ملائک، بیتاب واشک ریزان بر گرد حجرهای کوچک،
در اطراف بستری محقر، یکی از غمبارترین
لحظه های تاریخ را به نظاره نشسته بودند.
بزرگ بانوی اسلام، خدیجه کبری،ساعات آخر عمر خویش را میگذراند.
برترین مخلوق خدا، رسول خاتم کنار بستراو دلشکسته
و محزون به وصایای خدیجه گوش فرا میداد.
ناگهان خدیجه از سخن باز ایستاد و فرمود:
«وصیت دیگرم را از زبان فاطمه به شما خواهم گفت
که شرم، مانع گفتارم میشود».
پیغمبر خدا نیز با لبخندی تلخ، مادر و دختررا تنها گذاشت.
چیزی نگذشت که فاطمه کوچک آکنده از اندوه، از حجره بیرون آمد
و نگاه منتظر پدر را اینگونه پاسخ گفت:
«مادر فرمود به پدرت بگو من ازقبر وحشت دارم؛
از شما میخواهم لباسی را که هنگام نزول وحی الهی به تنداشتید،
به من عطا کنید تا آن را کفن خویش سازم ـ تا مایه آرامش من گردد ـ ».
و تو از اوج معرفت و عظمت بانویی که همه هست و نیست خود را
در راهرسول خدا صلی الله علیه وآله و رسالتش فدا کرد،
متحیر میمانی وبی اختیار، درودی خالصانه
از وجودت نثار آن روح آسمانی میشود.