آن روز دشمن را که تا حوالی بندرگاه جلو آمده بود، تا پل نو عقب راندیم. گروهان سه ما به فرماندهی ناخدا دهقانی درگیر جنگ بود. من که همراه تکاوران بودم، یکی از درجهداران را دیدم که زخمی شده و ناله میکند. بعدها فهمیدم او مهناوی یکم سعید محیط قرایی است. به طرفش رفتم تا کمکش کنم. یک دفعه صدای خمپاره شنیدم. چشمم به یک تکه تخته الوار مانند افتاد که روی زمین بود. خیز برداشتم و خودم را کنار الوار انداختم. گردن و سرم از الوار بیرون بود. گلوله خمپاره سقوط کرد و منجفر شد. ترکشی آمد و زیر چشم چپم را شکافت. چشم و صورتم پر از خون شد. یک ترکش سه سانتی زیر چشمم نشسته بود. دستمالی همراهم بود از جیبم برون آوردم و روی صورتم گذاشتم. بعد بلند شدم و رفتم بالای سر درجه دار مجروح. بدجوری ترکش خورده و حالش وخیم بود. ترکش آرپیجی هفت خورده بود. کمرش قطع شده بود و شدیداً خونریزی داشت. وقتی بالای سرش رسیدم، نشستم و سرش را بلند کردم و گفتم: «چطوری؟»
نگاهی به من کرد و بدون آنکه حرفی بزند روی دستان من شهید شد. دوازده ظهر یکی از بچههای بهداری آمد و زیر چشمم را پانسمان کرد. تا غروب همان روز با عراقیها درگیر بودیم. بعد از آرام شدن اوضاع به بیمارستان طالقانی رفتم و آنجا پرستاری پانسمانم را باز کرد و زخمم را شست و شو داد و دوباره بست. زخمم بزرگ بود اما عمیق نبود. پرستار گفت فردا هم برای تعویض پانسمان باید بیایید. به ستاد برگشتم و دیگر نرفتم به بیمارستان و بچههای خودمان فردا و پس فردا پانسمانم را عوض کردند. به رانندهام گفتم: «به افسر اطلاعات بگو بیاید»
محمدعلی صفا افسر اطلاعاتم بود. راننده گفت صفا رفته خط مقدم!
همه تکاورها مثل بچههای خودم و برایم عزیز بودند، اما با بعضی از آنها صمیمتر بودم. محمدعلی صفا افسر گردان و یار غارم بود. خیلی با هم دوست و صمیمی بودیم. صفا اهل خراسان و احتمالاً بیرجندی بود و همسر و یک دختر داشت. قبل از شروع جنگ و در ماجرای غائله خلق عرب در خرمشهر هم تیر خورده و مجروح شده بود. روزی که با شروع جنگ وارد خرمشهر شدیم، به او گفته بودم حق ندارد از ستاد خارج بشود و باید دیگران را دنبال خبر بفرستد.
به راننده گفتم: «مگر من نگفته بودم از ستاد بیرون نرود؟ کی او را برده؟»
- من بردم!
- چرا بردی؟ مگر به تو نگفته بودم حق نداری او را بیرون ببری؟
- قربان مجبورم کرد! من که نمیتوانم دستوراتش را اجرا نکنم!
- چطور مجبور کرد؟
- افسر بالادست من است. شما که نبودید، به من گفت باید به منطقه عملیات ببرمش و من هم هرچه اصرار کردم و گفتم ناخدا به من سپرده شما را نبرم، با ناراحتی گفت: فعلاً که ناخدا اینجا حضور ندارد من هستم! به تو دستور می دهم مرا ببری!
کمی بعد از بیسیم شنیدیم: «یک شهید داریم، آمبولانس بفرستید!»
پشت بیسیم گفتم: «اسمش چیست؟»
- اسمش را نمیدانم!
آمبولانس رفت و شهید را به بهداری آورد. دلم طاقت نیاورد. رفتم بهداری. دیدم جنازه شهید هنوز داخل آمبولانس است و پتویی هم رویش کشیدهاند. آمبولانس روسی بود. سر شهید طرف در آمبولانس و پایش ته آن بود. پتو را که پس زدم خشکم زد. محمدعلی صفا خوابیده بود! هنوز کلاه آهنی سرش بود. قسمتی از کلاه آهنی در ناحیه گیجگاه گود شده و داخل رفته بود. چشمان صفا از حدقه بیرون زده و خون از دماغش بیرون آمده بود. زدم زیر گریه. آمبولانس رفت و دل مرا هم با خودش برد. برگشتم ستاد خودمان تا صبح گریه کردم.
پایان قسمت 58