صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 29 , از مجموع 29

موضوع: اشعار کلاسيک پند آموز

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : شعری پند آموز

    عده اي دعوت به مهماني شدند
    در سه شب آنها پذيرايي شدند

    چون شب اول شد و هنگام شام
    دسته اول بشد جمعش تمام

    سفره شد پهن و غذا آماده شد
    نزد هركس ظرفها بنهاده شد

    ناگهان هر يك ز روي حرص آز
    شد به ظرف ديگري دستش دراز

    هر يك از آن ديگري نانش ربود
    چون به نان خود نظر كردي نبود

    گر چه هر كس سهم ديگر را بخورد
    هيچ كس از سهم خود افزون نبرد

    بلكه چون آشوب و دعوا شد به پا
    آن جماعت را نماند عزت بجا

    ريخت بسياري غذا از ظرفها
    گشت آلوده لباس و فرشها

    چون گذشت آن شب ، شب ديگر رسيد
    امتحان جمع ديگر سر رسيد

    هر يك آمد در مكان خود نشست
    غافل از آن كه نبود و آن كه هست

    هر كسي آرام مشغول غذا
    نه به چپ كردي نظر ، ني راست را

    نه تعارف كرد بر اطرافيان
    نه طمع ورزيد او بر اين و آن

    هر كسي سهم خودش را خورد و رفت
    همتش از خويش بالا تر نرفت

    اين چنين شد تا شب آخر رسيد
    جمع سوم يك به يك از در رسيد

    هر يك آمد با شكوه و با وقار
    ديگري بنشاند او را در كنار

    آمد آن سفره دوباره در ميان
    تا دهد اين جمع سوم امتحان

    هر كسي با نفس خود پيكار كرد
    نان خود بر ديگري ايثار كرد

    چون غذايش را به همسايه بداد
    ديگري نانش به پيش او نهاد

    جملگي با عزت و با احترام
    شادمان از يكدگر خوردند شام

    اين جهان مهمانسرا ، ما ميهمان
    سهم هر يك را نهاده ميزبان

    خوب بنگر از كدامين دسته اي ؟
    تو اسير حرص يا وارسته اي ؟
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  2. تشكرها 9



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : شعری پند آموز

    غفلت


    در مثل گویم که یک مرد کریم
    زندگی می کرد در عهد قدیم

    در محیطی بس بزرگ و با صفا
    با دلی آکنده از مهر و وفا

    پر ز شیرینی دکانی داشت او
    در کنارش بوستانی داشت او

    بود کاخی در میان بوستان
    حاضر از بهر حضور دوستان

    نهرها در باغ جاری گشته بود
    بلبلان بر شاخه ها بنشسته بود

    بهر آن دکان و باغ و آن نعیم
    داشت فکری پخته آن مرد کریم

    گفت با خود گر بیابم یک جوان
    گیرم از او در صداقت امتحان

    چون که شد پیروز او در امتحان
    واگذارم هر چه باشد بر جوان

    گردد این کاخ بزرگم خانه اش
    آن دکان و جنسها سرمایه اش

    بود تا روزی جوانی با شتاب
    گشت وارد بر دکان آن جناب

    گفت هستم در پی شغلی روان
    هست کاری بهر من در این مکان؟

    چون کریم آن عرض حاجت را شنید
    مصلحت در رد گفتارش ندید

    یک طبق انواع شیرینی در آن
    با ادب بنهاد در پیش جوان

    گفت آری ، لیک کار من کنون
    از فروش این طَبَق نبوَد فزون

    چون فروش این طبق پایان بری
    وا گذارم بر تو کار دیگری

    تا جوان بگرفت بر سر آن طبق
    گوییا برده است از وی آن سَبَق

    حب دنیا در دل او ریشه کرد
    همچو شیطان بر خطا اندیشه کرد

    گفت شد چون کار ما از این قرار
    به که بردارم طبق را الفرار

    شاد بود از آنچه آورده بدست
    غافل از آنکه چه ها رفته ز دست

    آنهمه نعمت بود در انتظار
    او برای اندکی کرده فرار

    بود غافل لیک غافل تر از آن
    غافل از لطف خدای مهربان

    جنت و رضوان و نعمتهای آن
    جملگی در انتظار مردمان

    این جمال و ثروت و دست و زبان
    هر یک ابزاری است بهر امتحان

    گر گرفتی نعمت و کردی فرار
    زیر پا بگذاشتی عهد و قرار

    لذتی کوتاه را دریافتی
    لیک خیر جاودان را باختی
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  5. تشكرها 8


  6. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پاسخ : اشعار کلاسيک پند آموز


    کسی گفت با عارفی در صفا ................................ندانی فلانت چه گفت از قفا
    بگفتا خموش ای برادر نهفت................................. ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
    کسانی که پیغام دشمن برند................................ز دشمن همانا که دشمن ترند
    سعدی
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .





  7. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : اشعار کلاسيک پند آموز

    با بدان کم نشین که صحبت بد
    گر چه پاکی تو را پلید کند

    آفتابی به این بزرگی را
    پاره ای ابر ناپدید کند
    کتاب امثال الحکم
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  8. تشكرها 5


  9. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
    خوب و بد میگذرد وای به حال من و تو
    قرعه امروز به نام من و فردا دگری
    میخورد تیر اجل بر پر و بال من و تو
    مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی
    گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو.
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .





  10. Top | #26

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102




    جور زبان

    اگر در جهان از جهان رسته ایست
    در از خلق بر خویشـتن بسته ایست

    کس از دست جور زبان ها نرست
    اگر خـود نمایسـت و گـر حق پـرست

    اگر بـرپری چـون مـلک ز آسـمان
    به دامـن در آویـزدت بـد گــمـان

    به کوشش توان دجله را پیش بست
    نشاید دهـان بد انـدیش بسـت

    فـراهـم نـشـینـنـد تـر دامـنان
    که این زهـد خـشک است و آن دام نان

    تـو روی از پرستیـدن حـق مـپـیچ
    بهل تا نگـیـرند خلقت به هـیچ

    چو راضی شد از بنده یزدان پاک
    گر ایـنان نگـردنـد راضـی چـه باک

    بد اندیش خلق از حق آگاه نیـست
    ز غوغای خلقش به حق راه نیست

    از آن ره به جایـی نـیـاورده انـد
    کـه اوّل قـدم پـی غـلـط کـرده انـد

    دو کس بر حـدیثی گمـارند گوش
    ازیـن تا بدان ز اهــرمن تا سـروش

    یـکـی پنـد گـیـرد دگـر ناپـسـنـد
    نپـردازد از حـرف گـیری به پـنـد

    فـرومانده در کـنج تاریک جـای
    چه دریابد از جام گـیتـی نمـای ؟

    مـپـندار اگـر شـیر و گر روبهی
    کز ایشان به مردی و حیلت رهـی

    اگر کـنج خـلـوت گـزینـد کـسی
    که پـروای صـحـبت نـدارد بسـی

    مـذمت کـنندش که زرقـست و ریــو
    ز مردم چـنان می گریزد که دیو

    وگر خنـده رویـست و آمـیـزگـار
    عـفـیـفش ندانـند و پـرهـیـزگار

    غنی را به غـیبـت بکاوند پوسـت
    که فرعون اگر هست در عالم اوسـت

    و گـر بـینوایـی بگـرید به سـوز
    نگونـبخت خوانـندش و تیـره روز

    و گـر کـامـرانی درآیـد ز پـای
    غـنـیـمت شـمـارند و فـضـل خدای

    که تا چند ازیـن جاه و گردنـکـشی
    خـوشـی را بـود در قــفـا ناخـوشـی

    وگـر تنگـدستی تنـک مـایه ای
    سعـادت بلـنـدش کـند پـایه ای

    بخاینـدش از کـینه دندان به زهـر
    که دون پرور است این فـرومایه دهـر

    چـو بیـننـد کـاری به دستـت درست
    حریصـت شــمارند و دنیا پـرست

    و گر دست هـمـت نداری به کار
    گدا پیـشه خوانندت و پخـته خوار

    اگـر نـاطـقـی طـبل پــر یـاوه ای
    وگــر خامـشی نقـش گـرماوه ای

    تحـمـل کـنان را نخـوانـنـد مـرد
    که بیـچاره از بیم سر بر نکـرد

    وگـر در سـرش هـول مردانگیست
    گـریزند ازو کاین چه دیوانگیست

    تعـنـت کـنندش گـر انـدک خوریست
    که مالـش مگر روزی دیگـریست

    وگر نغـز و پاکـیزه باشـد خورش
    شکم بنده خـوانند و تن پرورش

    و گـر بی تکـلـف زیــد مـالــدار
    که زیـنـت بر اهــل تمیـزسـت عـار

    زبـان در نهـندش به ایـذا چو تیـغ
    که بدبخت زر دارد از خود دریـغ

    و گـر کـاخ و ایـوان مـنـقـش کــنـد
    تـن خـویـش را کســوتی خـش کند

    به جان آیـد از دست طـعـنه زنان
    که خود را بیـاراست هـمچون زنان

    اگـر پـارسـایی سـیـاحت نـکـرد
    سـفـر کردگـانـش نخـوانـنـد مـرد

    که نـارفـته بیـرون از آغـوش زن
    کدامـش هــنـر باشد و رای و فــن

    جـهـان دیده را هـم بـدرند پـوسـت
    که سرگشته ی بخت برگـشـته اوست

    گـرش خط از اقـبال بودی و بهـر
    زمـانه نرانـدی ز شهـرش به شهـر

    عـزب را نکـوهـش کنند خرده بین
    که می لرزد از خفت و خـیـزش زمین

    وگـر زن کـند گـویـد از دسـت دل
    به گردن درافـتاد چـون خر به گـل

    نه از جور مردم رهد زشـت روی
    نه شاهــد ز نامـردم زشــت خـوی

    غـلامی بـه مـصر انـدرم بـنده بود
    که چشم از حیا در بر افکـنده بود

    کسی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
    نـدارد بـمالـش بـه تعـلـیم گـوش

    شـبی بر زدم بانگ بـر وی درشـت
    همو گفت مسکـین به جورش بکشت

    و گـر بـردبـاری کـنـی از کـسی
    بگـوینـد غــیــرت نـدارد بــسی

    سخی را به انـدرز گـویند بس
    که فردا دو دستت بود پیش و پس

    وگـر قـانـع و خویشـتن دار گشت
    به تشـنیع خلـقـی گـرفتا ر گـشت

    که هـمچون پدر خواهـد این سفله مرد
    که نعمت رهـا کرد و حسرت ببرد

    که یارد به کـنج سلامـت نشست ؟
    که پیغـمبـر از خـبث مردم نـرسـت

    خدا را که مـانند و انـباز و جفت
    ندارد ، شنـیدی که ترسا چه گفت ؟

    رهایی نیابد کس از دست کس
    گرفتار را چاره صبـر است و بس

    سعدی



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 8

    *~* مهسا *~* (09-09-2012), مولاتی یا فاطمه الزهرا(س) (09-02-2013), مدير اجرايي (28-02-2012), ال یاسین (28-02-2012), شهاب منتظر (17-09-2012), عهد آسمانى (28-02-2012)

  12. Top | #27

    عنوان کاربر
    کاربر عادی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    2488
    نوشته
    5,197
    صلوات
    323
    دلنوشته
    2
    تشکر
    2,179
    مورد تشکر
    6,456 در 3,067
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    مـردی و مـردانـگی

    عجب ندار که نامرد ، مردی آموزد
    از آن خجسته رسوم و از آن خجسته سیر


    به چند گاه دهد بوی عنبر آن جامه
    کــه چـنـد روز بـمانـد نـهـاده بـا عـنـبـر


    دلی که رامش جوید نیابد آن دانش
    سـری کـه بـالــش جـــویـد نیابد او افسر


    ز زود خفتن و از دیر خواستن هرگز
    نه ملک یابد مرد و نه بر ملک ، ظفر




    امضاء


  13. تشكرها 5


  14. Top | #28

    عنوان کاربر
    کاربر عادی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    2488
    نوشته
    5,197
    صلوات
    323
    دلنوشته
    2
    تشکر
    2,179
    مورد تشکر
    6,456 در 3,067
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    وجدان صدای خداوندی است.

    لامارتين


    امضاء


  15. تشكرها 5


  16. Top | #29

    عنوان کاربر
    کاربر عادی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    2488
    نوشته
    5,197
    صلوات
    323
    دلنوشته
    2
    تشکر
    2,179
    مورد تشکر
    6,456 در 3,067
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    گیتی کج مدار


    در گیتی کج مدار آسایش نیست


    گر بوده رسیده به دوامش گو کیست؟


    این نیست مکان کنیم اندر آن ایست


    باید که جهان دیگری جست و زیست



    امضاء


  17. تشكرها 3


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi