صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 133

موضوع: داستانهایی از امام زمان علیه السلام (بیش از 130 داستان بحارالانوار)

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    53تنگدستی من؛ و عنایت مولا!


    ابوسوره می گوید:
    روز عرفه برای زیارت قبر اباعبداللّه الحسین علیه السلام خارج شدم. وقتی اعمال روز عرفه به پایان رسید هنگام عشا مشغول خواندن نماز شدم و شروع به خواندن سوره حمد
    نمودم. همزمان با من جوانی - که کنار من بود و قبل از نماز او را دیده بودم - با چهره ای زیبا که لباسی تابستانی بر تن داشت شروع به اقامه نماز و خواندن سوره حمد نمود. درست یادم نیست که من، پیش از او یا پس از او نمازم را به اتمام رساندم.
    صبح هنگام همگی از کربلا خارج شدیم. وقتی به کنار رود فرات رسیدیم آن جوان به من گفت: تو قصد کوفه داری، برو!
    من از مسیر فرات رفتم و او از راه خشکی، وقتی از او جدا شدم، پشیمان شدم فوراً بازگشتم و به دنبال او به راه افتادم. تا مرا دید گفت: بیا.
    چون به پای دیورا قلعه «مسنّاه» رسیدیم، خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم، همچون پرنده ای بالای خندق کوفه بودیم!
    او به من فرمود: تو تنگدست و عیالواری برو پیش ابوطاهر زراری، وقتی به خانه او رسیدی در حالی که دستانش آلوده به خون قربانی است، از خانه خارج خواهد شد. به او بگو: جوانی با این نشانی ها گفت: کیسه ای که در آن بیست سکّه طلا است و آن را یکی از برادرانت آورده است بیاور، آن را بگیر.
    وقتی نزد ابو طاهر ابن زراری رفتم، همانطور که آن جوان فرموده بود ماجرا را برای او گفتم.
    ابوطاهر گفت: الحمدلله، و او را شناخت. آنگاه داخل خانه شد و آن کیسه پول را برایم آورد. من نیز آن را گرفته و بازگشتم!(67)



    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #52

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    54فرستاده امام زمان علیه السلام


    ابو عبیداللَّه محمّد بن زید بن مروان(68) می گوید:
    روزی مردی جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت کردم آثار بزرگی در صورتش پیدابود، وقتی همه مردم رفتند، به او گفتم:کیستی؟
    گفت: من فرستاده خَلَف امام
    زمان علیه السلام به نزد بعضی از برادرانش به بغداد هستم.
    گفتم: آیا مرکبی داری؟
    گفت: آری در خانه «طَلَحیان» است.
    گفتم: برخیز و آن را بیاور، غلامم را نیز همراه او فرستادم. او مرکبش را آورد و آن روز نزد من ماند، و از طعامی که برایش حاضر کردم خورد، و بسیاری از اسرار و افکار مرا بازگو کرد.
    گفتم: از کدام راه می روی؟
    گفت: از نجف به سوی «رمله» و از آنجا به «فسطاط» آنگاه مرکبم را هِی زده و هنگام مغرب خدمت امام زمان علیه السلام مشرّف می شوم.
    صبح هنگام من نیز برای بدرقه با او حرکت کردم وقتی به پُل «دار صالح» رسیدیم، او به تنهایی از خندق عبور کرد و من می دیدم که در نجف فرود آمد ناگاه از مقابل دیدگانم غایب شد!.(69)



    امضاء


  4. Top | #53

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    55ظهور؛ پس از یأس و نومیدی
    !


    ابوبکر محمّد بن ابی دارم یمامی(70) می گوید:
    روزی خواهرزاده ابوبکر بن نخالی عطار(71) را دیدم و گفتم: کجا هستی؟ و کجا می روی؟
    گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم!
    گفتم: چه عجایبی دیده ای؟
    گفت: روزی در اسکندریه در منزلی در کاروان سرایی گرفتم که بیشتر ساکنین آن غریب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدی بود که اهل کاروان سرا در آن نماز می گزاردند، و امام جماعتی نیز داشتند.
    جوانی هم آنجا در حجره ای سکونت داشت که وقت نماز بیرون می آمد و پشت سر امام جماعت نماز می گزارد و باز می گشت، و با مردم اختلاطی نداشت.
    چون ماندن من در آنجا به طول انجامید و او را جوانی پاک و لطیفی که عبای تمیزی به دوش می انداخت؛ یافتم. روزی به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور شما باشم.
    گفت: خود دانی.
    من پیوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با
    او مأنوس شدم. روزی به او گفتم: خدا تو را عزیز بدارد، تو کیستی؟
    گفت: من صاحب حقّم!.
    عرض کردم: کی ظهور می کنی؟
    گفت: اکنون زمان آن فرا نرسیده است، و مدّتی از زمان آن باقی مانده است.
    پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتیب در خلوت و مراقبت خویش بود و در نماز جماعت شرکت می کرد و با مردم اختلاطی نداشت. تا این که روزی فرمود: می خواهم به سفر بروم.
    عرض کردم: من هم همراه شما می آیم. [در راه یا همانجا ]عرض کردم: آقاجان! امر شما کی آشکار خواهد شد؟
    فرمود: هنگامی که هرج و مرج و آشوب زیاد شود، به مکّه و مسجدالحرام می روم. آنجا گروهی خواهند گفت: رهبری برای خود انتخاب کنید! و در این باره با یکدیگر گفت و گوی بسیار می کنند. تا این که مردی از میان مردم بر می خیزد و به من می نگرد و می گوید: ای مردم! این «مهدی علیه السلام» است. به او نگاه کنید. آنگاه دست مرا می گیرند و بین رکن و مقام مرا به رهبری برگزیده و با من بیعت می کنند در حالی که مردم از ظهور من ناامید شده باشند.
    با هم به کنار دریا رسیدیم، او خواست وارد آب شود، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نیستم.
    فرمود: وای بر تو! با من هستی و می ترسی؟
    عرض کردم: نه! امّا شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روی آب حرکت کرد و رفت و من بازگشتم.(72)

    امضاء


  5. Top | #54

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    56دعایی هم تو بر احوال ما کن!


    ابوغالب زراری می گوید:
    زمانی که شیخ ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی نیابت امام زمان علیه السلام را عهده دار بود خود پنهان شده و ابوجعفر محمّد بن علی معروف به شلمغانی را به عنوان
    رابط بین خود و شیعیان نصب نمود، به خدمت زعیم شیعه در کوفه یعنی ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجی رفتم، او برای من مانند عمو یا پدر، گرامی و عزیز بود.
    او به من گفت: می خواهی ابوجعفر محمّد بن علی شلمغانی را ملاقات نموده و با او بیعت کنی؟ او امروز رئیس شیعیان است. من می خواهم به ملاقات او بروم و از او بخواهم نامه ای بنویسد و از امام زمان علیه السلام برای من التماس دُعا بنماید.
    گفتم: آری! پس هر دو به بغداد نزد شلمغانی رفتیم. گروهی از یاران گرد او نشسته بودند ما هم سلام کرده و نشستیم.
    او رو به زجوزجی کرد و گفت: این جوان که همراه توست، کیست؟
    زجوزجی گفت: مردی از خاندان زراره بن اعین است.
    آنگاه شلمغانی رو به من نموده و گفت: از کدام زراره هستی؟
    گفتم: آقاجان! من فرزند بکیر بن اعین، برادر زُراره هستم.
    گفت: خاندان زراره در بین شیعیان صاحب مقام بزرگی هستند.
    آنگاه زجوزجی گفت: آقاجان! می خواهم نامه ای جهت التماس دُعا برای امام زمان علیه السلام بنویسم.
    شلمغانی گفت: باشد.
    وقتی من این مطلب را شنیدم، به درخواست دُعا از ناحیه حضرت عقیده مند شدم، و با خود نیت کردم که حضرت برای مشکل اختلافم با همسرم دُعایی بفرمایند. زیرا سالها بود که با او و خانواده اش اختلاف داشتم. وقتی او را در سنّ بیست سالگی به عقد خود درآوردم، مراسم عروسی و زفاف را در خانه پدر زنم برگزار کردم. دو سال هم در خانه پدر زنم زندگی کردم. تا این که خواستم همسرم را به خانه خود ببرم آنها به من اجازه ندادند. به همین خاطر کارمان به دعوا و قهر کشید.
    همسرم نیز که باردار شده بود بدون حضور من دختری به دنیا آورد که بعد از مدتی مُرد، حتّی مرگ او را هم به من خبر نداده بودند، پس از مرگ دخترم، خانواده همسرم کمی نرم تر شدند و چنان می نمود که به مستقل شدن ما راضی شده اند. با هم آشتی کردیم. [برای تهیه مقدمات اسباب کشی دوباره مدّتی در خانه پدرزنم بودم. آنها بازهم از سپردن وی به من خودداری کردند.
    به هر تقدیر باز همسرم باردار شد و خانواده اش مجدّداً مخالفت کردند و کدورت افتاد و بعد از آن همسرم دوباره دختری به دنیا آورد، و تاکنون هنوز آشتی نکرده ایم. بدون این که مشکل خود را بازگو کنم به شلمغانی گفتم: خداوند عمر آقایم را طولانی کند من هم حاجتی دارم؟
    شلمغانی گفت: چیست؟
    گفتم: حضرت علیه السلام دُعایی بفرمایند تا اندوهم برطرف شود.
    آنگاه به منشی خود گفت: کاغذی بردار و حاجت این مرد را بنویس.
    او هم نوشت: زراری به جهت مشکلی که او را اندوهگین نموده التماس دُعا دارد.
    آنگاه نامه را پیچید و ما برخاستیم و رفتیم. بعد از مدّتی برای جواب نزد شلمغانی رفتیم. حضرت علیه السلام مرقوم فرموده بودند:
    «امّا آن مرد و همسرش خداوند بین آنها آشتی برقرار فرمود!»
    من بسیار تعجّب کردم وقتی بازگشتیم او به من گفت: نظرت چیست؟
    گفتم: بسیار تعجب کردم.
    گفت: چرا؟
    گفتم: چون این سرّی بود که جز خدا کسی از آن اطلاع نداشت، امّا ایشان آن را می دانستند.
    گفت: آیا در مورد امام علیه السلام شک داری؟ موضوع چه بود؟
    من تمام ماجرا را گفتم و او نیز بسیار تعجب کرد.
    پس از آن به جهت دُعای حضرت علیه السلام خداوند آن زن را مطیع من نمود، و سالیان دراز با
    هم زندگی کردیم، و خداوند فرزندانی از او به من ارزانی کرد. در زندگی ما پیشامدهای بدی نیز رخ داد ولی او در برابر همه آنها صبر کرد چنانچه هیچ زنی آن گونه نمی توانست صبر کند، و هیچ برخورد بدی هم بین من و او و خانواده اش تا زمانی که روزگار ما را از هم جدا کرد و وفات نمود، پیش نیامد.
    البته این رویداد تنها رابطه من با حضرت علیه السلام نبود، بلکه پیش از آن هم نامه ای به خدمت حضرتش نوشته و خواهش نموده بودم که حضرت علیه السلام قطعه زمینی را از من قبول بفرمایند.
    امّا این کار را تنها برای رضای خدا نکرده بودم! بلکه می خواستم به این وسیله با یاران حضرت علیه السلام که آن زمان تحت سرپرستی حسین بن روح نوبختی بودند رابطه داشته باشم، و با آنها باشم تا بعضی از مشکلات دنیایی و مادی ام برطرف شود. چون بسیاری از آنها صاحب نفوذ بودند.
    ولی امام علیه السلام پاسخی ندادند. من اصرار کردم، حضرت علیه السلام مرقوم فرموده بودند:
    «شخص مورد اطمینانی را پیدا کن و این قطعه زمین را به نام او کن چون بعدها به آن نیاز خواهی یافت!».
    من نیز آن زمین را به نام ابوالقاسم موسی بن حسن زجوزجی، پسر برادر دینی عزیزم یعنی همان ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجی نمودم، چون مورد اعتماد بود، زیرا هم متدین بود و هم صاحب ثروت.
    پس از مدّتی، گروهی از اعراب در جریان یک درگیری مرا به اسارت درآوردند، و تمام زمینهایی را که در تملّک من بود و همه غلاّت و چهارپایان و وسایلی را که در آنها بود - و روی هم هزار دینار ارزش
    داشت - غارت کردند.
    بعد از مدّتی که در اسارت آنها بودم خودم را با پرداخت صددینار و هزار و پانصد درهم خلاص کردم، و پانصد درهم هم به عنوان اُجرت به کسانی که به عنوان قاصد به اطراف فرستاده بودم، خرج کردم.
    اینجا بود که آن تکّه زمینی که به نام ابوالقاسم موسی بن حسن کرده بودم به کارم آمد و آن را فروختم.(73)



    امضاء


  6. Top | #55

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    57پیام را برسان و نترس
    !

    علی بن همام می گوید:
    هنگامی که حسین بن روح، نایب خاص امام زمان علیه السلام در زندان معتضد عبّاسی به سر می بُرد شیعیان به وسیله شلمغانی با حسین بن روح در ارتباط بودند، شلمغانی مغرور می شود و شخصی را نزد حسین بن روح می فرستد و می گوید: بیا مباهله کنیم. من نماینده امام زمان علیه السلام و مأمور به اظهار علم هستم. ولی تو آن را در آشکار و نهان اظهار نمودی!(74)
    حسین بن روح در پاسخ او شخصی را فرستاد و گفت: هر که به بزرگ خود پیشی گیرد، دشمن اوست.
    شلمغانی بر بزرگ خود پیشی گرفت [و به وسیله الراضی بالله، خلیفه عبّاسی(75)] کشته شده و به دار کشیده شد. همراه او ابن ابی عون نیز دستگیر شد.
    و این در حالی است که یک سال قبل از این رویداد، توقیعی از ناحیه مقدسه درباره لعن شلمغانی صادر شده بود، و چون حسین بن روح در زندان بود از امام علیه السلام درخواست نموده بود که فعلاً آن را آشکار نسازد.
    امّا امام علیه السلام فرمود: «آن را آشکار کن و نترس! از شرّ آنان ایمن خواهی بود».
    حسین بن روح از فرمان امام علیه السلام اطاعت نمود و در اندک زمانی از زندان خلاص شد.(76)



    امضاء


  7. Top | #56

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    58نام او را محمّد بگذارید
    !

    حسن بن علی گرگانی می گوید:
    در قُم مردی مدعی شده بود که بچه ای که همسرش بدان باردار است، از نطفه او نیست! علما در این مورد گفت و گو کردند تا این که نامه ای به شیخ صیافهالله نوشتند، من نزد او بودم که نامه را بدو دادند.
    او بدون آن که آن را قرائت کند. دستور داد تا آن را به دست ابو عبداللّه بزوفری - که از سفرای حضرت علیه السلام بوده است -
    برسانند. وقتی پاسخ بزوفری را برای شیخ صیافهالله آوردند، من آنجا حاضر بودم. بزوفری نوشته بود:
    «آن بچه متعلق به همان مرد است که در فلان روز و فلان جا نطفه او واقع شده است. نام او را باید محمّد بگذارند».
    هنگامی که فرستاده علما به شهر قم بازگشت و آنها از موضوع مطلع شدند. تحقیق نموده دانستند که مطلب صحیح است، و وقتی بچّه متولّد شد - چنان که گفته شده بود - پسر بود و نام او را محمّد گذاشتند.(77)



    امضاء


  8. Top | #57

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    59بروید کربلا تا زبان نوجوان باز شود!


    ابوعبدالله بن سوره قُمی می گوید:
    «سُرور» مرد عابد و زاهدی بود، و هیچ گاه صدایش را بلند نمی کرد. روزی او را در اهواز دیدم، می گفت:
    من لال بودم و نمی توانستم حرف بزنم، پدر و عمویم مرا در سیزده - یا چهارده - سالگی به خدمت شیخ ابوالقاسم حسین بن روح بردند و از او خواستند که از حضرت علیه السلام بخواهد که خداوند زبان مرا باز کند.
    شیخ گفت: برای این کار، شما مأمورید که به کربلا بروید.
    من به همراه پدر و عمویم به کربلا رفتیم، پس از غسل به زیارت امام حسین علیه السلام شتافتیم، در حین زیارت پدر و عمویم مرا صدا زدند: ای سُرور!
    من با زبان فصیح گفتم: «بله».
    آنها گفتند: تو سخن می گویی؟
    و من پاسخ دادم: آری!(78)




    امضاء


  9. Top | #58

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    60حقّ پسر عمویت را جدا کن
    !

    عثمان بن سعید می گوید:
    شخصی از مردم عراق نزد من آمد، او سهم امام علیه السلام مال خودش را آورده بود. من آن را برای حضرت علیه السلام فرستادم.
    ایشان آن را بازگردانده و فرمود: «حق پسر عمویت را از آن جدا کن که چهارصد درهم است».
    آن شخص از این کلام مبهوت و متعجّب شد، گویا زمینی را در اختیار داشته که متعلّق به پسر عمویش بوده است. وقتی به حساب آن رسیدگی کرد متوجه شد که مقداری از حقّ پسر عمویش را پرداخته و مقداری باقی مانده است. مقدار مالی را که باید از آن مال خارج می کرد چهارصد درهم بود. آن را برداشت و بقیه را برای حضرت علیه السلام فرستادم و ایشان پذیرفتند!(79)


    امضاء


  10. Top | #59

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    61غلام را بفروش!

    علی بن محمّد رازی می گوید:
    ابو عبدالله بن جنید در شهر «واسط» زندگی می کرد، روزی حضرت حجت علیه السلام غلامی را نزد او می فرستد تا او را بفروشد.
    ابوعبدالله غلام را می فروشد. سکه ها را وزن می کند تا خدمت امام علیه السلام بفرستد، می بیند هیجده قیراط و یک نخود طلای سکه ها کمتر است، از مال خودش همان مقدار بر آن افزوده و برای حضرت علیه السلام می فرستد.
    حضرت یک دینار از آن به او بر می گرداند که آن دینار دقیقاً هیجده قیراط و یک نخود وزن داشت!(80)



    امضاء


  11. Top | #60

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,763
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,072
    مورد تشکر
    11,165 در 2,992
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    62عبارات نامرئی
    !

    محمّد بن شاذان می گوید:
    مردی از اهالی شهر بلخ مالی را به همراه نامه ای برای امام علیه السلام می فرستد. او انگشت خود را مانند قلم روی کاغذ حرکت می دهد بدون این که اثری بر جای بگذارد [و به وسیله آن عبارت عجیب و نامرئی از امام علیه السلام التماس دُعا می نماید ]و به قاصد می گوید: این مال را به کسی بده که نامه را به تو بازگو کند.
    قاصد به سوی سامرّا حرکت می کند، وارد شهر می شود و به محله عسکر می رود. ابتدا سراغ جعفر[کذّاب را گرفته و مطلب را از او جویا می شود.
    جعفر گفت: آیا به بداء(81) ایمان داری؟
    مرد گفت: آری.
    جعفر گفت: برای صاحب نامه بداء حاصل شده و به تو امر کرده که این مال را به من بدهی!
    آن مرد گفت: این جواب مرا قانع نمی کند.
    آن شخص این را می گوید و از نزد جعفر خارج می شود، او در میان شیعیان می چرخید تا این که نامه ای بدین مضمون به او رسید:
    «این مالی است که می خواستند به حیله از چنگ تو خارج سازند! آن را روی صندوقی نهاده بودی با این که دزدان هرچه داخل صندوق بوده برده اند،
    آن مال سالم مانده است!».
    نامه صاحب مال را فرستادم آن را برگردانده و مرقوم فرموده بودند:
    «[با آن عبارات نامرئی التماس دُعا نموده ای، خدا حاجتت را بر آورده سازد».
    و بعدها حاجت آن مرد بلخی نیز برآورده شد!(82








    امضاء


صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 16:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi