صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 66 , از مجموع 66

موضوع: خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر

  1. Top | #61

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آن روز دشمن را که تا حوالی بندرگاه جلو آمده بود، تا پل نو عقب راندیم. گروهان سه ما به فرماندهی ناخدا دهقانی درگیر جنگ بود. من که همراه تکاوران بودم، یکی از درجه‌داران را دیدم که زخمی شده و ناله می‌کند. بعدها فهمیدم او مهناوی یکم سعید محیط قرایی است. به طرفش رفتم تا کمکش کنم. یک دفعه صدای خمپاره شنیدم. چشمم به یک تکه تخته الوار مانند افتاد که روی زمین بود. خیز برداشتم و خودم را کنار الوار انداختم. گردن و سرم از الوار بیرون بود. گلوله خمپاره سقوط کرد و منجفر شد. ترکشی آمد و زیر چشم چپم را شکافت. چشم و صورتم پر از خون شد. یک ترکش سه سانتی زیر چشمم نشسته بود. دستمالی همراهم بود از جیبم برون آوردم و روی صورتم گذاشتم. بعد بلند شدم و رفتم بالای سر درجه دار مجروح. بدجوری ترکش خورده و حالش وخیم بود. ترکش آرپی‌جی هفت خورده بود. کمرش قطع شده بود و شدیداً خونریزی داشت. وقتی بالای سرش رسیدم، نشستم و سرش را بلند کردم و گفتم: «چطوری؟»
    نگاهی به من کرد و بدون آنکه حرفی بزند روی دستان من شهید شد. دوازده ظهر یکی از بچه‌های بهداری آمد و زیر چشمم را پانسمان کرد. تا غروب همان روز با عراقی‌ها درگیر بودیم. بعد از آرام شدن اوضاع به بیمارستان طالقانی رفتم و آنجا پرستاری پانسمانم را باز کرد و زخمم را شست و شو داد و دوباره بست. زخمم بزرگ بود اما عمیق نبود. پرستار گفت فردا هم برای تعویض پانسمان باید بیایید. به ستاد برگشتم و دیگر نرفتم به بیمارستان و بچه‌های خودمان فردا و پس فردا پانسمانم را عوض کردند. به راننده‌ام گفتم: «به افسر اطلاعات بگو بیاید»
    محمدعلی صفا افسر اطلاعاتم بود. راننده گفت صفا رفته خط مقدم!
    همه تکاورها مثل بچه‌های خودم و برایم عزیز بودند، اما با بعضی از آن‌ها صمیم‌تر بودم. محمدعلی صفا افسر گردان و یار غارم بود. خیلی با هم دوست و صمیمی بودیم. صفا اهل خراسان و احتمالاً بیرجندی بود و همسر و یک دختر داشت. قبل از شروع جنگ و در ماجرای غائله خلق عرب در خرمشهر هم تیر خورده و مجروح شده بود. روزی که با شروع جنگ وارد خرمشهر شدیم، به او گفته بودم حق ندارد از ستاد خارج بشود و باید دیگران را دنبال خبر بفرستد.
    به راننده گفتم: «مگر من نگفته بودم از ستاد بیرون نرود؟ کی او را برده؟»
    - من بردم!
    - چرا بردی؟ مگر به تو نگفته بودم حق نداری او را بیرون ببری؟
    - قربان مجبورم کرد! من که نمی‌توانم دستوراتش را اجرا نکنم!
    - چطور مجبور کرد؟
    - افسر بالادست من است. شما که نبودید، به من گفت باید به منطقه عملیات ببرمش و من هم هرچه اصرار کردم و گفتم ناخدا به من سپرده شما را نبرم، با ناراحتی گفت: فعلاً که ناخدا اینجا حضور ندارد من هستم! به تو دستور می دهم مرا ببری!
    کمی بعد از بیسیم شنیدیم: «یک شهید داریم، آمبولانس بفرستید!»
    پشت بی‌سیم گفتم: «اسمش چیست؟»
    - اسمش را نمی‌دانم!
    آمبولانس رفت و شهید را به بهداری آورد. دلم طاقت نیاورد. رفتم بهداری. دیدم جنازه شهید هنوز داخل آمبولانس است و پتویی هم رویش کشیده‌اند. آمبولانس روسی بود. سر شهید طرف در آمبولانس و پایش ته آن بود. پتو را که پس زدم خشکم زد. محمدعلی صفا خوابیده بود! هنوز کلاه آهنی سرش بود. قسمتی از کلاه آهنی در ناحیه گیجگاه گود شده و داخل رفته بود. چشمان صفا از حدقه بیرون زده و خون از دماغش بیرون آمده بود. زدم زیر گریه. آمبولانس رفت و دل مرا هم با خودش برد. برگشتم ستاد خودمان تا صبح گریه کردم.
    پایان قسمت 58

    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 28-03-2018 در ساعت 22:56
    امضاء



  2. تشكرها 2



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #62

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    یک روز از ستاد گردان آمدم بیرون و پیاده رفتم طرف خیابان چهل متری. یک دفعه صدای خمپاره شنیدم. صدای خمپاره دیگر برایم عادی شده بود. فوراً خودم را بر زمین انداختم. گلوله خمپاره در ده پانزده متری من افتاد و منفجر شد. یک گاو بین من و خمپاره بود. موج انفجار گاو را یکی دو متر از زمین کند و دوباره محکم بر زمین انداخت. گاو شروع کرد به ماغ کشیدن. بدنش پر از ترکش شده بود و از همه جایش خون فواره می‌زد. تکاوران آمدند بالای سرم. گفتند: «جناب ناخدا چطوری؟»
    - هیچم نیست. سالمم
    - مطمئن هستی؟
    - فعلاً که این طور فکر می‌کنم!
    بعد بلند شدم رفتم بالای سر گاو. یک دفعه متوجه شدم پایم دارد می‌سوزد. شلوارم را بالا زدم. ترکش قسمتی از ماهیچه پایم را بریده بود و خون می‌آمد. بدون آنکه بچه‌ها بفهمند با چیزی پایم را بستم و برگشتم ستاد گردان. دردفتر خودم تنهایی و بدون اینکه کسی خبردار شود زخم را دوباره بستم. ناچار سوار جیپ شدم و رفتم بهداری. زخمم را شست و شو دادند و بستند.
    وقتی مجروح می‌شدم، سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم تا تکاوران روحیه‌شان را از دست ندهند و بتوانند خوب بجنگند. اگر هم درد داشتم یا حتی می‌ترسیدم، ناچار با غرور و ابهت راه می‌رفتم تا کسی احساس ضعف نکند. فرمانده تکاوران بودم و نقطه قوت آن‌ها. اگر در من ضعف و سستی می‌دیدند، نمی‌توانستند با دلی قرص و محکم بجنگند.
    روزهای 15، 16 و 17 مهر نیز وضع مثل روزهای قبل بود. عراقی‌ها از سه محور بر خرمشهر فشار می‌آورند. در این سه روز هم چند شهید و مجروح داشتیم که برخی از شهدا از گردان ما بودند. مثل مصطفی کشگر که از پرسنل پایگاه خرمشهر بود و در 16 مهر شهید شد و ناوسروان ناصر فراهانی که روز 17 مهر به شهادت رسید. فراهانی از افسران فارغ‌التحصیل دانشکده افسری و افسر باسوادی بود. بچه ارومیه بود. قد بلند و رشیدی داشت.
    دشمن مقاومت تکاورها و نیروهای مردمی را در جاده خرمشهر به شلمچه و به خصوص پل نو شکست و وارد دروازده خرمشهر شد و تا مسجد نو پیشروی کرد. تعداد تانک‌ها و نیروهای زرهی دشمن به اندازه‌ای زیاد بود که باور کردنی نبود. توپخانه پشتیبان دشمن هم امان ما را بریده بود. با وجود این تکاوران و نیروهای مردمی می‌کوشیدند جلوی پیشروی سریع دشمن به داخل خرمشهر را بگیرند که متأسفانه چندان موفق نبودند.
    نیروهای دشمن پس از 24 تا 48 ساعت حضور در خرمشهر با نیروهای تازه نفس تعویض می‌شدند، این در حالی بود که قوای ما روزبه روز تحلیل می‌رفت. نیروهای مردمی هم روز به روز کمتر می‌شد. در مقابل نیروهای دشمن قابل شمارش نبود! بارها به ستاد عملیات جنوب فشار آوردم که برای نجات خرمشهر نیروی تازه نفس و به خصوص آتش پشتیبانی بفرستند، اما نمی‌دانم چرا کسی به تقاضایم گوش نداد. بارها قبول دادند و می‌گفتند لشکر قوچان یا لشکر گرگان به زودی خواهد رسید! اما هرگز خبری نشد. تکاوران جوکی ساخته بودند و می‌گفتند: «لشکر گرگان، گرگ شد و لشکر قوچان را خورد و بلعید!»
    واقعاً تا امروز هم نمی دانم چرا مسئولان اصلی جنگ به فریاد ما در خرمشهر اعتنا نکردند و هرگز نیروها و امدادی را که برای نجات خرمشهر لازم بود اعزام نکردند.
    در گرماگرم روزهای مقاومت در خرمشهر یک بار ناخدا افضلی فرمانده نیروی دریایی ایران برای بازدید به منطقه جنوب آمد. سری هم به خرمشهر زد. تاریخش درست یادم نیست، اما نباید پیش از پانزده یا شانزدهم مهر بوده باشد. با من دیدار و گفت‌وگوی مفصلی داشت. درباره مشکلات و کمبودهای واحدم با او حرف زدم. گفتم: «جناب ناخدا! ما پشتیبانی توپخانه و نیروی زرهی نداریم و این کار را بر ما خیلی سخت کرده، بدون توپخانه و دفاع ضد هوایی نمی‌شود بر عراقی‌ها فائق آمد.»
    ناخدا قول داد هر چه از دستش بر می‌آید انجام بدهد. برای اینکه مشکلات ما را در خرمشهر لمس کند، او را به سطح شهر بردم و همه چیز را نشانش دادم. خوب یادم است از روزنه دیواری که توپ خورده و سوراخ شده بود نیروهای عراقی را نگاه می‌کرد که ناگهان عراقی‌ها او را دیدند و به رگبار بستند. کم مانده بود مجروح شود. دستش را کشیدم و گفتم اینجا خطرناک است، برویم.
    پایان قسمت 59

    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 28-03-2018 در ساعت 23:02
    امضاء



  5. تشكرها 2


  6. Top | #63

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ناخدا افضلی در بازگشت از خرمشهر خیلی تلاش کرد کمبودهای ما را جبران کند، اما چیز زیادی از دستش ساخته نبود. در نیروی دریایی، ما تانک و نیروی زرهی نداشتیم. بنابراین در این زمینه نمی توانست کاری انجام بدهد. در زمینه آتش‌ پشتیبانی هم وضع همین بد. با وجود این یک آتشبار توپ105 میلی‌متری برایمان فرستاد. البته آن آتشبار «توپ»نبود بلکه «هویترز» بود. یعنی لوله‌اش از توپ کوتاه تر بود. آن را از انبارهای قدیمی بیرون آورده و برای ما ارسال کرده بودند. قدیمی و از رده خارج شده بود. برد این دستگاه نسبت به توپ خیلی کمتر بود ضمناً پرسنلی هم که با آن کار می‌کردند از دانش ومهارت لازم برخوردار نبودند. این بود که آن هویترز هم چندان برای ما کارساز نبود. گاهی دلمان خوش بود که برایمان تق و توقی راه می‌اندازد!
    روز 18 مهر نیروهای دشمن که در خرمشهر پیشروی کرده بودند، در مناطق مختلف شهر پراکنده شدند. به نظر می‌رسید عراقی‌ها بخشی از نیروهای خودشان را هلی برن کرده‌اند. فشار اصلی بر پادگان دژ بود. خیلی تلاش کردند این پادگان را تصرف کنند اما آن روز موفق نشدند.
    19 مهر دشمن موفق شد از روی کارون پل بزند و خودش را به تلمبه خانه مارد برساند. عراقی‌ها جاده اهواز به آبادان را اشغال کرده و شمار زیادی از نیروهای غیرنظامی را اسیر کردند. ازجمله چند پرستار زن را اسیر کردند. این اقدام دشمن روحیه نیروهای مقاومت خرمشهر را تضعیف کرد.
    در همان روزها پس از قول‌های مکرری که ستاد عملیات جنوب مبنی بر کمک‌رسانی و اعزام نیروهای تازه‌نفس داده بود، از طریق بیسیم به من اطلاع دادند که شماری از پرسنل کمیته‌های چهارده گانه تهران به آبادان آمده‌اند. خودم به آبادان رفتم و آن نیروها را تحویل گرفتم. یک گروهان 120 نفره بودند. شبانه برایشان سخنرانی کوتاهی درباره وضعیت حساس و خطرناک بودن اوضاع خرمشهر ایراد کردم. واقعیت این بود که روحیه خوبی نداشتند. این را از صحبت و پچ‌پچ‌هایی که با هم می‌کردند فهمیدم. عده‌ای از آن‌ها همان شب جا زدند و حاضر نشدند به خرمشهر بیایند. اما بقیه همراه من آمدند. بیشتر این نیروها آموزش ندیده بودند. ناچار به گروهی از تکاورها دستور دادم برای آنها دوره‌های آموزشی فشرده بگذارند و آن‌ها را میان گروهان‌های تکاور پخش کنند. نیروهای تازه وارد سلاح چندانی نداشتند ما سلاح ضد تانک لازم داشتیم تا با بعد نیروی زرهی سرسام‌آور و چشمگیر دشمن مقابله کنیم. متأسفانه باید بگویم از 48 ساعت حتی یک نفر از آن نیروها در خرمشهر نماندند و همگی شهر را ترک کردند.
    مسئولان محلی خرمشهر در حد امکاناتشان با ما همکاری می‌کردند و هر چه می‌خواستند برایمان فراهم می‌کردند. در همان روزهای اول ما از نظر ماشین و خودرو در مضیقه بودیم. باید در نقاط مختلف خرمشهر، آبادان و مرز شلمچه گشت می‌دادیم و مراقب اوضاع می‌بودیم. با فرمانداری خرمشهر تماس گرفتیم. بلافاصله از گمرک خرمشهر هفت دستگاه تویوتای نوی مدل 80 برایمان فرستادند. ما از این ماشین‌ها در گشت‌های درون و برون شهری استفاده می‌کردیم. این را هم بگویم که در محوطه گمرگ صدها ماشین خارجی آماده ترخیص وجود داشت که عراقی‌ها همه آن‌ها را نابود کردند یا به غنیمت گرفتند.
    بنزین در خرمشهر سهمیه بندی بود. ما با خودمان از بوشهر تانکر بنزین آورده بودیم. فرمانداری هم به ما سهمیه بنزین می‌داد. من به راننده‌‌های گردان و گروهان‌ها سپرده بودم همیشه باک ماشین‌های خود را پر نگه دارند تا اگر مأموریت فوری یا غیرمترقبه‌ای پیش آمد، آماده باشند. مهمات هم آن اوایل از راه زمین یا هلی کوپتر مرتب از بوشهر به ما می‌رسید. بعدها هم از راه دریا و منطقه آبادان برایمان ارسال می‌شد. مرکز تغذیه مهمات ما منطقه دوم نیروی دریایی بوشهر بود. هرچه می‌خواستیم از طریق بیسیم تقاضا می‌کردیم که به فاصله دو سه روز می‌رسید.
    پایان قمست 60

    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 28-03-2018 در ساعت 23:07
    امضاء



  7. تشكرها 2


  8. Top | #64

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    روز 20 مهر دشمن تلاش کرد هر طور شده خرمشهر را تصرف کند. درگیری‌های شدیدی در محور جاده شلمچه، راه‌آهن، کشتارگاه و گمرک صورت گرفت. تکاوران و نیروهای مردمی با همه توانشان از خرمشهر دفاع می‌کردند. فشار دشمن شدید بود و در همین روز ناوبان سوم داود خواجه اقتدایی از پرسنل منطقه سوم دریایی خرمشهر هنگام درگیری با دشمن شهید شد. در محور پلیس راه پیشروی عراقی‌ها زیاد بود، طوری که قسمت بالای شهر را اشغال کردند. درگیری در کوی طالقانی تا شب ادامه داشت.
    تکاورها در نقاط مختلف شهر درگیر بودند و من و بی‌سیم چی‌ام غلام غالندی در کوی طالقانی بودیم. سوار جیپ فرماندهی مرتب از طریق بیسیم با فرماندهان دسته‌ها و گروهان‌ها حرف می‌زدم و دستورات لازم را به ان‌ها می‌دادم. غلام پشت سرم داخل جیپ نشسته بود. همان‌طور که گرم صحبت بودم، سرم را به طرفش برگردانم. دیدم دستش را گرفته و به خودش می‌پیچد. یک دفعه متوجه شدم یک دستش قطع شده و کنارش افتاده است. جا خوردم. پرسیدم: «غلام چه شده؟»
    خیلی عادی گفت: «هیچی شما کارتان را بکنید!»
    - غلام دستت قطع شده؟
    - مهم نیست جناب ناخدا! کارتان را ادامه بدهید! چه کار من دارید؟
    چند نفر از تکاورها کمی از ما فاصله داشتند. صدایشان زدم و گفتم غلام را به بیمارستان ببرند.
    غلام ک دستش کنارش افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید، گفت: «نه جناب ناخدا! من کنارتان می‌مانم! بیمارستان نمی‌روم!»
    خونریزی‌اش شدید بود هرچه اصرار می‌کردم غلام حاضر نمی‌شد به بیمارستان برود و می‌گفت: «چیزیش نیست و خودش خونریزی را بند می‌آورد.»
    غلام شوخ طبع و با روحیه بود. به زور روانه بیمارستانش کردم و از آن همه شجاعت اراده و متانت و از جان گذشتگی آن تکاور دلیر شگفت‌زده بودم.
    یکی دیگر از بچه‌ها بیسیم‌چی من شد. درگیری تا غروب آفتاب ادامه داشت. چند نفر از نیروهای مردمی همان جا شهید شدند. چند تکاور هم بر اثر ترکش گلوله توپ تانک زخمی شدند. آن روز هر طور بود دشمن را کمی عقب راندیم. در این فاصله با بیسیم از حال غالندی خبر می‌گرفتم. غروب که شد خبر دادند او را عمل کرده‌اند و به هوش هم آمده و می گوید و می‌خندد! دلم طاقت نیاورد. در بیمارستان طالقانی بستری بود رفتم عیادتش.دستش بسته و به گردنش آویزان بود. احوالش را پرسیدم و گفت مثل همیشه خوب است!
    غلام روحیه قوی‌ای داشت وقتی خواستم از او خداحافظی کم و برگردم ستادگردان در خرمشهر گفت: «بگو مرا از اینجا ترخیص کنند! نمی توانم اینجا بمانم.»
    - کجا می‌خواهی بروی؟
    - می‌خواهم همراه شما بیایم!
    - نه! همین جا باید بمانی
    - به خدا چیزیم نیست. دستم را بسته‌اند و درد هم ندارم. مرا با خودت ببر!
    بچه‌های تکاوری که همراه من بودند از دیدن این صحنه زدند زیر گریه. خیلی خودم را کنترل کردم که گریه نکنم. از اینکه چنین رزمنده شجاعی از خط خارج شده بود، متأسف و متأثر بودم. به زور از غلام جدا شدم و به خرمشهر برگشتم. در راه همه‌اش در فکر این تکاور دلیر بودم و گریه می‌کردم.
    با وجود اینکه خرمشهر حدود سه هفته شب و روز زیر آتش دشمن بود و مرتب خانه‌های مردم ویران می‌شد، هنوز در بعضی کوچه ها و خانه‌ها برخی از مردم بومی منطقه زندگی می‌کردند. اگر پیرمرد یا پیرزنی زخمی می‌شد، مصیبت بود. باید رزم با دشمن را رها می‌کردیم و به وضع آن مجروح می‌رسیدیم. ما بارها از طریق بلندگوی مسجد جامع اعلام کردیم که مردم خرمشهر را ترک کنند!
    اما هنوز شمار بسیاری از مردم در شهر باقیمانده بودند. خانه‌های چندی خمپاره خورده و یکی دواتاقش فرو ریخته بود اما باز ساکنان در آن زندگی می‌کردند وحاضر نبودند آنجا را ترک کنند.
    علاوه بر این، سربازهای گردان دژ هم در سطح خرمشهر سرگردان بودند. فرمانده‌شان یا از خرمشهر خارج شده یا کشته شده بود و آن سربازها به امان خدا در شهر جنگ زده رها شده بودند و وضع اسف انگیزی داشتند و در خانه‌های مردم، مغازه‌ها و کنار کوچه‌ها می‌خوابیدند.
    همان شب بیست مهر نیروهای عراقی با یک لشکر تقویت شده در خرمشهر پیشروی و قسمت دیگری از شهر را اشغال کردند. در ده پانزده روز از اول جنگ، عراقی‌ها شبها از ترس شبیخون تکاوران و نیروهای مردمی از شهر خارج می‌شدند، اما چند روزی بعد که به دلیل فشار زیادی که بر ما وارد کرده بودند و توان بالای رزمی و نفراتی که مرتب تعویض تازه نفس می‌شدند، تدریجاً به خرمشهر نفوذ کردند و در نواحی اشغال شده مستقر شدند.


    پایان قسمت 61

    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 29-03-2018 در ساعت 23:00
    امضاء



  9. تشكرها 2


  10. Top | #65

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    همان شب بیست مهر نیروهای عراقی با یک لشکر تقویت شده در خرمشهر پیشروی و قسمت دیگری از شهر را اشغال کردند. در ده پانزده روز از اول جنگ، عراقی‌ها شبها از ترس شبیخون تکاوران و نیروهای مردمی از شهر خارج می‌شدند، اما چند روزی بعد که به دلیل فشار زیادی که بر ما وارد کرده بودند و توان بالای رزمی و نفراتی که مرتب تعویض تازه نفس می‌شدند، تدریجاً به خرمشهر نفوذ کردند و در نواحی اشغال شده مستقر شدند. این پیشروی در روزهای 21 و 22 هم ادامه پیدا کرد و فشار بر تکاورها و معدود نیروهای مردمی باقیمانده در شهر ساعت به ساعت بیشتر شد. در همین دو روز ما چند زخمی و شهید دادیم. شهیدان گردان تکاوران عبارتند بودند از: ناواستوار دوم قاسم کارگر جهرمی و ناوی یکم وظیفه اصغر ندرلو که در روز 21 مهر شهید شدند. مهناوی یکم بهروز پیرایی و مهناوی یکم مصطفی تاک شهر هم در روز 22 به شهادت رسیدند.
    روز 23 مهر به من خبر دادند یک گردان تکاور به فرماندهی ناخدا داریوش ضرغامی از منجیل به آبادان آمده و قرار است جایگزین گردان یکم تکاوران درخرمشهر شود و در آبادان موضع دفاعی بگیرد. همراه ناخدا ضرغامی 270 تکاور آمده بودند. همزمان سه گروهان دریافر هم که در پادگان کوهک تهران آموزش رزم انفرادی مختصری دیده بودند، به فرماندهی ناوسروان محمد محیطی به آبادان آمدند. گردان دریافران اعزامی برای کار در کشتی آموزش دیده بودند. آن‌ها سلاح سبک و انفرادی داشتند و ضمناً گردان آموزشی بودند نه رزمی. همچنین اغلب در زمینه رادار و الکترونیک تخصص داشتند نه در حوزه رزم زمینی و جنگ شهری. در کل آموزش‌های گروهی گروهانی را طی نکرده و نسبت به تکاوران گردان یکم ضعیف‌تر بودند.
    محل استقرار دریافرها در جاده ماهشهر به آبادان را ناخدا داریوش ضرغامی و محمد محیطی انتخاب کرده بودند. من و ناخدا حسین سارنگ که افسر پشتیبانی گردان بود، منطقه رفتیم تا محل استقرار آنها را ببینیم. با تجربیاتی که در خرمشهر و آبادان به دست آورده بودم، منطقه انتخاب شده برای استقرار گردان دریافران را به لحاظ دفاعی مناسب تشخیص ندادم. در یک بیابان صاف و بدون هیچ عارضه طبیعی موضع گرفته بودند و عراقی‌ها و دیده‌بان‌های دشمن بر آنها اشراف کامل داشتند. به محمد محیطی گفتم: «موضع گرفتن شما در اینجا و به این صورت نوعی خودکشی دسته جمعی است! عراق با آن توپخانه‌ای که در اختیار دارد، همه شما را زیر آتش می‌گیرد و تکه تکه می‌کند. شما تازه به آبادان آمده‌اید ما ناچاریم فردا جنازه‌های شما را برگردانیم!»
    بعد هم اضافه کردم: «هرچه زودتر از اینجا تغییر موضع بدهید. لااقل آن طرف جاده که نسبت به جاده دارای اختلاف ارتفاع است، موضع بگیرید»
    بلافاصله به حرفم گوش دادند و رفتند و آن طرف جاده. هنوز کامل جابه جا نشده بودند ک عراقی‌ها همان جای اول را زدند. بنابراین جلوی یک فاجعه گرفته شد. البته در محل استقرار جدید هم مورد حمله توپخانه‌های دشمن قرار گرفتند و تعدادی از آنها شهید و مجروح شدند. چند روز بعد ناخدا داریوش ضرغامی هم در یک درگیری که با عراقی‌ها داشت، بر اثر انفجار نارنجک به شدت مجروح شد. اما حاضر نشد تکاورهایش را تنها بگذارد و از خرمشهر خارج شود او با بدنی مجروح در کنار نیروهایش ماند.

    پایان قسمت 62
    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 29-03-2018 در ساعت 23:02
    امضاء



  11. تشكرها 2


  12. Top | #66

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    یگان‌های تحت امرم به شدت تحلیل رفته بودند، طوری که از روز بیستم به بعد فقط با پنجاه درصد استعداد و تجهیزات به مقاومت در مقابل ارتش مسلح دشمن مشغول بودیم. هر تکاوری که شهید یا مجروح می‌شد، جایش خالی می‌ماند و نیروی کارآمد و ورزیده ذخیره ای نود که جایش را پر کند. تکاورهای رزمنده هم بنا به علل مختلف، از جمله طولانی شدن جنگ و مدت زیاد مأموریتشان کم کم روحیه خودشان را از دست داده بودند. به همین دلیل بخشی از گردان یکم در روز 23 مهر با گردان اعزامی از منجیل جابجا شد. تکاورها برای استراحت به ماهشهر رفتند. این جابه‌جایی به دستور مقامات نداجا و ستاد عملیات جنوب انجام گرفت. البته گروهان پشتیبانی زرهی ما به فرماندهی ناخدا سارنگ در خرمشهر ماند من و افسر عملیاتم ناخدا ضربعلیان هم در خرمشهر ماندیم و به مأموریتمان ادامه دادیم.
    در همان روزها ناخدا خلیل زاده فرمانده منطقه سوم نیروی دریایی که در ماهشهر مستقر شده بود، در نامه‌ای غرض ورزانه به مقامات بالا گزارش داد که گردان یکم تکاوران نیروی دریایی با همه سلاح‌های سنگین خودش منطقه را ترک کرده و خرمشهر هم اکنون فاقد سلاح سنگین است! این همان افسری بود که در سال 1355 در منجیل و وقتی می‌خواستم به انلگستان بروم، جایگزین من در واحد پشتیبانی شد. او در حالی این نامه سراسر کذب را نوشته بود که من و چند تن از افسران ستاد و همچنین گروهان پشتیبانی گردانم در خرمشهر بودیم و فرماندهی گردان اعزامی از منجیل هم با من بود. وقتی از محتوای آن نامه مطلع شدم، بلافاصله‌ نامه‌ای در اعتراض به این موضوع به نیروی رزمی 421 نوشتم و از خودم رفع اتهام کردم. خوشبختانه فرمانده نیروی دریایی و فرمانده نیروی رزمی 421 از من پشتیبانی کردند.
    ما در خرمشهر مشکلات و کمبودها و نارسایی‌های بسیاری داشتیم و مایلم اشاره‌ای گذرا به آنها داشته باشم تا آیندگان بدانند ما در این شهر دچار چه مصیبت‌ها و ندانم‌کاری‌هایی بوده‌ایم.
    از همان بدو حرکت از بوشهر به سوی خرمشهر و تمام مدتی که در این شهر در مقابل تانک‌ها و نفرات عراقی‌ها مقاومت کردیم، حتی یک دستگاه توپ ضد هوایی هم نداشتیم. در تمام روزهای مقاومت در خرمشهر، هرگاه هواپیما و هلی‌کوپترهای عراقی در ارتفاع بسیار پایین به آسمان خرمشهر تجاوز می‌کردند، هیچ کاری از دستمان بر نمی‌آمد و با چشمان حسرت بار فقط شاهد جولان دادن آن‌ها در آسمان و بمباران مناطق مختلف خرمشهر بودیم.
    از فردای روزی که گردان تکاوران وارد خرمشهر شد، به طرق مختلف به بوشهر، ستاد عملیات جنوب در آبادان و تهران فشار آوردم تا برای پوشش هوایی چند توپ و پدافند ضد هوایی به خرمشهر ارسال کنند، مکرر هم قول دادند، اما هرگز عمل نکردند گردان تکاوران دریایی در خرمشهر فاقد هرگونه پوشش هوایی بود و از این نظر ضربه‌پذیر بود. دشمن هم با ستون پنجم قوی که در شهر داشت به خوبی به این ضعف ما پی برده بود.
    کل نیروهایی که من از بوشهر آورده بودم به زحمت به ششصد نفر می‌رسید. با چنین نفراتی نمی‌شد به سادگی در مرزی به آن گستردگی مقابل دشمن ایستاد. در میان نیروهای من حتی افسران و کارمندان ستادی هم حضور داشتند که به شوق دفاع از کشورشان با دشمن مبارزه می‌کردند. ما ناچار بودیم کمبود نفرات خود را از طرق نیروهای داوطلب مردمی جبران کنیم.
    چشم امید من در خرمشهر جوان‌های غیور و شجاع خرمشهری و آبادانی بودند که تقریباً با دستان خالی دوش به دوش تکاورها از شهر و دیارشان دفاع می‌کردند. اگر آن‌ها نبودند ما هرگز نمی‌توانستیم در برابر دشمن مقاومت کنیم.
    یکی از مشکلات ما موضوع جمع‌آوری غنایم از دشمن بود. غالب نیروهای مردمی فاقد سلاح و مهمات بودند و در خرمشهر می‌گشتند تا از دشمن غنیمت بگیرند. وقتی یک نیروی نظامی دشمن به هلاکت می‌رسید، فوراً سلاح او را بر می‌داشتند یا اگر مثلاً گروه‌های شکار تانک ما تانک یا نفربری را هدف قرار می‌داد و از کار می‌انداخت، نیروهای مردمی بدون هماهنگی با ما برای گرفتن غنیمت هجوم می‌آوردند و تجمع می‌کردند. ستون پنجم هم در خرمشهر زیاد بود و بلافاصله با بیسیم به دشمن گرا می‌داد. بدین ترتیب دشمن متوجه تجمع می‌شد و با توپخانه و خمپاره محل موردنظر را زیر آتش می‌گرفت.


    پایان قسمت
    63

    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 29-03-2018 در ساعت 23:03
    امضاء



  13. تشكرها 2


صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi