از رحلت پیامبر، حادثه ها یکایک رقم خوردند؛
از رحلت پیامبر صلی الله علیه وآله
که لبخند شادی را از لبان فرزندان علی علیه السلام سترد
و فاطمه علیهاالسلام و شویش را در اندوهی جانکاه فرو بُرد... تا...
و زینب، از اوان کودکی، با مصیبتها و رنجهایی چنین، خو کرد،
اما هرگز زیر بار بلایا، کمر خم نکرد.
و آنگاه که این ستمها میدید،
با خود میاندیشید که چرا مردمان،
در میثاقشان چنین ناپایدارند؟
مگر محنتِ زهرا علیهاالسلام ، آزار پیامبر نیست؟
پس این امواج خشم و فریاد جماعت،
بر خانه پاره تن رسول خدا صلیالله علیه وآله از بهر چیست؟
و اگر علی علیهالسلام را، مولای مردم
و دروازه شهر دانش پیامبر میخوانند،
چه سان به اکراه و اجبارش به مسجد میکشانند؟
آری، همه اینها را میدید و چون پدر، برمیآشفت،
ولی هیچ نمیگفت! شاید زینب علیهاالسلام باید اشکهایش را
در دیده و غمهایش را در سینه میانباشت؛
زیرا فصلی دیگر از فِراق، فراروی خویش داشت!
آری ! خدا برای لحظه لحظه بودنش، برنامه ای داشت.
از آن زمان که شکوفه زد و مهمان تلاطم روزگار شد،
تا دقیقه ای که نگاه بارانیش را از دنیا دریغ کرد؛
از آن روز که خبر آمدنش، بر اهل خانه نسیمِ شادی شده بود،
تا روزی که آمد و شکوهِ نامش را که زینت پدر بود بر همه ثابت نمود
و تاروزی که با قامتی تا شده از داغ هفتاد ودو لاله
چشم بست و به لقاء یار پیوست