🌷 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن 🌷
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :1⃣
✍ به روایت همسر شهید
صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت :همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده.
حس من فقط این نبود.
من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت :
مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست.
ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری.
باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه.
باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آن جا، آمده باشم پاوه.
ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه "
یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد.
حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را.
باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟
خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد.
قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.
تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت :
" دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم."
می گفت :می رود، مطمئن ست، زودتر از من ،
تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم :
" تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.
خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟
ابراهیم مرا؟ابراهیم مهدی را؟ابراهیم مصطفی را؟نه، نگو.
خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است. نمی گذارد تو...."
ادامه دارد...✒️