نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: خاطره از ناخدا محمد قلجایی فرد

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,455
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham خاطره از ناخدا محمد قلجایی فرد

    خاطره از ناخدا محمد قلجایی فرد از تکاوران دلاور ارتش

    در جنگ تدافعی خرمشهر یکی از دوستانم در حالی که پایی در گچ داشت وارد منطقه شد.هر چقدر اصرار می کردیم که این کار را نکن گچ پایش را خود باز کرد . می گفت : «الان دیگران فکر می کنند که من از جنگ می ترسم .» این گونه افراد در آن بحبوحه از جنگ ایستادند الان با آن دردها و گرفتاری ها چرا کسی به آنها توجهی نمی کند و به دادشان نمی رسد ؟در تدافعی خرمشهر به یاد دارم سه چهار روز مهما ت جمع می کردیم بعد پنج دقیقه با آن مهمات به عراق حمله می کردیم او یک ساعت آتش بر سر ما می ریخت .

    فاصله ما با آنها پنجاه یا شصت متر بیشتر نبود . وقتی 40 نفر از تکاوران که از منجیل به بوشهر رفتیم و از آنجا به خرمشهر ، امکانات چندانی نداشتیم . خودم به ستاد کمکهای مردمی آبادان می رفتم تا آنها که به بسیجیان چفیه و لباس و وسایل خوراکی می دهند برای نیروهایم چیزی بگیرم . البته ارتش کمک می کرد اما باز هم امکانات محدود بود. یادم می آید شهید رحمت مولایی ( رشت ) نیز در این مأموریت با وجود داشتن عصا در زیر بغل با اصرار خودش با ما وارد منطقه شد . هر چقدر می گفتم : بمان پس از بهبودی بیا می گفت : نه ! شب قبل از شهادتش در خواب دیدم که بسیار خوشحال است و می خندد .

    می گوید :« محمد از واحد تکاور منجیل به من نامه ای دادند که خواستند به آنجا بروم .»روز بعد که عراق شروع به زدن سنگرهای ما نمود . سربازی زخمی شد که او را به بیمارستان آبادان رساندم . بعد سریع خود را به خرمشهر و پشت سنگرها رساندم که عراق با خمپاره 60 در آنجا شروع به زدن بچه ها کرد . این خمپاره در حین اصابت به فرد ، صدایی ندارد . شهید مولائی در یک درگیری به یکباره افتاد و من را صدا کرد و گفت : «محمد مُردم .» اول فکر می کردم شوخی می کند چون تیری را ندیدم که به او بخورد . گفتم :« بلند شو رحمت ، حوصله شوخی ندارم .» زیر پایم خون ریخته شد . که متوجه شدم ترکش خمپاره خورده است .

    سریع او را به بیمارستان طالقانی آبادان رساندم . دکتری نبود ، خونی نبود که به او تزریق شود که بعد از دقایقی به شهادت رسید . به یاد خوابش افتادم که می گفت :« محمد برایم نامه ای آمده که باید بروم .» حلقه ازدواج را از دستش خارج کردم و برای خانواده اش در خمام فرستادم . عراق در اوایل جنگ به صورت وحشتناک به مردم بی دفاع خرمشهر و آبادان حمله می کرد .

    به احترام مدافعان خاک مقدس ایران ، تکاوران فرزندان گمنام ایران را از یاد نبریم
    امضاء



  2. تشكر

    مدير اجرايي (23-04-2018)

  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi