صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 66

موضوع: خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر

    دوستان و همراهان عزیز


    به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس تصمیم گرفته شده که خاطرات جناب ناخدا صمدی از کتاب تکاوران نیروی دریایی خرمشهر در این کانال درج گردد .



    از آنجاییکه جناب ناخدا صمدی فرمانده تکاوران نیروی دریایی در این کانال حضور دارند ،انتظار می رود نشر مطالب با حفظ نام منبع کانال تکاوران دریایی گمنام صورت پذیرد امیدوارم این خواسته براساس احترام به جا آورده شود .

    تکاوران دریایی فرزندان گمنام ایران - خاطرات تکاوران نیروی دریایی ارتش را منتشر کنید تا ایران و ایرانی قهرمانان راستین خود را بشناسد .



    به کانال تلگرامی تکاوران دریایی گمنام ، تنها کانال تکاوران نیروی دریایی ارتش ،



    گردآورنده؛؛حسنعلی ابراهیمی سعید




    https://t.me/joinchat/AAAAAEEIhOA8rrj7jcZ6DQ





    امضاء



  2. تشكرها 2


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مقدمه


    در طول سه دهه که از مقاومت مردمی رزمندگان در خرمشهر مقابل هجوم دشمن می‌گذرد، در این باره، کتاب‌های متعدد و متنوعی نوشته و خاطرات جذابی روایت شده است. از عناصر پررنگ در روزهای مقاومت در این شهر، تکاوران نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بودند که با تقدیم حدود سیصد شهید و زخمی، حماسه‌ای ماندنی و خاطره‌انگیز آفریدند.


    اگرچه در همه خاطرات و کتاب‌هایی که تاکنون درباره جنگ در خرمشهر منتشر شده درباره نقش و جایگاه تکاوران نیروی دریایی ارتش در دفاع از خرمشهر مطالبی آمده، اما عجیب این است که تا امروز یکی از آن تکاوران جسور و شجاع، خاطرات خود را به صورت کتابی مستقل منتشر نکرده است. فرمانده آن تکاوران، ناخدایکم هوشنگ صمدی است که کتاب حاضر، خاطرات شفاهی ایشان از آغاز تا آزادی خرمشهر در سوم خرداد ماه 1361 است.


    گفتنی است در طول سال‌های جنگ هشت ساله ایران و عراق که در بندر بوشهر زندگی می‌کردم و به خصوص در دو سال آخر آن که خبرنگار بودم، بارها نام ناخدا صمدی را شنیده بودم. ایشان برای مدتی فرمانده منطقه دوم دریایی در خارک و بوشهر بودند. جنگ تمام شد و من از سال 1377 شروع به تدوین خاطرات شفاهی رزمندگان دوران دفاع مقدس کردم. همواره نام ایشان را از رزمندگانی که در خرمشهر جنگیده بودند، می‌شنیدم، اما متعجب بودم چرا تاکنون خاطرات خود را از روزهای تاریخی مقاومت 34 روزه خرمشهر به شکل کتاب مستقلی تألیف و منتشر نکرده است. دلم می‌خواست روزی او را ملاقات کنم و خاطراتش را ضبط و تدوین کنم.



    آذر 1389 امیردریادار دوم آل احمد، رئیس دفتر پژوهش و مطالعات راهبردی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران برای افتتاح موزه دریایی دفاع مقدس سفری به بوشهر داشت. در این سفر با معرفی دوست نویسنده و عکاس و روزنامه‌نگارم آقای عبدالرحمان برزگر با ایشان آشنا دشم و قرار شد خاطرات شفاهی چندتن از پیشکسوتان جنگ هشت ساله نیروی دریایی ارتش را در قالب چند کتاب مستقل تدوین و تألیف کنم. برای این منظور اوایل بهمن ماه 1389 به مدت پانزده روز به تهران رفتم و در پایگاه پشتیبانی کوهک (نداجا) خدمت ناخدا هوشنگ صمدی رسیدم و خاطرات شفاهی ایشان را در 45 ساعت نوار کاست یک ساعته ضبط کردم. نخستین جلسه ما روز ششم بهمن ماه بود. روز تولد جناب ناخدا! این تقارن را به فال نیک گرفتم و شروع به کار کردم.


    جناب ناخدا با صمیمت در خور توجهی با آن ته لهجه دلنشین آذری خود، از زندگی خود در یکی از روستاهای اردبیل در دوران کودکی به مدرسه رفتن، مهاجرت به تهران، دوران دبیرستان و گرفتن دیپلم، ورود به ارتش، آموزش در دانشکده افسری، خدمت در شیراز و تهران و منجیل، انتقال به نیروی دریایی، سفر به انگلستان برای دوره آموزشی، بازگشت به ایران و انتقال به بوشهر، انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی و ماجراهای شگفت‌آور نقش تکاوران نیروی دریایی در یک سال اول جنگ و ... گفتند. هنگام روایت روزهای خونین خرمشهر، اشک چشمانشان را پر می‌کرد و گاه به زحمت بغض گره شده در گلو را فرو می‌دادند.


    اوایل اسفندماه کار تدوین این خاطرات را به پایان رساندم و بسیتم همان ماه کتاب را برای ایشان ارسال کردم. ناخدا صمدی در روزهای پایانی و دهه اول فروردین 1390 کتاب خاطرات خود را مطالعه کردند و مطالب زیادی به صورت حاشیه نویسی بر آن افزودند که اغلب آن مطالب در بازنگری نهایی اعمال شد.


    ناخدا هوشنگ صمدی یکی از قهرمانان ملی ارتش جمهوری اسلامی ایران، در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری شجاع، دلیر، با کفایت و بسیار ایران دوست که به فرماندهی او، تکاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش تا بُن دندان مسلح عراق را هفته‌ها در خرمشهر زمین‌گیر کنند و ضربات و تلفات سنگینی بر تجهیزات و نفرات متجاوزان به آب و خاک ایران زمین وارد کنند.


    به عنوان یک مورخ شفاهی جنگ هشت ساله برخود می‌بالم که خداوند این توفیق را نصیبم کرد تا پس از سی سال از گذشت روزهای پرافتخار مقاومت در خرمشهر، با یکی از فرماندهان این مقاومت صحبت کنم و خاطرات شفاهی‌اش را در قالب یک کتاب منتشر کنم. کتابی که بی‌تردید در آینده یکی از منابع تاریخ جنگ هشت ساله و به خصوص مقاومت تاریخی 34 روزه خرمشهر خواهد بود.


    در پایان لازم می‌دانم از همکاری‌های صمیمانه دریادار دوم سید مهرداد آل احمد برای مطالعه کتاب و همه هماهنگی‌ها و به خصوص محبت‌هایی ک در خلال مدت ضبط خاطرات و تدوین و انتشار آن به من داشتند؛ همچنین از ناخدا یکم مجید منصوری و ناخدا یکم علی جعفری جبلّی برای مطالعه متن کتاب و ارائه پاره‌ای تذکرات ضروری و همچنین در اختیار قرار دادن اسناد و عکس‌های ارزنده جنگ در خرمشهر، موجود در آرشیو نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، تشکر و قدردانی کنم و توفیق آنان را از خداوند منان مسئلت دارم.
    بندر بوشهر / سیدقاسم یاحسینی
    17 فروردین -1390
    امضاء



  5. تشكرها 2


  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب


    فصل اول – قسمت دوم


    روزی که دموکرات‌ها و پیشه‌وری از ارتش ایران شکست خوردند و به روسیه شوروی فرار کردند، در اردبیل کُشت و کشتار زیادی شد. خوب یادم است که مردم با چوب و چماق در خیابان و کوچه‌ها دنبال هوداران پیشه‌وری می‌گشتند و تا به کسی مشکوک می‌شدند فریاد می‌زدند: «بگیریدش که پیشه‌وری است! بلشویک است!»


    مردم خشمگین هم بر سر آن فرد می‌ریختند و به قصد کشت او را می‌زدند. چندین نفر همین‌طوری کشته شدند. اوضاع طوری شد که مادر و پدرم اجازه نمی‌دادند از خانه بیرون بروم.


    در شش سالگی به مدرسه روستا رفتم. اسم دبستان ما «دانش» بود و در همان کلخوران، در داخل حیاط قبر شیخ جُنید صفعوی، جد بزرگ شاه اسماعیل صفوی قرار داشت. دبستان دانش یک اتاق آجری بزرگ بود که تا کلاس چهارم هم بیشتر نداشت. همه دانش‌آموزان از کلاس اول تا چهارم، در همان اتاق درس می‌خواندند. معلم کلاس اول ما اسماعیل خیرخواهی بود که در ضمن پسرعمه‌ام هم بود. در آن کلاس یک معلم دیگر هم داشتیم به نام اشرفی. مدیر مدرسه دانش جبرئیل شاه محمدی بود.
    روز اولی که به مدرسه رفتم تا ثبت‌نام کنم، خوب به یاد دارم. پدر و مادرم همراهم بودند. بابای مدرسه سیداسماعیل بود که مرد خوب و مهربانی بود. دستی به سرم کشید و گفت: «بارک الله! آمده‌ای مدرسه؟ می‌خواهی درس بخوانی و باسواد بشوی؟ بارک الله! پسر من هم در کلاس توست فامیلش حافظی است»


    اسمم را نوشتند و با پدر و ماردم رفتیم خانه. روزی که قرار شد به مدرسه بروم، میکائیل برادر چهارمم مرا به مدرسه برد. هفت سال از من بزرگ‌تر بود. رفتن من به مدرسه هم ماجرایی داشت: نمیدانم چه کسی در همان مدرسه و روز اول به من گفت: «آقای اشرفی روانی است!» که همین حرف باعث شد از اشرفی بترسم و تا او را می‌دیدم می‌زدم زیر گریه و اشک می‌ریختم! بنده خدا خیلی تلاش کرد تا اعتماد مرا جلب کند دیگر از او نترسم و ختی یک بار به من گفت: «یک ورق از دفتر مشقت را بده تا برایت نقاشی بکشم».


    اشرفی یک کبک خیلی خوشگل برایم کشید و به من داد. ورق را دستم گرفتم و از مدرسه بیرون رفتم. اما باد آمد و ورق نقاشی را با خودش برد. روز بعد آمدم مدرسه. آقای اشرفی گفت: «نقاشیت کو؟!»


    - باد برد!


    - ای بابا! حیف آن نقاشی نبود دادی باد برد؟


    با وجود این هنوز از او می‌ترسیدم و تا می‌آمد سر کلاس، بی‌اختیار گریه‌ام می‌گرفت. همین باعث شد از مدرسه گریزان بشوم. صبح که مادرم مرا برای رفتن به مدرسه از خواب بیدار می‌کرد، خودم را به خواب یا مریضی می‌زدم و حاضر نبودم به مدرسه بروم! اگر هم می‌رفتم، خودم را گوشه و کناری قایم می‌کردم. پسرعمویم غلام‌حسین که یک سال از من بزرگ‌تر بود، می‌آمد و مرا پیدا می‌کرد و کشان کشان به مدرسه می‌برد! مدت‌ها طول کشید تا ترسم بریزد و به مدرسه عادت کنم.


    این بود که خاطره خوشی از روزهای شروع مدرسه و درس و مشق ندارم.



    باید بگویم تا روزی که به مدرسه نرفته بودم، یک کلمه هم فارسی بلند نبودم. در خانه همه به زبان ترکی آذری با هم حرف می‌زدند. در مدرسه هم معلم و شاگردها به آذری صحبت می‌کردند. خوشبختانه من در خانه قرآن یاد گرفته بودم و حروف را خوب می‌شناختم. از همان روز اول، من و دانش‌آموزان دیگر مجبور بودیم در کنار کلمات، فارسی، معنی آذری‌ آن‌ها را با مداد بنویسیم. یعنی در کنار کلماتی چون آب، نان و اسب، کلمات ترکیِ سو و چُرَک و آت را هم می‌نوشتیم.


    تا کلاس چهارم دبستان در همان مدرسه دانش بودم، اما چون تا کلاس چهارم بیشتر نداشت، مجبور شدم برای ثبت‌نام در کلاس پنجم و ششم به اردبیل بروم. در محلۀ «آغانغی خرمنی» مدرسه‌ای بود به اسم «پروین». پسرانه بود، اما اسم دختر رویش گذاشته بودند!
    در دوره دبستان درسم خوب بود و نمراتم غالباً از هجده پایین‌تر نمی‌آمد. اما از سال سوم متوسطه به بعد اغلب معدلم چهارده یا پانزده بود.



    پس از دبستان به دبیرستان رفتم. اسم دبیرستان ما «پهلوی» بود البته بهترین دبیرستان اردبیل «صفوی» بود که چون ظرفیت ثبت‌نام آن تکمیل شده بود، مجبور شدم در دبیرستان پهلوی ثبت نام کنم. سال اول و دوم و سوم را در دبیرستان پهلوی خواندم، اما برخی از کلاس‌هایمان در دبیرستان صفوی برگزار می‌شد. در دبیرستان بود که توانستم فارسی حرف بزنم.



    پایان قسمت دومhttps://www.uplooder.net/img/image/15/fb5fff9b122b2122ab42e3d98d69597f/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930509_(5).jpg

    امضاء



  7. تشكرها 2


  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب


    فصل اول


    ناخدا یکم تکاور بازنشسته، هوشنگ صمدی کلخورانی هستم و خوشحالم که پس از گذشت سال‌ها فرصتی دست داد تا بتوانم شمّه‌ای از خاطرات آن دوران بگویم. دوران پرفراز و نشیبی که گاه به یک خواب و رویای دوردست می‌ماند.


    ششم بهمن ماه 1318 در روستای «کلخوران» از توابع اردبیل به دنیا آمدم. این روستا امروزه جرو شهر اردبیل است، اما در دوران کودکی من حدود یک و نیم تا دو کیلومتر با شهر فاصله داشت.


    پدرم شیرعلی و مادرم قِزخانم بود؛ قِز به تُرکی آذری یعنی دختر. مادرم سواد نداشت و خانه‌دار بود. پنج برادر داشتم به نام‌های موسی، احمد، جبرئیل، میکائیل و فرمان و یک خواهر به نام معصومه. روستای کلخوران روستای بزرگ و پرجمعیتی بود و اغلب اهالی آن زمین داشتند و کشاورزی می‌کردند. پدر من هم زمین داشت و در آن محصولاتی چون گندم و جو و حبوبات می‌کاشت. در دوران کودکی من زمین‌های پدرم را با گاوآهن شخم می‌زدند، اما پس از مدتی با تراکتور این کار انجام می‌شد. پدرم مالک بود و خودش روی زمینش کار نمی‌کرد.



    غذای ما در خانه اغلب گوشت گوسفند و مرغ، گاهی آش دوغ، آبگوشت و کوفته بود. مادرم یک نوع کوکو با گوشت و زرشک و مغز گردو درست می‌کرد که خیلی خوشمزه و قسطرش ده تا دوازده سانتیمتر بود. اغلب هم نان می‌خوردیم و پنجشنبه‌ها برنج داشتیم. بوی برنج تا ده‌ها متر آن طرفتر می‌رفت و دهان همه را آب می‌انداخت.



    پدرم یک مسلمان واقعی بود. در دوران کودکی و قبل از آنکه به مدرسه بروم، برادرها و پسرعموهایم و اهالی روستا را جمع می‌کرد و در خانه خودمان یا در مسجد، به ما قرائت قرآن می‌آموخت. پدر علاقه عجیبی به قرآن داشت و مرتب قرآن می‌خواند. ماه‌های رمضان تا نزدیک سحر در مسجد می‌نشستیم و قرآن می‌خواندیم. به این کار «مقابله» می‌گفتیم. روش مقابله این طور بود که پدرم می‌نشست و دیگران دورش جمع می‌شدند و یکی یکی به نوبت قرآن می‌خواندند و بقیه گوش می‌دادند. اگر غلط داشتند، پدرم به آنها تذکر می‌داد و تصحیح می‌کرد. من در همان سن پنج تا شش سالگی و پیش از رفتن به دبستان، می‌توانستم به راحتی تمام قرآن را از رو بخوانم.



    دوران کودکی‌ام با بازی با هم سن و سال‌های خودم و انجام بازی‌های محلی چون قایم باشک بازی، الاکلنگ، گل یا پوچ، قیش قاپتی، جفتَک چهارکُش و ... گذشت. هوشنگ شاهرخی و غلام و قاسم عبدالرحیمی هم بازی‌هایم بودند. یکی از تفریح‌های ما ریختن زرنیخ در لوله کلید و زدن آن به سنگ بود. صدای انفجارش عجیب بود و لذت خاصی داشت. خاطره زیادی از آن سال‌ها در ذهنم نمانده است. بعدها دوستانم برایم تعریف کردند:


    «تو از کودکی عاشق نظام و تیر و تفنگ بودی. ما را به خط می‌کردی و قدم رو می‌بردی و به همه دستور می‌دادی! ما هم اطاعت می‌کردیم.»
    هنوز به مدرسه نرفته بودم که در سال 1324 و در ماجرای غائله آذربایجان و نخست‌وزیر شدن جعفر پیشه‌وری در آذربایجان، بلشویک‌های روسی آمدند و اردبیل را هم اشغال کردند.



    در روستای ما یک خرمنگاه بزرگ بود که نظامیان، یا بهتر بگویم شبه نظامیان که جوانان ایرانی بودند، در آنجا به خط می‌شدند، یکی برایشان فلوت می‌زد و دیگران قدم رو می‌رفتند.


    من از دیدن رژه آن‌ها لذت می‌بردم و از همان موقع دلم می‌خواست من هم می‌توانستم رژه بروم.



    از حضور بلشویک‌ها و اعضای فرقه دموکرات در اردبیل چیز زیادی یادم نمانده است. فقط یادم است که پدرم آن‌ها را نفرین می‌کرد و می‌گفت: «این‌ها کافر و خدانشناس هستند. می‌خواهند آذربایجان را از ایران جدا کنند.»




    من و همبازی‌هایم معمولاً می‌رفتیم اطراف خرمنگاه و آن‌ها را تماشا می‌کردیم. بین آن‌ها شخصی به نام حکیمی بود که ظاهراً رئیس فرقه دموکرات در اردبیل بود. او یک اسلحه کمری به کمرش بسته و کاپشن چرمی سیاه رنگی پوشیده بود و بر یک اسب بزرگ سوار می‌شد. خوب یادم است از دهان اسب خون می‌آمد. حکیمی با آن اسب جولان می‌داد و همه از او می‌ترسیدند.


    دموکرات‌های پیشه‌وری به پدرم که ملاک بود کاری نداشتند. فقط چند بار از او اسب گرفتند که پس از چند روز آن‌ها را برگرداندند.




    پایان قسمت اول

    امضاء



  9. تشكرها 2


  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب



    فصل اول – قسمت سوم


    به ورزش علاقه خاصی داشتم و در رشته‌های مختلف چون کشتی و بدن‌سازی فعالیت می‌کردم و ضمناً به فوتبال و والیبال هم علاقه داشتم. شعر را هم دوست می‌داشتم و اشعار فردوسی و سعدی را می‌خواندم. به شاهانه فردوسی علاقه خاصی داشتم و هنوز دارم.



    گلستان سعدی را هم عمویم در خانه برایمان می‌خواند اما رمان مورد توجهم نبود.


    از خاطرات دبیرستان بگویم. در دبیرستان، ناظمی داشتیم که ضمناً دبیر درس جغرافیا و مرد خشن و سختگیری بود. فاصله منزل ما تا دبیرستان زیاد بود و هر روز باید چند کیلومتر می‌رفتیم تا به مدرسه می‌رسیدم. یک روز که برف سنگین بود، پیاده خودم را به زور به مدرسه رساندم. برف تا زانویم می‌رسید و کفش و جوراب و حتی شلوارم تا ران خیس شده بود و از سرما می‌لرزیدم.


    وارد مدرسه که شدم، زنگ کلاس خورده بود و دانش‌آموزان در کلاس بودند. کلاس ما طبقه دوم بود. دوان دوان از پله‌ها می‌رفتم بالا که ناگهان سر پله آقای ناظم مرا دید. با صدای بلند گفت: «الان می‌رسی؟»


    - آقا برف زیاد بود. تا برسم دیر شد.


    - می‌خواستی زودتر بیدار بشوی!


    - برف بود. من...


    هنوز حرفم تمام نشده بود که چنان کشیده‌ای به من زد که از پله‌ها پرت شدم و معلق‌زنان افتادم پایین. کتاب‌ها و دفترم این طرف و آن طرف ولو شدند. همه جای بدنم درد گرفت و زدم زیر گریه. آقای ناظم با بی‌رحمی تمام فریاد زد: «بدو بیا بالا!»


    بلند شدم، کتاب‌هایم را جمع کردم و از پله‌ها رفتم بالا. گفت: «گم‌شو برو کلاس! دیگر هم دیر نکنی‌ها!»



    رفتم داخل کلاس. همه تنم خیس بود و درد می‌کرد. جای کشیده بدجوری می‌سوخت. آن طرف کلاس بخاری هیزمی روشن بود، اما همه اتاق را گرم نمی‌کرد. سردم بود و می‌لرزیدم. تا پایان کلاس از درد و سرما و تحقیری که شده بودم، اشکم جاری بود و گریه‌ام بند نیامد!



    اوایل دوران دبیرستان من مصادف بود با دوره حکومت دکتر محمد مصدق. خانواده‌ام اهل سیاست نبودند و من هم خاطره زیادی از آن دوره ندارم. فقط یاد دارم یک روز که در دبیرستان بودیم، آمدند و گفتند: «میتینگ است در باغ ملی! آقای حسین... می‌خواهد نطق بکند»



    نام خانوادگی سخنران را به یاد ندارم، اما می‌دانم از دبیرهای دبیرستان خودمان بود.


    آن روزها به تجمعات مردم و راهپیمایی «میتینگ» و به سخنرانی «نطق» می‌گفتند. باغ ملی بین دبیرستان صفوی و دبیرستان پهلوی بود. من و بچه‌های دبیرستان رفتیم تا در میتینگ شرکت کنیم و به آن نطق گوش بدهیم. در راه با هم شوخی‌ می‌کردیم و می‌گفتیم: «پیت نفت چرا با خودت نیاوردی؟ نفت ملی شده و در میتینگ نفت مجانی می‌دهند!»



    عده زیادی از مردم در باغ ملی جمع شده بودند و به نطق گوش دادند. نطق هم درباره ملی شدن نفت و این جور مسائل بود. از کودتای مرداد ماه 1332 و از بگیر و ببندهای آن در اردبیل چیز زیادی یادم نیست.



    فقط یادم است که بزرگ‌ترها با هم پچ‌پچ می‌کردند و می‌گفتند: «تهران شلوغ شده و ارتش کودتا کرده».



    سال اول دبیرستان (هفتم قدیم) بودم که پدرم فوت کرد. هنگام فوت بیش از هفتاد سال داشت. پدرم از مدت‌ها قبل از مرگش به آسم شدیدی دچار بود و در اواخر عمرش زمین‌گیر شده بود. روزی که پدرم فوت کرد خوب به یاد دارم، مثل یک کابوس تلخ. در خانه کرسی داشتیم و سمت بالای کرسی پدرم خوابیده بود و آن طرف کرسی من نشسته بودم و داشتم مشق می‌نوشتم. خوب یادم است که داشتم درس فرانسه می‌خواندم و می‌نوشتم، که یک دفعه پدرم سرفه کرد. به مادرم گفت: «به من ظرف بده!»


    مادرم دوید و ظرفی برای پدرم آورد. پدرم چنان سرفه کرد که به استفراغ افتاد و خون بالا آورد. ظرف پر از خون شد. همان جا و همان موقع گردنش کج شد و افتاد. از دیدن این صحنه خیلی ترسیدم. مادرم که ترسیده و دستپاچه شده بود، به من گفت: «بدو عمویت را صدا کن!»
    منزل عمو جلیل یکی دو خانه آن طرف‌تر از خانه ما بود و دویدم صدایش کردم.


    تا عمو جلیل خودش را بالای سر بابام برساند، صورت پدرم سیاه شده و تمام کرده بود. مادرم خودش را زد و جیغ کشید و وضع خانه به یک باره به هم ریخت. عموها، عمه و خانواده‌ی پدرم ریختند داخل خانه ما و شروع کردند به گریه و عزاداری. همان روز یا فردای آن روز، پدرم را بردیم و در قبرستان کلخوران اردبیل دفن کردیم. با وجود اینکه سال هفتم بودم، هنوز درک درستی از مرگ پدرم نداشتم.


    حتی گریه هم نمی‌کردم. یک هفته‌ای گذشت تا متوجه شدم بی پدری یعنی چه و چه دردی دارد... به هر حال، مرگ پدر برایم سخت بود.



    پایان قسمت سوم


    امضاء



  11. تشكرها 2


  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب



    فصل اول و دوم – قسمت چهارم



    هر طور بود که کلاس های هشتم و نهم را در همان دبیرستان پهلوی شهرمان خواندم. کلاس نهم را که تمام کردم، در تابستان 1334، برادرهای بزرگم مرا به تهران بردند تا در آنجا زندگی و تحصیل کنم. منزل ما در حوالی چهار راه سیدعلی و خیابان سعدی تهران بود. البته مادرم و یکی از برادرهایم در همان اردبیل ماندند. برادرهایم احمد، جبرئیل و میکائیل چندسالی بود به تهران رفته بودند و در خیابان سرسلسبیل مغازه‌ای گرفته و مشغول به کار شده بودند. احمد و جبرئیل، مغازه کتابفروشی داشتند.


    من هم رفتم وردست آن‌ها درهمان کتابفروشی مشغول به کار شدم.



    پاییز 1334 در تهران به دبیرستان بهبهانی رفتم. کلاس‌های ده، یازده را در همین دبیرستان تمام کردم. برای سال دوازده به مدرسه ای در خیابان لاله‌زار رفتم، برای اینکه من در اردبیل زبان فرانسه خوانده بودم و در تهران فقط در آن مدرسه بود که زبان فرانسه تدریس می‌شد. دبیر درس فرانسه ما یک ارمنی بود که اسمش یادم نیست. این بود که به آن دبیرستان که در کوچه روزنامه کیهان بود رفتم و در خرداد ماه سال 1337 دیپلم ریاضی گرفتم.



    در همان کلاس دوازده بودم که مادرم فوت کرد. او مدت‌ها بود به سرطان حنجره مبتلا شده بود و برای مداوا به تهران آمده بود اما کار از کار گذشته بود و دکترها جوابش کردند. بنابراین به اردبیل بازگشت تا در خانه خودش بمیرد. مادرم درست روز چهارشنبه سوری سال 1336 در اردبیل فوت کرد. برعکس روزی که پدرم مُرد، هنگام مرگ مادرم، بر بالینش نبودم. چند روز بعد از عید سال 1337 بود که در تهران خبر آوردند مادرم فوت کرده است. مادرم را بیشتر از پدرم دوست داشتم و از شنیدن خبر مرگش دنیا مقابل چشمانم تیره شد و شوکه شدم.

    فصل دوم




    پس از گرفتن دیپلم در رشته ریاضی باید وضعیت نظام وظیفه‌ام را روشن می‌کردم. بنابراین، به پادگان«6-0» که در خیابان سلطنت‌آباد (پاسداران) بود، مراجعه کردم. برای اینکه تعداد دیپله‌ها بیش از نیاز ارتش بود، لذا با قرعه‌کشی تعدادی را برای سربازی انتخاب می‌کردند و تعدادی هم معاف می‌شدند. قرعه من سرباز افتاد!




    بازوی مرا گرفتند و بردند داخل سالنی و یک دست لباس و پوتین به من دادند و شدم سرباز! چون دیپلم داشتم، ستوان سوم وظیفه شدم. دوره شش ماهه آموزشی را در همان پادگان سطنت‌آباد گذراندم. رسته‌ام مخابرات بود. سه ماه اول رزم انفرادی و درس‌های نظامی بود و سه ماه دوم دروس تخصص درباره مخابرات، درس‌هایی درباره تلگراف، بیسیم، تله تایپ و تلفن صحرایی.




    پس از پایان دوره به ما سردوشی و درجه ستوان سومی دادند و من برای ادامه خدمت به اداره مخابرات نیروی زمینی رفتم که در پادگان جمشیدیه بود و شدم مسئول مخابرات مرزبانی غرب کشور. هم تله تایپ داشتیم و هم بیسیم، بنابراین، دائم با غرب کشور در ارتباط بودیم و اخبار و گزارش‌هایی روزمره را به ما گزارش می‌کردند؛ مسائلی مثل خرابی بیسیم‌ها، نوار تله تایپ، باطری بیسیم و قطع شدن تلفن‌های صحرایی! حقوق ماهیانه هم به ما می‌داند. مثل یک کارمند از ساعت هفت تا دوی بعد از ظهر سرکار می‌رفتیم و پس از پایان کار هم به مغازه کتابفروشی برادرهایم می‌رفتم و به آن‌ها کمک می‌کردم یک سال در پادگان جمشیدیه خدمت کردم و مهرماه 1339 بود که دورۀ خدمتم تمام شد.




    به من پیشنهاد کردند در همان اداره مخاطرات با درجه ستوان سومی بمانم و خدمت کنم، اما می‌خواستم ادامه تحصیل بدهم و با درجه بالاتری جذب ارتش شوم. این را هم بگویم که برادرانم خیلی اصرار کردند جذب بازار بشوم و کاسب بشوم، اما به کاسبی در بازار علاقه چندانی نداشتم.




    مرداد یا شهریور ماه 1339 بود که دانشکده افسری برای پذیرش دانشجو آگهی داد. در کنکور این دانشکده شرکت کردم، چون از همان کودکی به نظامی‌گری و نظامی شدن علاقه خاصی داشتم. در کنکور قبول شدم.



    بعد از آن به بهداری ارتش معرفی شدم و معاینه پزشکی کاملی انجام شد. خیلی هم سخت گرفتند، اما در معاینه پزشکی هم قبول شدم. اول آبان همان سال وارد دانشکده افسری شدم. فرمانده دانشکده افسری در زمان ورود ما سرلشکر محمود جم بود. چون قبلاً در دوره خدمت نظام وظیفه سردوشی و درجه ستوان سومی داشتم، نسبت به دانشجویان دیگری که بدون سردوشی وارد دانشکده شده بودند، از امتیاز بیشتری برخوردار بودم. همین موضوع باعث شد دانشجویان سال‌های دوم و سوم نسبت به من حساس‌تر شوند و به آزار و اذیت من بپردازند و به اصطلاح روی من «مانور» بدهند یا به قول معروف حال مرا بگیرند!


    پایان قسمت چهارمhttps://www.uplooder.net/img/image/26/36e909c8b5f9f223776fa894f2e31a57/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930509_(2).jpg

    امضاء



  13. تشكرها 2


  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب



    فصل دوم – قسمت پنجم




    در دانشکده افسری، دانشجویان سال‌های بالاتر نسبت به دانشجویان سال پایین، از ارشدیت خاصی برخوردار بودند و هر چه می‌گفتند و می‌خواستند، دانشجویان سال پایین‌تر باید اطلاعت می‌کردند و انجام می‌دادند. همین باعث شده بود تا عده‌ای دانشجوی سال دومی و سال سومی، دانشجویان سال اولی را اذیت و آزار کنند. این آزارها بارها شامل من هم شد.



    میدان صبحگاه و شامگاه دانشکده افسری بزرگ بود؛ شیب تندی هم داشت. یک دانشجوی سال دومی بود که تا مرا می‌دید، مجبورم می‌کرد از اول تا آخر میدان را کلاغ پر بروم. من هم ناچار به اطاعت بودم و آن همه راه را کلاغ‌پر می رفتم و از سربالایی برمی‌گشتم. در نتیجه خیس عرق می‌شدم و از شدت نفس زدن و خستگی، نمی‌توانستم روی پاهایم بند شوم! فلسفه‌اش هم این بوده که دانشجوی دانشکده افسری باید مطیع و فرمانبردار و ضمناً ورزیده و چابک باشد و بتواند مسیرهای سخت را به راحتی برود و بیاید!



    یک دانشجوی سال سوم بود به نام گلبار. بچه کرمانشاه بود و کشتی‌گیر. تا مرا می‌دید، می‌گفت: «دانشجوی سال یک!»



    - بله سرکار!



    - بدو برو آخر میدان، دو تا مورچه برای من بگیر و بیاور. یکی نر و یکی ماده!



    - قربان چطوری بفهمم مورچه‌ها نر هستند یا ماده؟



    - ساکت! حرف نباشد، دستور را اجرا کن؟


    من هم می‌دویدم و می‌رفتم تا میدان صبحگاه، دو مورچه می‌گرفتم و می‌آوردم و می‌گفتم: «قربان یکی ماده و آن دیگری نر است!»
    خودش هم مثل من نمی‌دانست که کدام مورچه نر است و کدام ماده!
    یک دانشجوی دیگری داشتیم به نام حافظی که سال سومی بود. او هم چندین بار روی من مانور داد. من و چند نفر دانشجوی سال اولی دیگر چون خانواده‌مان در تهران بودند، عصرهای پنج‌شنبه به خانه می‌رفتیم و جمعه ساعت پنج یا شش عصر برمی‌گشتیم دانشکده. هر یک از سال بالاها برای خودش، یکی از سال اولی‌ها را نشان می‌کرد و روی او مانور می‌داد. یادم است حافظی دم در ورودی منتظر می‌ماند تا من وارد بشوم. تا مرا می‌دید، می‌گفت: «دانشجوی سال اولی!»



    - بله قربان!



    - با من بیا!



    مرا که لباس زمستانی تنم بود و پالتو پوشیده بودم و چمدانی هم دستم بود، می‌برد کنار ساختمان شماره چهار که آسایشگاه سال اولی‌ها بود. روبه‌روی آن ساختمان دو توپ قدیمی بود که ارتقاع هر کدام حدود یک متر و نیم بود و روی سکویی نصب شده بودند. می‌گفت: «چمدان را بگذار زمین! با شماره یک می‌پری روی این توپ و با شماره دو از رویش می‌پری پایین!»



    یک، دو، سه، بیست، شصت، هفتاد، صدا! می‌پریدم بالا، می‌پریدم پایین. آن‌قدر که همه تنم به عرق می‌نشست بعد از آن هم می‌گفت: «چشمانت را ببند و روبه‌روی دیوار بایست!»



    دستور را اجرا می‌کردم. بعد می‌گفت: «چمدانت را برمی‌داری و شماره سه خودت را به آسایشگاه می‌رسانی! یک... دو... سه!»
    و من با تمام سرعتم از پله‌های زیاد ساختمان بالا می‌رفتم و خودم را به آسایشگاه می‌رساندم.



    یک بار به من گفت: «حاجی شده‌ای؟»
    - نه قربان!


    - خانه خدایان کجاست؟


    به ساختمان شماره یک که آسایشگاه دانشجویان سال سومی بود «خانه خدایان» می‌گفتند. ساختمان بزرگ H مانندی بود که زمان رضاشاه آلمانی‌ها برای ارتش ایران ساخته بودند.


    می‌گفت: «می‌روی هفت بار دور ساختمان شماره یک طواف می‌کنی؛ بعد پله‌هایش را یکی یکی می‌بوسی.


    پله آخر را که بوسیدی حاجی می‌شوی! فهمیدی؟»



    - بله قربان فهمیدم.


    - پس بدو!


    و من مجبور بودم فرمانش را اجرا کنم. وقتی برمی‌گشتم می‌گفت: «حالا حاجی شدی! چمدانت را بردار و به شماره سه برو آسایشگاه! یک... دو... سه!»



    یک روز از در ورودی دانشکده که وارد شدم، دیدم حافظی منتظرم نیست! خیلی خوشحال شدم.



    آهسته آمدم بروم آسایشگاه که یک دفعه از لای درخت‌ها بیرون پرید و جلوم سبز شد و گفت: «چرا احترام نگذاشتی؟»



    - سرگروهبان کسی نبود که احترام بگذارم!



    - اِ تو دانشجوی سال سه را آن جا ندیدی؟


    - نه قربان!



    دستم را گرفت و گفت: «بیا اینجا.»



    مرا جلوی درختی برد که روی تنه آن سردوشیِ سال سه گذاشته بود و گفت: «مگر ایندرجه دانشجوی سال سه نیست! چرا احترام نگذاشتی؟»



    - قربان! این درخت است!


    - مگر تو به شخص من احترام می‌گذاری؟ تو به درجه و سردوشی باید احترام بگذاری! https://www.uplooder.net/img/image/52/bc6f458d0ea50b59b8646f37d1f26aaf/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930509_(6).jpg
    امضاء



  15. تشكرها 2


  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بخش اول از تولد تا انقلاب




    فصل دوم – قسمت ششم




    آن روز هم کلی حال مرا گرفت. این چنین فرمان مافوق را بدون چون و چرا اجرا کردن را به من و بقیه یاد دادند و ما هم خیلی خوب یاد گرفتیم و فهمیدیم در ارتش چرا وجود ندارد و فقط اجرای اوامر بالاتر شرط است.



    این مانورها تا زمانی که داشنجوی سردوشی می‌گرفت و به جرگه دانشجویان قدیمی می‌پیوست، ادامه داشت. دانشجوی سال اول حق نداشت در دانشکده به طور معمولی راه برود، باید می‌دوید! باید به همه دانشجویان سال‌های بالاتر احترام می‌گذاشت.



    راه رفتن در سراسر دانشکده افسری برای دانشجویان سال یک ممنوع بود.


    اگر کوچک‌ترین بی‌توجهی‌ای به این مسئله می‌شد، دانشجو به شدت تنبیه می‌شد.



    دانشجویی بود به نام خسرو شریفی راد که رنجر (تکاور) بود. او بدن ورزیده‌ای داشت و بسیار هم شجاع و نترس بود و از دیوار راست بالا می‌رفت.



    ما را در آسایشگاه جمع می‌کرد و می‌گفت:


    «بنشینید و زیر تخت‌هایتان را پاک کنید!»


    ما مشغول تمیز کردن می‌شدیم واو می‌ایستاد و برایمان سخنرانی می‌کرد. می‌گفت: «می‌دانید دانشکده افسری چه جور جایی است؟ کوره آدم سازی! خمیره شما را می‌گیرد، می‌مالد، ورز می‌دهد، آدم دیگری از شما درست می‌کند.


    دانشجویی که سال اول وارد می‌شود آن دانشجویی نیست که سه سال بعد خارج می‌شود. این کوره آدم‌سازی، خمیره آن آدم پخته را به یک نظامی ورزیده تبدیل می‌کند.»
    خلاصه نیم ساعتی برایمان سخنرانی می‌کرد و به ما درس زندگی می‌داد.




    مربی‌ها بارها ما را تنبیه دسته جمعی می‌کردند. عصرهای جمعه وقتی مانورهای سال بالایی‌ها تمام می‌شد و به آسایشگاه می‌رفتیم، تازه نوبت سرگروهبان‌های خودمان بود که به حسابمان برسند!


    سرگروهبان‌ها معمولاً از دانشجویان سال سومی بودند. اول آمار می‌گرفتند و حضور و غیاب می‌کردند. بعد لباس مرخصی را در می‌آوردیم و لباس ورزشی می‌پوشیدیم.


    یک زیرپیراهن، شورت، جوراب و کفش سفید کتانی می‌پوشیدیم و آماده ورزش می‌شدیم. سرگروهبان می‌گفت: «پتوها را دور گردنتان بیندازید! به دو بروید و به خط بشوید!»




    محل به خط شدن میدان صبحگاه بود. هر کدام دو تخته پتوی سربازی داشتیم که دور گردنمان می‌انداختیم و می‌رتفیم جلوی ساختمان به خط می‌شدیم.


    معمولاً در ته ستون می‌ایستادیم.


    زمین چمن به اندازه زمین فوتبال بود. در حالی که دو پتو دور گردنمان بود، دوازده تا پانزده دور، دور زمین چمن می‌دویدیم.


    دویدن که تمام می‌شد سرگروهبان می‌گفت: «حالا دو نفر دو نفر روبروی هم بایستد و پتوهایتان را بتکانید!»




    پتوها را یکی‌یکی می‌تکاندیم و دور گردن می‌انداختیم و دوباره به خط می‌شدیم. یک بار که داشتیم می‌رفتیم به طرف آسایشگاه، در مسیرمان یک حوض بزرگ آب بود. به حوض که رسیدیم، سرگروهبان فرمان میل به راست یا میل به چپ نداد تا از مانع رد بشویم.



    صف اول که نه نفر از قد بلندترین‌ها بود و بقیه در صف‌های نه نفر پشت سر آن‌ها بودند، مستقیم رفتند داخل حوض آب. من هم جزو آن نه نفر بودم، بقیه هم آمدند. همه از حوض عبور کردیم و از آن طرف آمدیم بیرون. آب تا گردنمان بود. لباس و پتوهایمان همه خیس شد. ناچار پتوها و لباسمان را چلاندیم و رفتیم داخل آسایشگاه.



    فردا صبح وقتی فرمانده گروهان ستوان یکم محمد پورفرید آمد، فهمید که دیروز سرگروهبان چه کرده و گفت: «نه نفر دانشجویان صف اول بیایند دفتر من!»



    رفتیم دفتر فرمانده. گفت: «چرا دیروز زدید به آب؟»



    من چون سردوشی داشتم و ارشد حساب می‌شدم، احترام نظامی گذاشتم و گفتم: «جناب سروان! سرگروهبان میل به راست یا میل به چپ نداد. آب بود و از آن رد شدیم. اگر دیوار بود، رد نمی‌شدیم.»



    بعد از آن هشت نفر پرسید و آن‌ها هم همان جوابی را دادند که من دادم.

    فردای آن روز، صبح سر مراسم صبحگاه ما نه نفر را تشویق کردند و به هر کدام 48 ساعت مرخصی دادند. https://www.uplooder.net/img/image/97/0fcb506f2444529fdb3050be1c62115a/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13931008_(3).jpg
    امضاء



  17. تشكرها 2


  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    سال 1340 من دانشجوی سال دوم دانشکده افسری بودم که تصمیم گرفته شد لباس‌های دانشجویان دانشکده افسری عوض شود. فرم جدید شبیه دانشجویان دانشکده افسری در فرانسه بود.




    برای اینکه سرلشکر محمود جم فرمانده دانشکده و ضمناً شوهر خواهر محمدرضا شاه، خودش در دانشکده سین سیر فرانسه درس خوانده بود و به لباس افسران فرانسوی علاقه داشت.



    بدین ترتیب چند خیاط آمد و هر کدام یکی از دانشجویان را به عنوان مدل انتخاب کرد تا برایش لباس بدوزند.


    یک خیاط آلمانی هم بود که چون قد من بلند بود، مرا به عنوان مدل خودش انتخاب کرد و برایم لباس دوخت. لباس را آوردند و ما پوشیدیم و رفتیم روی سن. هیئت ژوری که چند نفر از امرای ارتش و فرماندهان دانشکده افسری بود، لباس مرا به عنوان بهترین لباس انتخاب کرد و خیاط آلمانی برنده شد.



    یقه پیراهنی که آن خیاط آلمانی برای من دوخته بود، برایم گشاد بود. فرمانده گروهان ما ستوان یکم محمد پورفرید بود که افسر بسیار منضبط و سخت‌گیری هم بود. پیراهن گل و گشاد را که تنم دید گفت: «این چه پیراهن و یقه‌ای است؟»



    - جناب سروان! من که این را ندوخته‌ام! خیاط دوخته و آورده!



    - باید بروی آن را عوض بکنی!



    - جناب سروان اگر اجازه بفرمایید عوض نکنم بلکه کار دیگری انجام بدهم.



    - چه کاری می‌خواهی بکنی؟



    - گردم را اندازه پیراهنم می‌کنم؟



    جناب سروان که از جواب من جا خورده و تعجب کرده بود گفت: «چگونه؟»




    - شما یک ماه به من وقت بدهید، من گردنم را اندازه همین پیراهن می‌کنم!



    فرمانده از جواب من خوشحال شد و شروع کردم به ورزش اضافی. در آن سال‌ها کشتی و مشتی‌زنی کار می‌کردم و ضمناً ارشد گروهان هم بودم و چون قبلاً سردوشی و درجه ستوان سومی گرفته بودم، جناب سروان احترام خاصی به من می‌گذاشت و برای همین خواسته‌ام را قبول کرد. یک ماه بعد یقیه پیراهن درست اندازه گردنم شده بود. جناب سروان مرا که دید، تعجب کرد و گفت: «پسر چه کار کردی؟»
    - ورزش کردم قربان!



    فرمانده گروهان از تصمیم و اراده‌ی من خوشش آمد و مرا تشویق کرد.



    بعدها که خودمان به سال دوم و سوم رفتیم، مانورهایمان روی دانشجویان تازه وارد و سال اولی شروع شد. البته من به جز یک مورد، روی کسی مانور ندادم، چون از این کار خوشم نمی‌آمد. آن یک مورد هم این طور اتفاق افتاد: یکی از دانشجویان تازه وارد که قد بلند و هیکل درشتی داشت، خیلی خودش را می‌گرفت و احساس گردن کلفتی می‌کرد. برای همین با بعضی ازبچه‌ها یک شب قرار گذاشتیم که حالش را بگیریم. او را پیدا کردیم و کلی کلاغ‌پر و سینه‌خیز بردیم و مجبورش کردیم بدود. از آن شب به بعد هر وقت مرا می‌دید، احترام می‌گذاشت و من هم به احترامش جواب می‌دادم.




    در خرداد ماه 1342 اوضاع تهران و برخی از شهرها به هم ریخت. طوری که ارتش در تهران به خیابان ها ریخت و قیام مردم را سرکوب کرد. من سال سوم دانشکده افسری بودم. ما نظامی بودیم و اهل سیاست نبودیم. همه مرخصی‌ها لغو شد.



    جلوی دانشکده ما یک تانک گذاشتیم و ما هم نگهبان بودیم تا کسی وارد دانشکده نشود.



    حدود یک هفته وضعیت اضطراری بود. عده‌ای در خیابان های تهران کشته و مجروح شدند. همان موقع بود که من اسم حاج طیب رضایی را شنیدم که می‌گفتند محرک قیام است. او را گرفتند. بعد از چند روز آماده‌باش، به ما مرخصی دادند.


    وقتی از دانشکده بیرون آمدم، دیدم در خیابان سپه تانک‌ها آسفالت خیابان را شخم زده‌اند و آسفالت به کلی خراب شده است.



    محمدرضا شاه پهلوی در مهرماه هر سال به دانشکده افسری می‌آمد و ضمن دادن درجه به سال سومی‌ها، به سال اولی‌ها هم سردوشی می‌داد. سال اول را که شاه به دانشکده افسری آمد خوب به یاد دارم.

    جلوی صف گروهان ما که نه نفر بودیم، اولین نفر فرهنگ پاکپور ایستاده بود. من نفر سوم از صف اول بودم. نماینده دانشجویان سال اول برای دریافت سردوشی از دست شاه، فرهنگ پاکپور بود.


    پایان قسمت هفتم
    امضاء



  19. تشكرها 2


  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    در دوران دانشکده، تابستان ها یک ماه به اردوگاه می‌رفتیم که در اقدسیه تهران بود.


    آنجا اردوگاه تابستانی دانشکده افسری بود. روز اول مرداد ماه هر سال دانشجویان سال‌های اول تا سوم با همه تجهیزات انفرادی در سازمان گروهانی از دانشکده تا اردوگاه اقدسیه را پیاده طی می‌کردند. یادم است سرهنگ ناظم فرمانده هنگ بود و در صف اول و جلوی گردان‌های دانشجویان شمشیرکش از دانشکده افسری تا اقدسیه را پیاده حرکت می‌کرد.


    دسته موزیک هم مارش نظامی می‌نواخت.


    با همین وضع تا اردوگاه اقدسیه پیاده پیش می‌رفتیم.



    فقط در وسط راه یک جا به مدت ده دقیقه استراحت می‌کردیم. در راه مردم دسته دسته می‌آمدند برای تماشا. دیدن ستون افسران تجهیز شده برایشان جالب بود. در آن سال‌ها تهران تا سه راه ضرابخانه جزو شهر محسوب می‌شد و از آن به بعد (خیابان پاسداران امروز) باریکه راهی وجود داشت که دو طرفش زمین‌های مزروعی بودند.



    در آن یک ماهی که در پادگان اقدسیه بودیم، روزها فعالیت‌هایی چون اسلحه‌شناسی، تیراندازی، عملیات صحرایی و اسب‌سواری داشتیم و شب‌ها رزم شبانه.پنج‌شنبه‌ها ساعت 11 صبح با نظم و ترتیب و مارش نظامی دسته موزیک، سوار اتوبوس‌های ارتشی شده و به مرخصی اعزام می‌شدیم.



    یک شب عملیات شبانه داشتیم. نمی‌دانم در ناهار آن روز چه مشکلی بود که همه بچه‌ها مریض شدند و همه اسهال گرفتیم. هوا که تاریک شد قرار شد ما را به رزم و عملیات شبانه ببرد. وضع بچه‌ها اسفناک بود و مجبور بودیم علاوه بر سلاح‌های انفرادی، اسلحه‌هایی چون تفنگ57، بازوکا، تیربار و... هم حمل کنیم. تفنگ 57 سنگین‌ترین اسلحه بود و کمترکسی می‌توانست آن را حمل کند.


    آن شب سه قبضه از این تفنگ‌ها در میان سلاح‌ها بود. من بدنی ورزیده و ورزشکاری داشتم و حالم هم نسبت به دیگران بهتر بود. برای همین یکی از تفنگ‌ها را من گرفتم. اما برای دومی و سومی داوطلب پیدا نشد. فرمانده گروهان گفت: «کی می‌تواند این دو اسلحه را بردارد و حمل کند؟»



    یکی از بچه‌ها به نام هُژبری با صدای بلند گفت: «من جناب سروان!»



    - بدو بیا جلو ببینم.



    دوید آمد جلو. کلاه آهنی‌اش را برعکس سرش گذاشته بود. جناب سروان گفت بلند کند!
    هژبری بچه قوی هیکل و کشتی‌گیر بود. اسلحه را بلند کرد و بر دوش انداخت و راه افتاد. اما هنوز ده قدم بیشتر نرفته بود که گفت نمی تواند ادامه بدهد. و اسلحه را زمین گذاشت.




    جناب سروان گفت: «بَه! تو که کشتی گیری! با آن سروصدا آمدی و حالا هم نمی‌توانی؟»



    اما هژبری حالش خوب نبود و نمی‌توانست ادامه بدهد.
    آن شب به دلیل مریضی بچه‌ها، کل عملیات و رزم شبانه لغو شد و همه از نیمه راه به پادگان و چادرهای خودمان برگشتیم.


    آن شب تا صبح جلوی توالت‌ها صف بود.



    از این یک ماه، یک هفته‌اش را می‌رفتیم پادگان تلو. چادر می‌زدیم و همان جا می‌ماندیم و رزم شبانه می‌رفتیم. من یک هم چادری داشتم به اسم کیامرث رستگار. نفر اول گروه من بودم و نفر دوم او بود. شب اول که چادر انفرادی زدیم و زیلو و پتو پهن کردیم، من کوله‌پشتی‌ام را گذاشتم زیر سرم و خوابیدم.


    فردا صبح که بلند شدم تا پتو را جمع بکنیم، دیدم یک عقرب بزرگ روی کوله‌پشتی‌ام خوابیده! جا خوردم.


    درست کنار شاهرگ گردنم بود! به کیامرث گفتم: «بیا ببین دیشب با کی هم خواب بوده‌ام!»


    بعد به شوخی گفتم: «ما دیگر با هم رفیقیم این دیگر مرا نمی‌زند.»



    یک ماه در اردوگاه می‌ماندیم. در آخر اردو شاه می‌آمد و از دانشجویان دانشکده افسری بازدید می‌کرد. آخرین روز معمولا با جشن ورزشی همراه بود. شاه ضمن اینکه از دانشجویان سان می‌دید، جوایزی به ورزشکارانی که در طول سال امیتازات ورزشی کسب کرده بودند، اهدا می‌کرد.



    پایان قسمت هشتم
    امضاء



  21. تشكرها 2


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi