29 / فقیر آزاده در برابر شاه
فقیری وارسته و آزاده، در گوشه ای نشسته بود، پادشاهی از کنار او گذشت. آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگی را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.(109)
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت: این گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش) همچون جانوران بی معرفتند که از آدمیت بی بهره می باشند.
وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردی و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردی؟
فقیر وارسته گفت: به شاه بگو از کسی توقع خدمت و احترام داشته باش که از تو توقع نعمت دارد. وانگهی شاهان برای نگهبانی ملت هستند، ولی ملت برای اطاعت از شاهان نیستند.
پادشه پاسبان درویش است - گر چه رامش به فر دولت او است(110)
گو سپند از برای چوپان نیست - بلکه چوپان برای خدمت او است
یکی امروز کامران بینی - دیگری را دل از مجاهده(111) ریش
روز کی چند باش تا بخورد - خاک مغز سر خیال اندیش(112)
فرق شاهی و بندگی برنخاست - چون قضای نوشته(113) آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند - ننماید توانگر و درویش(114)
سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتی از من بخواه تا برآورده کنم.
فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهی.
شاه گفت: مرا نصیحت کن.
فقیر وارسته گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست - کین دولت و ملک می رود دست به دست