148 / پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
یک روز از روی جهل جوانی بر سر مادرم فریاد کشیدم، خاطرش آزرده شد و در کنجی نشست و در حال گریه گفت: مگر خردسالی خود را فراموش کردی که درشتی می کنی؟!
چو خوش گفت: زالی به فرزند خویش - چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدی - که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا - که تو شیر مردی و من پیرزن