفت و با بزرگواری خاصی پذیرفت. روزی که خودمان را به او معرفی کردیم، ستوان ریحانی که افسر قدیمی‌تر گروهان ارکان بود صدا زد و گفت: «سه همکار جدید آمده‌اند. انتظار دارم تا آنجا که برایتان امکان دارد، کمکشان بکنید تا در واحد جا بیفتند. مشخصات، امکانات و کمبودهای واحد را به آن‌ها بگویید و راهنمایی کنید تا بر کارشان مسلط شوند.»



    از این برخورد صمیمی و مهربانانه ستوان مظفری خوشحال شدم و احساس کردم می‌توانم در محیطی دوستانه کار و خدمت کنم.




    پایان قسمت دهم
    امضاء



  5. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب



    فصل سوم- قسمت یازدهم




    در آن سال‌ها پادگان منجیل جای پرت و دورافتاده‌ای بود و منجیل هم بیشتر به روستا می‌مانست تا یک شهر با امکانات شهری. پادگان منجیل را که پادگان مجهزی بود، امریکایی‌ها در سال 1338 برای ارتش ایران ساخته بودند. سد منجیل را هم فرانسوی‌ها ساخته بودند. گردان ما 144 بود. من و دوستانم در پادگان مستقر شدیم و کارمان را شروع کردیم.



    منجیل در میان مردم و ارتشی‌ها به دو چیز مشهور بود. یکی مارهایش و دیگری بادهایش. باد منجیل درست مثل ساعت منظم بود. مثلاً رأس ساعت ده صبح و دوازده شب تمام می‌شد. اوج باد در ساعت پنج عصر بود. شدت باد به اندازه‌ای بود که اگر فرضاً با ماشین در مسیر مخالف باد حرکت می‌کردی، کاپوت ماشین را بلند می‌کرد. یکی از افسرها کم مانده بود تصادف کند. باد کاپوت ماشینش را بلند کرده و به شیشه کوبیده بود و آن را خرد کرد. در مدتی که باد می‌وزید مارها از لانه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند. از آبان ماه تا آخر اسفند هم باد نمی‌وزید، اگر هم می‌وزید، خیلی آهسته بود. البته سال‌ها قبل فرانسوی‌ها در هنگام ساخت سد منجیل، منطقه را چندین بار به طور کامل سمپاشی کرده و اکثر مارها و رُتیل‌ها را کشته و نابود کرده بودند. وقتی ما در پادگان بودیم، خبر چندانی از مار و رُتیل نبود.



    در تابستان‌ها باد منجیل برای مردم ساکن آن نواحی یک نعمت بود. منجیل پشه‌های خیلی ریزی داشت که نیش بدی داشتند و به صورت کپه‌ای و دسته جمعی حرکت می‌کردند و یک دفعه یک کپه از آن‌ها به سر و صورت آدم می‌خورد. باد آن پشه‌های موذی را پراکنده می‌کند. وقتی باد نبود ما از دست این پشه‌های سمج و مزاحم مصیبت داشتیم.



    فرمانده ترابری یا موتوری گردان مسئولیت تعمیر و نگهداری کل وسایط نقلیه گردان را به عهده داشت. بیش از صد دستگاه انواع ماشین داشتیم. نزدیک سی نفر هم کادر تعمیراتی من بودند. البته سرباز هم داشتیم. آن اوایل ماشین‌های امریکایی چون ریو و جیپ و لیز داشتیم.


    اما بعدها ارتش از شوروی سابق ماشین خرید و ما صاحب خودروهای روسی مثل زیل، اوآز و جیپ فرماندهی و ... شدیم. برای تعمیر موتورهای روسی مرا به پادگان جی تهران فرستادند و خود روس‌ها به من آموزش‌های لازم را در زمینه تعمیرات ردۀ 3 موتورهای روسی دادند.



    آن زمان دشمن اصلی ایران شوروی بود. به همین دلیل گردان ما که در منجیل بود، همیشه در گروهان آماده رزم را در پادگان‌های «نقله بر» و «امامزاده هاشم» مستقر کرده بود. پادگان نقله بر بین شهر رشت و منجیل بود. آنجا به اصطلاح خط مقدم ما با کشور شوروی سابق بود.

    آن مسیر و جاده آن، تنها مسیر زمینی‌ای بود که اگر ارتش سرخ شوروی می‌خواست به ایران حمله کند، مجبور به عبور از آن بود. به همین دلیل هم کل جاده را چاله‌های خرج کنده بودند تا در صورت حمله احتمالی، جاده را خرج گذاری کرده و با مواد منفجره، منهدم و مسدود کنند. این طرف کوه و آن طرف هم رودخانه است، اگر جاده بسته می‌شد، تانک‌ها، نفربرها و کامیون‌های دشمن نمی‌توانستند به راحتی عبور کنند و خودشان را به قزوین و تهران برسانند. ضمناً در سینه بالای کوه اطراف جاده، مکان‌هایی برای استقرار توپ، خمپاره، تیربار و تفنگ 106 با بتن تعبیه شده بود.



    این سنگرها حتی در برابر بمب اتم هم مقاوم بودند.



    ایران جزو پیمان «سنتو» بود که در آن ترکیه و پاکستن هم عضو بودند. آمریکایی‌ها هم ایران با شوروی سابق مرز طولانی داشت، ارتش ایران را آماده رویارویی نظامی با شوروی کرده بودند. نیروی زمینی ایران در صورت حلمه احتمالی شوروی، می‌توانست به مدت زیادی مقاومت کند. آمریکایی‌ها تدابیر و تدارکات لازم را در این زمینه اندیشیده و فراهم کرده بودند.



    پایان قسمت یازدهم

    امضاء



  7. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب


    فصل سوم- قسمت دوازدهم




    در سال 1348 تنشی بین ایران و عراق ایجاد شد. عراق ادعا کرده بود اروندرود یک رودخانه عراقی است و هر کشتی که با پرچم ایران قصد عبور از آن را داشته باید، باید حق عبور و عوارض به عراق بدهد! من در منجیل بودم که خبر درگیری‌های مرزی را شنیدم.



    پس از مدتی بخشی از گردان 144 را از منجیل به مهران بردند و در سنگرهای مرزی مستقر کردند. من هم هرماهشان بودم. یادم است بلندگو مرتب اعلام می‌کرد: «هر آن ممکن است جنگ شروع بشود.»



    ما با تمام توان و مهماتمان آماده نبرد با دشمن بودیم. من هنوز ستوان یک بودم. الان چیز زیادی از آن درگیری یادم نمانده است. در همان روزها بود که شنیدیم فرمانده نیروی دریایی ایران سوار کشتی تشریفاتی به نام «ابن سینا» می‌شود و از خور عبدالله وارد اروندرود شده و تا آخرین نقطه بندر خرمشهر حرکت می‌کند. او بر روی عرشه کشتی و پای میله پرچم ایران می‌ایستد و از قبل اعلام کرده بود اگر از طرف عراق یک فشنگ به طرف کشتی شلیک بشود، اعلان جنگ به ایران خواهد بود و ارتش ایران از زمین، دریا و هوا به خاک عراق حمله خواهد کرد.



    عراقی‌ها هم هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندادند. با قدرت نمایی ایران، عراقی‌ها حساب کار دستشان آمد و چند سال بعد هم مجبور شدند پای میز مذاکره بنشینند و قراداد 1975 الجزایر را امضا کنند. قراردادی که اروندروز را مرز مشترک ایران و عراق معرفی کرد.




    در بهمن ماه 1349 بود که خبر رسید عده‌ای از اشرار در سیاهکل منطقه را ناامن کرده‌اند. بعدها بود که فهمیدم گروهی به نام «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» در روستای سیاهکل دست به قیام مسلحانه زده‌اند وپاسگاه سیاهکل را خلع سلاح کرده‌اند. برای سرکوب شورشیان به چند واحد از نیروهای پیاده نیروی زمینی مأموریت دادند. نیروها را با هلی‌کوپتر به حوالی سیاهکل بردند. افسران اطلاعات با هلی‌کوپتر شورشیان کمونیست‌ را در کوه‌های پر از برف شناسایی کردند و به واحدهای عملیاتی خبر دادند.



    ضمناً از دیدبان‌های خمپاره‌انداز هم در هلی کوپتر حضور داشتند تا برای تصحیح تیر بتوانند گرا بدهند. شورش در کمتر از چند روز سرکوب شد و با کمک مردم سیاهکل و روستاهای اطراف، عده‌ای از شورشیان کشته و بقیه هم دستگیر شدند.



    من از اواسط 1343 تا اواخر 1350 تقریباً به مدت تقریبی هشت سال در پادگان منجیل در نیروی زمینی ارتش خدمت کردم. در همین زمان ستوان یک شدم. از این دوره خاطره خاصی در ذهنم نمانده است. فقط یادم است که یک بار یکی از ماشین‌های ما در جاده رشت به منجیل تصادف شدیدی کرد که خوشبختانه تلفات نداشتیم، اما ماشین خسارت زیادی دید.



    در سال 1348 با دختردایی‌ام پروین دخت اصلانیان نامزد کردم. نامزدم در تهران زندگی می‌کرد. ما اوایل مهرماه 1349 ازدواج کردیم. مدتی تهران بودیم و بعد به منجیل رفتیم و در یکی از منازل سازمانی که مخصوص افسران بود، مستقر شدیم. اما بیش از یک سال در منجیل نماندیم و اواخر سال 1350 گردان 144 منجیل کلاً به تهران منتقل شد. من و همسرم هم به تهران رفتیم.



    در فاصله سال‌های 1351 تا 1353 در تهران، پادگان عشرت آباد و در تیپ یک از لشکر یک خدمت کردم و در این مدت فرمانده گروهان ارکان بودم. از اواخر دهه چهل شمسی شمار مستشاران امریکایی در ارتش ایران به طور بی‌سابقه‌ای افزایش یافت.


    البته بیتر در نیروی دریایی و نیروی هوایی. در نیروی زمینی، مستشاران امریکایی بیشتر در ستاد خدمت می‌کردند و غالب طرح‌های عملیاتی را آن‌ها برای نیروی زمینی ایران برنامه‌ریزی می‌کردند. امور آموزشی هم زیر نظرشان بود. در مانورها هم می‌آمدند و بازدید می‌کردند.



    اوایل سال 1353 در منطقه دشت علی آباد تهران یک مانور مشترک بزرگ بین لشکر 21 نیروی زمینی و هوایی داشتیم. من سروان و فرمانده گروهان بودم، با توپخانه، تانک وهواپیما به دشمن فرضی حمله و با فشنگ جنگی شلیک می‌کردیم. مانور بزرگ و خوبی بود.


    در یکی از روزهای مانور شاه همراه با انور سادات، رئیس جمهور وقت مصر، آمدند و از مانور بازدید کردند.



    پایان قسمت دوازدهم

    امضاء



  9. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب



    فصل سوم- قسمت سیزدهم





    . مستشاران آمریکایی هم برای بازدید آمده بودند. انورسادات به شدت تحت تأثیر قدرت نظامی ارتش ایران قرار گرفت. این مانور در خلیج فارس هم بازتاب خوبی داشت و کشورهای حوزه خلیج فارس را متوجه قدرت و توان نیروی زمینی ایران کرد. آن سال‌ها ایران قدرت اول دریایی خلیج فارس و دریای عمان بود. البته ارتش و نیروی زمینی ایران در منطقه خوزستان هم سالانه دو مانور اجرا می‌کردند. درآن منطقه لشکر 92 زرهی اهواز مستقر بود که در مانورها شرکت می‌کرد؛ یکی در تابستان و دیگری زمستان. عراق در غرب و جنوب ایران، از دشمنان ما به شمار می‌رفت و از اواخر دهه چهل چند درگیری مرزی هم پیش آمده بود که تعدادی از نیروهای طرفین کشته، زخمی و اسیر شده بودند.



    مدتی بود که سروان شده بودم و باید درجه سرگردی می‌گرفتم. برای ارتقای درجه از سروانی به سرگردی، باید دوره عالی پیاده را طی می‌کردم. این بود که در شهریورماه 1353 برای طی دوره عالی به مرکز پیاده در شیراز منتقل شدم. ده سال پیش در همان مرکز دوره مقدماتی دیده بودم و حالا دوره عالی را می‌دیدم.



    مهرماه همان سال دوره آموزش‌های نظری و عملی ما شروع شد. درس‌ها برای فرماندهی گردان و تیپ بود و درس‌هایم هم درباره عملیات ستاد، تاکتیک‌های رزم روزانه، شبانه و مرکب، توپخانه لشکر و تیپ‌ها، فرماندهی، لُجستیک، تدارکات، مخابرات و جنگ‌های الکترونیک و ... استادان هم از افسران عالی‌رتبه ارتش بودند. یکی از آن‌ها سرهنگ کلارستاقی بود که من ده سال قبل هم شاگردش بودم. استادان همه باسواد در خارج از کشور تحصیل کرده و مسلط به دروس بودند.




    یکی از درس‌هایی که به طور نظری و عملی آموختیم، پیش بردن ستون نفرات و تجهیزات در اوضاع جنگی و در منطقه تحت پوشش توپخانه دشمن بود. باید یاد می‌گرفتیم چگونه ستون را بدون جلب توجه دشمن، به خط مقدم درگیری پیش ببریم و آنجا مستقر کنیم. از این تجربه بعدها خوب استفاده کردم که جای خودش شرح آن را خواهم داد. رزم و عملیات صحرایی هم داشتیم که معمولاً دو تا سه روز ادامه داشت.



    آنچه خوانده بودیم را باید عملی اجرا می‌کردیم.



    خردادماه 1354 بود و اواخر دوره ما در دانشکده پیاده شیراز و من باید امتحان سروانی به سرگردی می‌دادم. در شیراز قرعه به نام من افتاد که بروم و در لشکر رضائیه (ارومیه) امتحان بدهم. فرمانده این لشکر، سرلشکر صانعی بود. قبلاً زمانی که سرتیپ و فرمانده تیپ بود، فرمانده خودم بود. به خوبی او را می‌شناختم؛ افسری سختگیر ولی متبحر و باسواد بود.



    آن موقع دو دختر داشتم. یکی پریسا، که آبان 1350 و دیگری پریا در اردیبهشت 1352 متولد شده بود. هر دو کودک بودند. برایم سخت بود که از شیراز به رضائیه بروم و امتحان بدهم.


    هر طور بود خانواده‌ام را برداشتم و رفتیم رضائیه. راه طولانی و خسته کننده بود اتاقی در باشگاه افسران گرفتم و فردای آن روز خودم را به لشکر معرفی کردم.



    همان روزی که برای معرفی خودم به لشکر ارومیه رفته بودم، تازه گردانی از این لشکر از جولان برگشته بود. فرمانده این گردان سروان عزیز هوشنگی بود. لشکر برای تقدیر از این گردان صبحگاه عمومی گذاشته بود. گردان آمد و با تمام تجهیزات رژه رفت و چقدر عالی هم رژه رفت.
    برای آزمایش ما چند نفر، یک تیپ از لشکر رضائیه با تجهیزات و مهمات و پرسنل آماده حرکت شدند. من به عنوان اولین نفر آماده آزمایش به فرماندهی گردان یک تیپ یک لشکر رضائیه منسوب و عهده‌دار فرماندهی آن شدم. آزمایش از همین جا شروع شد. من فرمانده گردان در قالب یک تیپ آماده دریافت دستور عملیاتی از فرماندهی تیپ شدم. عملیات کلاً در پنج مرحله و به مدت سه شبانه روز به طور عملی انجام شد. با دریافت دستور عملیاتی از فرمانده تیپ عملیات آغاز شد و مراحل پشت سر هم انجام و در پایان روز سوم خاتمه پذیرفت.

    امضاء



  11. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب




    فصل سوم- قسمت سیزدهم





    . مستشاران آمریکایی هم برای بازدید آمده بودند. انورسادات به شدت تحت تأثیر قدرت نظامی ارتش ایران قرار گرفت. این مانور در خلیج فارس هم بازتاب خوبی داشت و کشورهای حوزه خلیج فارس را متوجه قدرت و توان نیروی زمینی ایران کرد. آن سال‌ها ایران قدرت اول دریایی خلیج فارس و دریای عمان بود. البته ارتش و نیروی زمینی ایران در منطقه خوزستان هم سالانه دو مانور اجرا می‌کردند. درآن منطقه لشکر 92 زرهی اهواز مستقر بود که در مانورها شرکت می‌کرد؛ یکی در تابستان و دیگری زمستان. عراق در غرب و جنوب ایران، از دشمنان ما به شمار می‌رفت و از اواخر دهه چهل چند درگیری مرزی هم پیش آمده بود که تعدادی از نیروهای طرفین کشته، زخمی و اسیر شده بودند.
    مدتی بود که سروان شده بودم و باید درجه سرگردی می‌گرفتم. برای ارتقای درجه از سروانی به سرگردی، باید دوره عالی پیاده را طی می‌کردم. این بود که در شهریورماه 1353 برای طی دوره عالی به مرکز پیاده در شیراز منتقل شدم. ده سال پیش در همان مرکز دوره مقدماتی دیده بودم و حالا دوره عالی را می‌دیدم.



    مهرماه همان سال دوره آموزش‌های نظری و عملی ما شروع شد. درس‌ها برای فرماندهی گردان و تیپ بود و درس‌هایم هم درباره عملیات ستاد، تاکتیک‌های رزم روزانه، شبانه و مرکب، توپخانه لشکر و تیپ‌ها، فرماندهی، لُجستیک، تدارکات، مخابرات و جنگ‌های الکترونیک و ... استادان هم از افسران عالی‌رتبه ارتش بودند. یکی از آن‌ها سرهنگ کلارستاقی بود که من ده سال قبل هم شاگردش بودم. استادان همه باسواد در خارج از کشور تحصیل کرده و مسلط به دروس بودند.



    یکی از درس‌هایی که به طور نظری و عملی آموختیم، پیش بردن ستون نفرات و تجهیزات در اوضاع جنگی و در منطقه تحت پوشش توپخانه دشمن بود. باید یاد می‌گرفتیم چگونه ستون را بدون جلب توجه دشمن، به خط مقدم درگیری پیش ببریم و آنجا مستقر کنیم. از این تجربه بعدها خوب استفاده کردم که جای خودش شرح آن را خواهم داد. رزم و عملیات صحرایی هم داشتیم که معمولاً دو تا سه روز ادامه داشت. آنچه خوانده بودیم را باید عملی اجرا می‌کردیم.



    خردادماه 1354 بود و اواخر دوره ما در دانشکده پیاده شیراز و من باید امتحان سروانی به سرگردی می‌دادم.



    در شیراز قرعه به نام من افتاد که بروم و در لشکر رضائیه (ارومیه) امتحان بدهم. فرمانده این لشکر، سرلشکر صانعی بود. قبلاً زمانی که سرتیپ و فرمانده تیپ بود، فرمانده خودم بود. به خوبی او را می‌شناختم؛ افسری سختگیر ولی متبحر و باسواد بود.



    آن موقع دو دختر داشتم. یکی پریسا، که آبان 1350 و دیگری پریا در اردیبهشت 1352 متولد شده بود. هر دو کودک بودند. برایم سخت بود که از شیراز به رضائیه بروم و امتحان بدهم. هر طور بود خانواده‌ام را برداشتم و رفتیم رضائیه. راه طولانی و خسته کننده بود اتاقی در باشگاه افسران گرفتم و فردای آن روز خودم را به لشکر معرفی کردم.



    همان روزی که برای معرفی خودم به لشکر ارومیه رفته بودم، تازه گردانی از این لشکر از جولان برگشته بود. فرمانده این گردان سروان عزیز هوشنگی بود. لشکر برای تقدیر از این گردان صبحگاه عمومی گذاشته بود. گردان آمد و با تمام تجهیزات رژه رفت و چقدر عالی هم رژه رفت.



    برای آزمایش ما چند نفر، یک تیپ از لشکر رضائیه با تجهیزات و مهمات و پرسنل آماده حرکت شدند. من به عنوان اولین نفر آماده آزمایش به فرماندهی گردان یک تیپ یک لشکر رضائیه منسوب و عهده‌دار فرماندهی آن شدم. آزمایش از همین جا شروع شد.


    من فرمانده گردان در قالب یک تیپ آماده دریافت دستور عملیاتی از فرماندهی تیپ شدم. عملیات کلاً در پنج مرحله و به مدت سه شبانه روز به طور عملی انجام شد. با دریافت دستور عملیاتی از فرمانده تیپ عملیات آغاز شد و مراحل پشت سر هم انجام و در پایان روز سوم خاتمه پذیرفت.

    امضاء



  13. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب


    فصل سوم و چهارم - قسمت چهاردهم



    در ارتش و نیروی زمینی چند نوع آماده‌باش وجود داشت که عبارت بودند از: آماده باش کبک، آماده باش کبوتر، آماده باش پلنگ و آماده باش شیر. در آماده باش شیر، لشکر، تیپ یا گردان باید محلی که در آن است ترک کند و به محل دیگری برود و آماده درگیری با دشمن بشود.


    من پیش از این در مانورهای بسیاری شرکت کرده بودم و همه چیز را مثل کف دستم می‌شناختم، اما چون باید «امتحان» می‌دادم، اضطراب و استرس خاصی داشتم که البته طبیعی بود و همه افرادی که مثل من امتحان داده بودند، چنین وضعیت روحی را تجربه کرده بودند.





    گردان تجهیزات و بار و بُنه را گرفت و به طرف محل اولیه استقرار حرکت کرد. در محل استقرار دستورالعمل عملیاتی از طرف فرماندهان لشکر و تیپ به من داده شد. دستورالعمل را خواندم و با اساس آن طرح عملیات را ریختم و وارد عمل شدم. عملیات پنج مرحله داشت. مرحله اول حرکت به طرف لبه جلویی منطقه نبرد، مرحله دوم تک روزانه یا شبانه و مرحله سوم موضع دفاعی بود. مراحل چهار و پنجم را هم مو به مو عمل کردم.




    در این سه روز عملیات، سختی و استرس کشیدم. اما هر طور بود تحمل کردم، چون برای خودم هم آزمایش و امتحان خوبی بود و توانم را در فرماندهی گردان آزمودم. مانور که تمام شد نفس راحتی کشیدم.



    به باشگاه افسران برگشتم و منتظر دوستانم شدم تا آن‌ها هم امتحان بدهند. در کل حدود هشت تا ده روز در رضائیه بودیم و بعد به شیراز برگشتیم.



    دوره عالی افسری در دانشکده پیاده شیراز یک سال طول کشید. در این یک سال مرحله اول زندگی کار و خدمت من در ارتش و نیروی زمینی به پایان رسید و مرحله دوم آغاز شد.





    فصل چهارم





    اواخر مرداد یا اوایل شهریور 1354، یعنی در اواخر دوره‌ام در دانشکده پیاده در شیراز از رتبه‌بندی علمی و تقسیم شدیم. لشکر یک مرکز در تهران، افسرانی را که خودش به شیراز اعزام کرده بود برای خدمت می‌خواست. قرار بود من هم به تهران و لشکر یک برگردم.



    یک روز افسری با کلاه بره سبز و لباس پلنگی آمد و به دانشکده پیاده در شیراز.

    او سرگرد جهانبانی از نیروی دریایی بود. برای گردان تکاوران نیروی دریایی، داوطلب می‌خواست. کنجکاو شدم. رفتم و با ایشان صحبت کردم.


    گفت: «گردان تکاوران در نیروی دریایی یک واحد جدیدالتأسیس است،


    چیزی شبیه سازمان «مورین» در انگلستان. یک نیروی واکنش سریع است در نیروی دریایی ایران. این واحد در سال 1348 پایه‌گذاری شده اما عملاً سال 1352 آموزش خود را شروع کرده و محل استقرارش هم در پادگان منجیل است. ما چند افسر و درجه‌دار را به انگلیس فرستاده‌ایم که دوره دیده‌اند و برگشته‌اند و امور آموزشی این یگان را به عهده دارند.»



    سرگرد جهانبانی آمده بود تا چند افسر در حد فرماندهی گردان را انتخاب بکند و با خودش برای تشکیلات گردان تکاوران به منجیل ببرد. من از دوران خدمتم در منجیل خاطرات خوشی داشتم. ضمناً دلم می‌خواست در زمینه گردان تکاوران هم تجربه تازه‌ای داشته باشم.


    این بود که داوطلب ورود به گردان تکاوران نیروی دریایی شدم.



    تکاوران نیروی واکنش سریع و رزمی بودند که با ورزیدگی جسمی و آموزش‌های سختی که می‌دیدند، از چابکی و توان خاصی برخوردار می‌شدند و توان رزمی بالایی داشتند. آموزش‌های زیاد و متنوعی چون چتربازی، غواصی، رزم در صحرا، عملیات در کویر، رزم در جنگل و کوهستان، عبور از رودخانه، قایقرانی در دریا، پیاده شدن از هلی‌کوپتر و ناو جنگی، پیاده شدن در ساحل، شناسایی ساحل، انفجارات، جنگ در شهر و سرکوب شورش و اغتشاش‌های شهری می‌دیدند و آبدیده می‌شدند. این آموزش‌ها هم به صورت انفرادی بود هم جمعی و عمومی.



    این نیروی واکنش سریع را شاه برای حضور پررنگ ایران در خلیج‌فارس، دریای عمان و اقیانوس هند می‌خواست.



    من از ابتدای دوره افسری دلم می‌خواست در یک واحد رزمی و عملیاتی حضور داشته باشم و متوجه شدم تکاوران همان واحدی است که می‌خواستم. این بود که داوطلب شدم.


    حدود 48 افسر داوطلب شدیم و قرار شد در یک آزمون عملی ورزشی و یک مصاحبه شرکت کنیم. در همان پادگان باغ تخت شیراز یک اردوی سخت عملی برای ما گذاشتند. همیشه ورزش می‌کردم و در طول این سال‌ها آمادگی جسمی خودم را حفظ کرده بودم. از ورزش‌هایی چون بارفیکس، شنای سوئدی، بشین پاشو، دراز و نشست و یک دویدن پنج مایلی امتحان گرفتند که همه را قبول شدم. چند نفری در این مرحله افتادند و قبول نشدند. پذیرش نهایی بعد از مصاحبه حضوری اعلام می‌شد.

    امضاء



  15. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی




    قسمت پانزدهم



    پس از امتحان ورزش، نوبت به مصاحبه حضوری رسید. مصاحبه با حضور سرگرد جهانبانی و یک عده افسران رنجر مرکز پیاده شیراز انجام می‌شد. روز پنجشنبه بود که امتحان ورزش من تمام و قرار شد دوشنبه هفته بعد مصاحبه انجام شود.



    رفتم منزل. در یکی از محلات شهر شیراز یک منزل ویلایی یک طبقه اجاره کرده بودم و حیاط و دیوار خانه پر از گیاه و عشقه بود. جای دلپذیر و مناسبی بود. به خانه که رفتم، برق خانه یک دفعه قطع شد.



    کنتور در حیاط بود. رفتم برق را وصل کنم. دور کنتور را گیاه گرفته بود و تا دستم را داخل کنتور بردم، یک دفعه تعداد زیادی زنبور ریختند رویم. یک زیر پیراهن و شلوار تنم بود. زنبورها ریختند روی سر و صورتم نیش زدند. با دو خودم را به داخل خانه رساندم. همسرم هم که هراسان شده بود، به کمکم آمد. تا زنبورها را دور کردیم، نیش مفصلی خوردم و تمام سر و صورت و گردن و سینه و حتی دست هایم را زنبور نیش زده بود. چند ساعتی تحمل کردم. صورتم ورم کرده بود، طوری که چشمانم به زحمت باز می‌شد.


    ساعت حدود هفت یا هشت شب بود که احساس کردم دارد سرم گیج می‌رود و حالت تهوع دارم. رفتم بیمارستان. دکتر آمد و معاینه‌ام کرد و گفت: «خوب کاری آمدی، و گرنه دچار مشکل می‌شدی! زنبورها خیلی مسمومت کرده‌اند!»



    چند آمپول به من زد و مقداری هم قرص و دارو داد. اواخر شب بود که به خانه برگشتم. جمعه و شنبه را در خانه خوابیدم و استراحت کردم. صورت و گردنم چنان ورم کرده بود که غبغب آورده بودم.



    چشمانم به زور باز می‌شد. در آیینه که خودم را دیدم، به وحشت افتادم. حسابی از ریخت و قیافه افتاده بودم. با همان وضع و قیافه به دانشکده رفتم. بچه‌ها وقتی مرا دیدند علت را پرسیدند.



    ماجرا را گفتم. یکی از افسرها گفت: «جناب سرگرد جهانبانی اگر تو را با این وضع ببیند، قبولت نمی‌کند!»



    - چرا؟



    - فکر نمی‌کنم قبول کند.



    اما رفتم. سرگرد جهانبانی هم مرا دید و رفت. اما به یکی از افسران رنجر گفته بود: «این از آن آدم‌های شروراست! دوره ما خیلی سخت است، با مربی‌ها درگیر می‌شود!»



    و آن افسر گفته بود: «جناب سرگرد! دعوا نکرده، زنبور او را به این روز انداخته!»



    هر طور بود مرا برای مصاحبه قبول کردند. رفتم و نشستم و شروع کردند به پرسیدن. اما آخرین سوالی که از من کردند هیچ وقت از یاد نمی‌برم.



    ناخدا پرسید: «اگر در دفاعاز یک منطقه بسیار حساس در حلقه محاصره دشمن بیفتی و از طرف واحد خودی هم کمکی به تو نرسد و دشمن تو را تحت فشار سنگین قرار بدهد و ضمناً تو را تطمیع هم بکند، تو چه می‌کنی؟»




    کمی فکر کردم و گفتم: «جناب ناخدا! جواب نستعلیق و کلیشه‌ای بدهم یا جواب حقیقی؟»



    - نه! جواب حقیقی بده!



    - جواب کلیشه‌ای این است که بگویم: نه، تطمیع نمی‌شوم! ولی تا آدم در موقعیت قرار نگیرد، نمی‌تواند تصمیم بگیرد. درست مثل ماجرای سپهبد فرخ نیا!



    ماجرای تیمسار سپهبد هم چنین بود که شاه سپهبد فرخ‌نیاز را فرمانده ژاندارمری کرده بود تا جلوی ارتشا و دزدی در ژاندارمری ایران را بگیرد، اما کمی بعد گند خودش هم بالا آمد و به جرم دزدی و ارتشا بازداشت و زندانی شد. گفتم: «شاهنشاه آریامهر ایشان را به این کار گذاشتند تا جلوی دزدی‌ها را در ژاندارمری بگیرد، اما خودش گیر افتاد! من هم تا در آن موقعیت قرار نگیرم، نمی‌دانم می‌خواهم چه کنم!»




    جواب را پسندید و در مصاحبه هم قبول شدم. از مجموع 48 نفر داوطلب، تنها شش نفر قبول شدیم، من، محمدرضا خلیل زاده، سعید یزدانی، داریوش ضرغامی، رحمان بابازاده و اشکبوس محمدیان.



    مقر تکاوران نیروی دریایی در منجیل بود. من و دوستان همدره‌ام، پس از یکی دو هفته استراحت، اوایل مهر 1354 به منجیل رفتیم و خودمان را به فرمانده تکاوران معرفی کردیم. دوره تکاوری عملاً از سال 1352 در نیروی دریایی ایران راه افتاده بود. البته اصل این دوره از سال 1348 شروع شده بود. اما تا مربی‌ها و آموزش دهندگان به انگلستان رفته و دوره‌های لازم را دیده و برگشته بودند، چندسالی طول کشیده بود. سازمان و اساس تیم تکاوران نیروی دریایی ایران نیز همانند سازمان مورین انگلستان بود. همه دروس و آموزش‌ها هم بر همان پایه بود.



    پایان قسمت پانزدهم

    امضاء



  17. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی




    قسمت شانزدهم





    دوره‌های مقدماتی تکاوری در ایران برای افسران ودرجه‌دارانی که قبلاً دوره‌های آموزش نظامی را در ارتش یا در نیروی دریایی دیده بودند و عموماً نظامی بودند، کوتاه مدت و حدود 36 هفته بود؛ ولی برای پرسنلی که قبلاً غیرنظامی بوده و مستقیم به استخدام تکاوران در می‌آمدند حدود دو سال بود. دوره مشکل و طاقت‌فرسایی بود. البته این دوره برای افسران و درجه‌دارها بیشتر شامل ورزیدگی و مقاومت جسمانی بود چرا که قبلاً دوره‌های نظامی‌گری را طی کرده بودند و در حقیقت برای مقاومت در عملیات در وضعیت سخت و بحرانی باید ورزیدگی لازم را احراز می‌کردند.



    سال 1354 که وارد دوره تکاوری نیروی دریایی شدم، حدود 36 سال داشتم. با وجود این، با نشاط در همه ورزش‌ها و تمرین‌های بدنی ودوره‌های سخت عملی شرکت می‌کردم. حداقل روزی پنج تا نه مایل می‌دویدیم. تازه پس از چهارده- پانزده کیلومتر دویدن، نرمش، شنای سوئدی و بارفیکس شروع می‌شد که حسابی شیره آدم را می‌کشید! عبور از موانع هم بود که کار دشواری بود.
    آخرین مرحله آموزشی ما سی مایل دویدن بود. یعنی پنجاه و چند کیلومتر! آن هم با کل تجهیزات انفرادی شامل کلاه آهنی، کوله پشتی، قمقمه، فانوسقه، سرنیزه، تفنگ و پوتین.



    از روی سد سفیدرود تا نزدیکی زنجان دویدیم. ساعت پنج و نیم صبح شروع کردیم به دویدن و حوالی ساعت دوازده ظهر سی مایل را طی کرده بودیم.




    دوره ما با 65 نفر شروع شد و در پایان حدود 30 نفر باقی ماندند. دیگران دوره را رها کردند و رفتند. در دوره آموزشی من حدود 18 کیلو وزن کم کردم. پس از طی ایندوره سخت و طاقت‌فرسا در اسفند 1354 موفق به دریافت کلاه سبز تکاوری شدم و دیگر افسر تکاور نیروی دریایی ارتش شاهنشاهی ایران محسوب می‌شدم.



    پس از پایان دوره، در همان پادگان منجیل ماندم و به عنوان فرمانده پشتیبانی مرکز آموزش تکاوران نیروی دریایی مشغول شدم.



    فرمانده تکاوران ناخدا رضا دهقان بود که اولین افسر تکاور در ایران به شمار می‌رفت. افسر غواص بود که در انگلستان دوره دیده و کلاه سبز گرفته بود. در پادگان ما دو نفر مستشار انگلیسی (یکی سرگرد و دیگری درجه دار) بودند که در کارهای آموزشی و برنامه‌نویسی به ما کمک می‌کردند.



    ناخدا داریوش ضرغامی، که همدوره‌ای من بود، رئیس بخش آموزش تکاوران بود. کتاب‌های لازم را از انگلستان وارد می‌کردند و مترجمان آن کتاب‌ها را از انگلیسی به فارسی ترجمه می‌کردند. همه متون آموزشی تکاوران از انگلستان می‌آمد. ضمناً یزدانی، محمدیان و بابازاده هم به بندر بوشهر و منطقه دوم دریایی منتقل شدند.
    آنجا تازه گردان تکاوران تشکیل شده بود. اولین نیروهای تکاور را در منجیل سال 1352 جذب کرده بودند که سال 1354 دوره آموزش آن‌ها تمام شده و وارد خدمت در گردان بوشهر شده بودند.



    تا اواسط سال 1355 در منجیل مانده و خدمت کردم.



    مهرماه سال 1355 قرار شد برای طی دوره عالی فرماندهی به انگلستان اعزام شوم. انگلستان سالانه دوره‌هایی در زمینه فرماندهی عالی داشت که از 32 تا 35 کشور دنیا افسر می‌گرفت. ارتش ایران مرتب به این دوره افسر اعزام می‌کرد.



    افسری که آمد و جانشین من در منجیل شد یک سال از من ارشدتر بود. در یک سال و نیمی که در واحدم کار کرده بودم، شناخت خوبی نسبت به توانایی‌ها و ضعف‌های پرسنل زیردستم پیدا کرده بودم. برای همین پس از مراسم معارفه آن افسر، یک جلسه خصوصی و دو نفره برایش گذاشتم و همه زیر و بم‌های کار و ضعف و قوت نیروهایی را که با آن‌ها کار می‌کردم به او گفتم. دلم می‌خواست کارش را با اقتدار شروع کند. مثلاً به او گفتم: «فلان پرسنل خیلی مسئولیت‌شناس و خودکار است، اما فلانی زیرکار دررو است و باید مواظبش باشی و از او کار بکشی!» او هم همه موارد را نوشت اما فردای همان روز با کمال تعجب دیدم که درست عکس آن چه که به او گفته‌ام عمل می‌کند!



    در دوره دبیرستان و دانشکده زبان فرانسه خوانده بودم و برای اعزام به انگلستان باید زبان و ادبیات انگلیسی یاد می‌گرفتم. نیروی دریایی برای من و جمعی از افسران ایرانی دیگر، در تهران در خیابان بهار، دوره‌های فشرده آموزش زبان انگلیسی گذاشت. دوره خوبی بود و من با تلاش زیادی که کردم، وضع زبان انگلیسی خودم را تا اندازه زیادی بهبود بخشیدم.




    پایان قسمت شانزدهم
    امضاء



  19. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,523
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    خاطرات ناخدایکم هوشنگ صمدی





    قسمت ;هفدهم





    آن سال از تکاوران و نیروی دریایی ایران برای شرکت در این دوره مخصوص، تنها من به انگلستان اعزام شدم. در شهر بکنس‌فیلد، که نزدیک لندن بود، ساکن شدیم. خانه‌ای آنجا گرفتم و خانواده‌ام را مستقر کردم.


    دو دخترم هم در همان شهر به مهدکودک رفتند. مهد کودک آن‌ها نزدیک خانه بود، طوری که پیاده می‌رفتند و برمی‌گشتند.



    ما از 32 کشور اعزام شده بودیم. بیش از صد افسر از کشورهای مختلف جهان دور هم جمع شده بودیم. از کشورهای عربی هم عده زیادی آمده بودند. البته از کشورهایی مانند امریکای لاتین، استرالیا، فرانسه، اسکاتلند و خود انگلستان هم حضور داشتند. مردهای اسکاتلندی دامن می‌پوشیدند که برای من جالب بود. سه- چهار ماه اول در همان شهر بکنس فیلد انگلیسی آموختیم. در همان وقت صدام حسین هم از عراق به انگلستان و شهری که ما در آن بودیم آمده بود و دوره اطلاعات می‌دید.


    یک سروان عراقی همدوره من بود. او به من گفت که صدام آمده و دارد دوره اطلاعات می‌بیند. یک بار هم او را نشانم داد و گفت این صدام حسین است! وقتی به زبان انگلیسی مسلط شدیم، آموزش‌های اصلی شروع شد.



    برای آموزش‌های اصلی دوره عالی فرماندهی از شهر بکنس فیلد به بندر اگستر رفتیم. مانورهای دریایی هم در بندر پلیموت انجام می‌شد. ما را روی ناو هواپیمابر هم بردند. در آنناو همه چیز بود، از هلی کوپتر و هواپیما تا تانک و توپخانه. طبقه زیرین ناو هم مرکز تعمیرات تانک بود.



    در این مانور ما یک گردان تکاور را باید در ساحل دشمن پیاده می‌کردیم. مانور سنگینی بود حدود 45 روز روی آن ناو بودیم. در ساحل هم مانور «ش.م.ر.» (شیمیایی، میکروبی و رادیواکتیو) انجام دادیم.



    در انگلستان دوره‌های تئوری و عملی کاملی گذارندیم. در چند مانور صحرایی و دریایی مشترک شرکت کردیم که برایم جالب و آموزنده بود. در بخش عملی از فاصله ده متری، انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره را دیدیم. در دل کوه یک تونل بزرگ کنده و یک محفظه شیشه‌ای برای دیدن ترکش گلوله‌ها تعبیه شده بود.



    منطقه ترکش گلوله‌ها را کنار منبع آب، آدمک چوبی، آدمک لاستیکی، کامیون، ساختمان و ... قرار داده بودند. جلوی محوطه هم شیشه‌های کلفت ضد انفجار کشیده بودند. من با چشمان خودم انفجار گلوله توپ 105 میلی‌متری را دیدم. همچنین عبور از میدان مین را هم عملاً تجربه کردیم. فقط به جای مین، چاشنی زیر پایمان منفجر می‌شد.




    در انگلستان یک افسر انگلیسی با درجه سروانی را به عنوان افسر راهنما در اختیارم گذاشته بودند که همه جا همراهم بودم و در درس‌ها یا موارد دیگر کمکم می‌کرد، اما فارسی بلند نبود اگر درسی را خوب یاد نمی‌گرفتم، برایم چند بار تشریح می‌کرد تا یاد بگیرم. حتی در مهمانی‌ها هم همراهم بود.



    افسر انگلیسی دیگری به نام میجر وورد هم همدوره‌ای‌ام بود. وورد آدم مرموزی بود. خودش ادعا می‌کرد زبان فارسی را نمی‌داند، اما بعدها فهمیدم در شیراز بوده و در دانشگاه پهلوی شیراز، زبان و ادبیات فارسی خوانده است.

    دوره که تمام شد از طرف فرمانده دانشکده دوره عالی فرماندهی، که سرلشکر (میجر جنرال) هم بود، مهمانی خداحافظی گذاشتند. مهمانی بزرگ و مجللی بود. در آن مهمانی شام اتفاق جالبی افتاد. وارد سالن که شدم دیدم میزها را چیده‌اند و برای هر یک از ما جایی مخصوص در نظر گرفته و اتیکتی هم گذاشته‌اند. آن موقع سرگرد بودم. روی اتیکت من به انگلیسی نوشته بود: «میجر صمدی». روی صندلی خودم نشستم. بغل دستم هم یک صندلی برای افسر راهنمایم گذاشته بودند. جای من درست روبه‌روی فرمانده دانشکده بود. سر میز شام متوجه شدم سه گیلاس گذاشته‌اند. از افسر راهنمایم پرسیدم: «این سه گیلاس برای چیست؟»



    - دوتای آن برای آب، آبمیوه و مشروب سر شام است. به لیوان سوم هم نباید دست بزنی!


    - چرا؟


    - لیوان سوم برای شراب آخر مهمانی است!


    - یعنی چی؟


    - باید به سلامتی ملکه انگلستان در آخر مهمانی شراب خورد.



    پایان قسمت هفدم
    امضاء



  21. تشكر

    مدير اجرايي (06-04-2018)

صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 16:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi