وقتی این لباس های سپید که تجلی سَرسِپردگیست،
روحت را می پوشاند ؛لبّیک روی لبت می نشیند و حس کشنده ی انتظار،
چشمهایت را سرخ می کند...دست خودت نیست!
این قافله، چشم به راه ساربانیست که وقتی بیاید،
خورشید به پایش می افتد؛ ما که هیچ.
خدا هیچ قافله ای را بی ساربان نگذارد.
ای همه کس!
دلتنگیم؛ دلتنگ روزی که تکیه بر این دیوار چهارگوش
قشنگ می زنی وصدای آمدنت
همه ی خواب های جهان را بیدار می کند...