خدا رحمان را رحمت كند
خاطره از فردين كاكاوندي
دوم آبان ماه 1364ساعت 14:00 از ايستگاه رادار مرزي خبر رسيدكه يك فروند هواپيماي جنگندة دشمن به طرف مرزهاي آبي و خليج فارس حمله ور شده است . حدود 5 دقيقه بعد از اعلام وضعيت قرمز،
ناگهان صداي انفجار مهيبي را شنيدم . انفجار در يكي از اسكله هاي نزديك و وابسته به اسكلة ابوذر به وقوع پيوست . از اين حادثه هراسان ومتأثر شدم . بعد از گذشت مدت زمان بسيار كوتاه، ناگهان انفجار عظيم ديگري در اسكلة مركزي ابوذر به وقوع پيوست كه ما در عرشة پروازي آن بوديم. يك آن خود را در ارتفاع 5 متري بالاي عرشه ديدم . به سرعت به زمين برگشتم و ضربة شديدي به كمرم وارد شد و بعد از آن از روي عرشه از ارتفاع 30 متري به داخل آب دريا افتادم . در حالت بي هوشي ناشي از ضربه و انفجار بودم كه سردي آب دريا مرا به خود آورد . موج ناشي از آب دريا مرا از اسكله دور كرد . به زور شنا م ي كردم، خسته شده بودم و ديگر توان روي آب ماندن را نداشتم كه در اين حين امداد غيبي
مرا از اين مهلكه نجات داد . يك قطعه چوب متوسط را در كنار خود ديدم، آن را گرفته و خودم را به آن چسباندم . حدود نيم ساعت به وسيلة اين چوب خدادادي بر روي آب دريا ماندم. در اطراف خود جنازه هاي
تكه تكه شده دوستان و همرزمان خود ، گل هاي پرپر بوستان شهادت را مي ديدم كه به وسيلة امواج سهمگين دريا به اين سو و آن سو مي رفتند وماهيان مرده و قطعات جداشده از اسكله و اسكله فروزان كه از انفجارناشي از موشك ها در آتش م ي سوخت. در آن موقعيت تنها به خدا توكل كردم و نجات جان خود را از او خواستم كه در اين حين ناگهان يدك كشي را از دور ديدم كه به طرف اسكله م ي آمد و جنازة شهدا را
جمع مي كرد. فرياد كشيدم و دست خود را به علامت درخواست كمك تكان دادم.ناخداي يدك كش مرا ديد . يدك كش را به طرف من هدايت كرد .وقتي كه يد ك كش به من رسيد در مجاورت خودم و يد ك كش چوب را رها كردم و دست خود را به لاستيك حمايل يدك كش گرفتم ، ازخستگي زياد، ناگهان دستم سر خورد و با موج ناشي از يد ك كش ومكش موتور به زير يد ك كش رفتم . در داخل آب و زير يد ك كش جاي
تنفس و روي آب آمدن وجود نداشت . از گير كردن بدنم با پره هاي يدك كش در هراس و وحشت بودم كه در اين حين صداي خاموش شدن موتور را شنيدم، در يك قدمي مرگ بودم. در تنفس هاي غيرارادي كه م ي كشيدم مقدار زيادي آب دريا كه آغشته به نفت اسكله بود به داخل شش ها و معده ام رفت. به زور خودم را از زير يد ك كش به بيرون كشيدم كه در اين حين دستم به طنابي خورد و آن را سفت چسبيدم . وقتي به روي آب آمدم كاركنان يد ك كش مرا از آب گرفتند وبر روي عرش ة يدك كش آوردند . بعد از گذشت مدت كوتاهي حالت تهوع به من دست داد و هرچه از آب دريا خورده بودم ، بالا آوردم . براي مدت زمان بسيار كوتاه، نفسم در سينه حبس شد . ديگر احساس كردم كه اين نفس قبل از مرگ است ؛ ولي به حول و قوة الهي نفس دوباره برگشت وزندگي ام از سر گرفته شد.به اطراف خودم و به اسكل ة خميده كه در آتش مي سوخت و به جنازة دوستان همرزمم كه در يك گوشه از عرش ة يدك كش به روي آنها تكه پارچ ه هايي انداخته بودند و به ك ف عرشه كه پر از خون شده بود،نگاه مي كردم. در اين هنگام، صحنه اي توجه مرا به خود جلب كرد . يكي دو نفر از همرزمان خود را ديدم كه بدن سربازي را در آغوش گرفته اند و با او نجوا م ي كنند. ناخودآگاه به سوي آنها كشيده شدم . آري لحظه فراق و لقا الله بود، دوست ان به او اميد مي دادند. در آخرين لحظات قبل از شهادتش گفت : حيف كه يك جان دارم، اگر صد جان هم داشتم فداي خليج فارس كشورم مي كردم
حواس من به آخرين حرف آن سرباز شجاع بود كه با چنان قدرت و روحية بالايي عاشقانه شهيد شد . بعد از گذشت چند روز از آن خاطره، دربيمارستان بوشهر، سربازي از سربازان مستقر در اسكله كنار تخت م خوابيده بود كه وقتي صحبت آن شهيد شد ، گفت : رحمان فلاحتي به وطن خود و به خليج فارس عشق مي ورزيد، يادم مي آيد در تلويزيون برخي از كشورهاي همجوار، وقتي كه گويندة اخبار به جاي گفتن خليج فارس، خليج عربي را بر زبان مي آورد، بسيار مت أثر و ناراحت م ي شد و مي گفت:اينها عقدة حقارت دارند، از چندين هزار سال قبل اين خليج »به نام فارس بوده است، اينها حس خود بزر گ بيني و حقارت.« است آري! او راست مي گفت چون اين خود بزر گ بيني ها ، ناشي از عقده هاي حقارت بود كه دشمن بعثي هشت سال جنگ خانمان سوز را عليه ملت مظلوم و بزرگ ايران اسلامي تحميل كرد . سرباز بعد از مكثي كوتاه آهي كشيد و گفت: خدا رحمت كند رحمان را.__
شاخاب همیشه پارس
بن پایه : کتاب آب و آتش - خاطرات تکاوران نیروی دریایی ارتش