138 / آب گوارا از زیبا رویی دل آرا
به خاطر دارم، در دوران جوانی از محلی می گذشتم، تیرماه بود و هوا بسیار گرم، به طوری که داغی آن، دهان را می خشکانید و باد داغش مغز استخوان را می جوشانید، به حکم ناتوانی آدمی، نتوانستم در برابر تابش آفتاب نیم روز طاقت بیاورم، به سایه دیواری پناه بردم و در انتظار آن بودم که کسی به سراغم آید، و با آب سردی، داغی هوای گرم تابستان را از من بزداید، ناگاه دیدم در میان تاریکی دالان خانه ای به نور جمال زیبارویی روشن شد، آن زیباروی بقدی خوشروی بود که بیان از وصف زیبایی او ناتوان است، همانند آنکه در دل شب تاریک چهره صبح روشن آشکار شود، یا آب زندگی جاوید، از تاریکیها، رخ نشان دهد، دیدم در دست او ظرف آب برف و خنک است که شکر در آن ریخته اند، و شربتی گوارا از گل رویش بر آن درست کرده اند، به هر حال آن نوشابه شیرین و گوارا را از دست زیبایش گرفتم و نوشیدم و زندگی را از نو یافتم.
خرم آن فرخنده طالع را که چشم - بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست می بیدار گردد نیم شب - مست ساقی روز محشر بامداد (361)