نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: خاطرات شهید ابراهیم همت

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham خاطرات شهید ابراهیم همت

    🌷 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن 🌷

    ✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
    ✫⇠قسمت :1⃣
    ✍ به روایت همسر شهید

    صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت :همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده.
    حس من فقط این نبود.
    من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت :
    مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست.
    ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری.

    باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه.
    باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آن جا، آمده باشم پاوه.
    ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه "

    یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد.

    حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را.

    باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟

    خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد.

    قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.

    تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت :

    " دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم."

    می گفت :می رود، مطمئن ست، زودتر از من ،
    تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم :
    " تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.
    خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟
    ابراهیم مرا؟ابراهیم مهدی را؟ابراهیم مصطفی را؟نه، نگو.
    خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است. نمی گذارد تو...."
    ادامه دارد...✒️
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن

    ✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
    ✫⇠قسمت :2⃣
    ✍ به روایت همسر شهید

    خرداد 59بود گمانم.
    روز اول،از راه رسید، خسته و کوفته بودیم،که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته :
    تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.

    آن روز بهش می گفتن :" برادر همت. "
    فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.
    اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دوستم نمی گفتم :
    "توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود. "

    آن روز آمد سر به زیر و آرام و گاهی عصبی، گفت :
    " منطقه حساس است و سنی نشین و ما بایدحواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم. "

    گفت :" پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی علیه السلام بشود. "

    همه با سکوت تاییدش کردیم.
    گفت :" مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود. "

    حرف هایی گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم.
    وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود. چاره نداشت، بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام.
    مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت :
    " مگر من تاحالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمان ست؟ "

    من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنی راه مان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت.
    خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه را هم نوشته بودم.
    آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد.
    بلندشدم آمدم بیرون.

    یادم می آید، جنگ شروع شده بود،از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه. همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست.
    همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان. نمی شد، نمی توانستم. غرورم اجازه نمی داد. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.
    ادامه دارد...
    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن

    ✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
    ✫⇠قسمت :3⃣
    ✍ به روایت همسر شهید

    مارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم.

    فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان.
    آن هم کجا؟
    در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت.
    داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت.
    یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان.

    جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. نا امنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود.

    بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم
    بگوید :
    " از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم. "

    شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.
    استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا.

    هر وقت غذا میآمد، یانشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر هارا می خوانیم و می شنویم.

    اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر.

    یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش.
    آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.
    اما به چه قیمتی؟؟
    به قیمت جانم؟؟
    برام مساله شده بود.
    به خودش هم بعدها گفتم.
    گفتم :
    " نه،از گشنگی داشتم می مردم. "
    گفت :
    "ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم. "
    من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد.
    نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش می زد.
    فقط ابراهیم بود و او مسئول گروه ما بود،و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتهی آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بد اخلاق.
    او هم مرا این طور می دید.
    .
    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    زندگینامه_سردارشهیدمحمداب اهیم_همت

    روز ۱۲فروردین ماه سال۱۳۳۴در شهرضا به دنیا آمد. او در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد.

    در دوران تحصیلش از هوش و استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.

    هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل به دست می آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهی می کرد.
    با اخذ مدرک دیپلم در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت.
    در لشکر توپخانه اصفهان مسئولیت آشپزخانه را به عهده او گذاشتند.

    با پایان این دوره به زادگاهش بازگشت و #شغل_معلمی را برگزید. در این زمان با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آن ها با شخصیت امام (ره) بیشتر آشنا شد.

    او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب و بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندید نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود.

    بعد از مدتی به خاطر سخنرانی های آتشین علیه نظام تحت تعقیب قرار گرفت لذا شهر به شهر از دست ساواک فرار کرد.
    ابتدا به فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد پس از چندی به یاسوج رفت. بعد از آن عازم دوگنبدان و بعد اهواز شد.

    در بازگشت به زادگاهش تظاهرات بسیاری علیه رژیم به راه انداخت. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان سرلشکر ناجی صادر گردید. با پیروزی انقلاب از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد و خود مسئولیت روابط سپاه را پذیرفت.

    از کارهای اساسی او در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیت های فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.
    اواخر سال١٣۵٨ بر حسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک عزیمت کرد و به فعالیت های گسترده فرهنگی پرداخت.

    همت در خرداد سال١٣۵٩به منطقه کردستان که بخش هایی از آن در چنگال گروهک های مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید.

    با آغاز جنگ تحمیلی به جنوب رفت و به همراه #احمدمتوسلیان تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل داد و معاونت تیپ را پذیرفت.
    در سال١٣۶١ به لبنان رفت و دو ماه بعد به ایران اسلامی بازگشت. با شروع عملیات رمضان فرماندهی تیپ ٢٧محمد رسول الله (ص) را پذیرفت.
    در عملیات مسلم بن عقیل فرمانده قرارگاه ظفر بود. در عملیات والفجر مقدماتی فرماندهی سپاه یازدهم قدر را پذیرفت.
    سرانجام در اسفند ماه سال١٣۶٢در عملیات خیبر در سن ٢٨سالگی در جزیره مجنون به آسمان پرگشود.

    پیکر بی سر او را در گلزار شهدای شهرضا به خاک سپردند.
    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن

    ✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
    ✫⇠قسمت :4⃣
    به روایت همسر شهید

    یادم هست، گفتم :
    "هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی. "

    آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.

    دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شده‌اند.
    حدس زدم نیروی جدید باشند. حرف هایی میزدند که در شان خودشان و ما و آنجا نبود.
    نمی دانستم باید چکار کنم. فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم.
    نگاه شان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساکشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکس‌العمل نشان ندادم.
    تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم، بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد. تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم :
    بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟

    فرستاد دنبالم. نفس نفس می زد وقتی می گفت :
    "شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟"

    نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟
    گفت :
    "اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ "
    صدام را بلند کردم گفتم :
    "این سوال را من باید از شما بپرسم که مسوول ساختمان هستید نه شما از من!! "


    گفت : "عذر بدتر از.... "
    گفتم: "ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف. "

    گفت :"شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. "

    گفتم: "از کجا؟ با آن همه خستگی؟ "

    پرخاشگر گفت : "حتماً نقشه بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید. "

    چیزی نگفتم و برگشتم برم، که گفت :
    "شما باید تا صبح مواظب شان باشید!"

    برگشتم عصبی و با تحکم
    گفتم : " نمی توانم. "

    صدایش رگه های خشم گرفت، گفت :
    " این یک دستور است. "
    گفتم : " دستور؟ "
    گفت : " از شما بعید است!! "
    گفتم : " نه نیست. "
    گفت : " مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... "
    گفتم : " ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم. "
    فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت :" شما و ترس؟ "
    گفتم : " نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. "
    گفت :" آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی ست."
    گفتم : " می توانم بروم؟ "
    گفت : "نه"
    نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه،رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آن جا زندگی می کرد.

    گفت :" این طوری خیالم راحت تر است."
    توی دلم گفتم :"من بیشتر. "
    و رفتم خوابیدم.
    ادامه دارد...
    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi