پس بنابر مقدمه اول، حقیقت وجود اصیل و حقیقی است و بلکه عین تحقق است و بنابر مقدمه دوم، واحد است و ثانی ندارد، خودش است و شئون خودش و بس. حال این حقیقت یا واجب است یا ممکن. اگر واجب است، فهو المطلوب، اگر ممکن است، پس قائم به غیر است؛ ولی فرض این است که حقیقت وجود ثانی ندارد؛ پس اگر قائم به چیزی باشد، باید قائم به خود باشد. پس حقیقت وجود، ماورائی ندارد تا قائم به آن ماوراء باشد، پس حقیقت وجود، واجب است.[20]
بنابراین فیلسوف که با دید فیلسوفانه در جهان هستی تأمل کرده و اندیشۀ دقیق و رقیق فلسفی را به کار می اندازد، آنچه را که در قدم اول کشف می کند، حقیقت وجوبیه است و پس از آن باید در جستجوی ممکنات برآید و اگر بخواهد همان مسیر عقلانی فلسفی را ادامه دهد، ناگزیر است از اینکه ذات واجب الوجود را پله و نردبان قرار دهد برای اثبات وجود ممکنات. ولی البته از نظر فیلسوف، ممکنات به منزلۀ ثانی وجود پروردگار نیستند؛ بلکه از قبیل شئون و تجلیات ذات پروردگارند که اگر چه آن ها در مرتبۀ ذات حق نیستند، ولی ذات حق در مرتبۀ آنهاست: ((هُوَ مَعَکُم أینَما کُنتُم))[21]؛ «و او با شماست هر کجا باشید!».