صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 44

موضوع: داستان هاي امام حسين عليه السلام

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    (9) خون حسین علیه السلام و چشم دشمن

    این ریاح روایت می کند که به مرد نابینایی را که روز شهادت حسین علیه السلام در کربلا حاضر شده بود دیدم، کسی علت نابینایی او را سؤال کرد. جواب داد:
    ما ده نفر رفیق بودیم که برای کشتن حسین علیه السلام به کربلا رفتیم. ولی من شمشیر و تیر و نیزه به کار نبردم. چون حسین علیه السلام کشته شد، به خانه باز گشتم و نماز عشا خواندم و به خواب رفتم. در عالم خواب شخصی نزد من آمد و گفت: رسول خداصلی الله علیه و آله وسلم تو را می خواند؛ برخیز و اجابت کن.
    گفتم: مرا با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم چه کار است؟
    آن شخص گریبان مرا گرفت و کشان کشان نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم برد. دیدم پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم در بیابانی نشسته و آستینهای خود را بالا زده و حربه ای در دست گرفته و فرشته ای برابر او ایستاده و در دست او نیز حربه ای است از آتش. نه نفر از دوستان مرا کشت و به هر کدام که ضربتی می زد سر تا پای آنها از آتش فرا می گرفت و می سوزانید.
    من نزدیک رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم رفتم و مقابل او زانو بر زمین زدم و گفتم: السلام علیک یا رسول الله. ولی آن حضرت جواب نفرمود و مدت زیادی مکث کرد. پس از آن سر خود را بلند نمود و فرمود: ای دشمن خدا! هتک حرمت مرا نمودی و عترت مرا کشتی و حق مرا رعایت نکردی...؟
    گفتم: یا رسول الله به خدا قسم من در کشتن فرزندانت نه شمشیر زدم و نه نیزه به کار بردم و نه تیری انداختم.
    فرمود: راست گفتی؛ ولی سیاهی لشکر کشندگان حسین علیه السلام را زیاد کردی. نزدیک من بیا. من نزدیک آن حضرت رفتم؛ دیدم طشتی پر از خون نزد اوست. به من فرمود: این فرزندم حسین است. پس از آن خون به چشم من کشید. چون بیدارم شدم، تاکنون چیزی را نمی بینم. (14)








    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    (10) عزاداری اهل بیت علیه السلام در ایام عاشورا

    حاج عبدالرحیم سرافراز می گوید:
    تقربیاً سال قبل که اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه می شدند، در خانه حقیر هفت نفر به مرض حصبه مبتلا بودند.
    شب هشتم ماه محرم الحرام برای شرکت در مجلس عزاداری، مریضها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج از شب گذشته با خاطری پریشان به مجلس تعزیه داری خودمان که مؤسس آن مرحوم حاج سیف الله بود رفتیم.
    موقع تعزیه داری و ادای نماز صبح با عجله به منزل می رفتم و در قلب خود شفای هفت نفر مریض را به وسیله عزیز زهرا علیه السلام از خدا می خواستم.
    وقتی به منزل رسیدم، دیدم بچه ها اطراف منقل نشسته و مختصر نانی که از روز قبل و شب باقی مانده بود، روی آتش گرم می کنند و با اشتهای کامل مشغول خوردن آن نانها هستند.
    از دیدن این منظره عصبانی شدم، زیرا خوردن نان، آن هم نانی که از روز و شب گذشته باقی مانده، برای مبتلا به مرض حصبه مضر است.
    دختر بزرگم که حالت عصبانیت مرا دید گفت: ما خوب شده ایم و از خواب بر خاستیم و چون گرسنه ایم نان و چای می خوریم.
    گفتم: پدر نان برای مرض حصبه خوب نیست.
    گفت: پدر، بنشین تا من خواب خودم را تعریف کنم. ما همه خوب شده ایم.
    گفتم: خوابت را بگو.
    گفت: در خواب دیدم اطاق روشنی زیادی دارد و مردی به اطاق ما آمد و فرش سیاهی در این قسمت از اطاق پهن کرد و پهلوی ما آمد و فرش سیاهی در این قسمت از اطاق پهن کرد و پهلوی در اطاق با ادب ایستاد. آن وقت پنج نفر با نهایت جلالت و بزرگواری وارد شدند که یک نفر آنها زن مجلله ای بود. اول به طاقچه ای اطاق و به کتیبه ها که به دیوار زده بود و اسم چهارده معصوم علیه السلام روی آنها نوشته بود خوب نگاه کردند. پس از آن اطراف آن فرش سیاه نشسته و قرآنهای کوچکی از بغل بیرون آورده و قدری خواندند. پس از آن یک نفر از آنها شروع کرد روضه حضرت قاسم علیه السلام را به عربی بخواند و من از اسم حضرت قاسم که مکرر می گفتند فهمیدم روضة حضرت قاسم می خوانند و همه شدیداً گریه می کردند؛ مخصوصاً آن زن خیلی سوزناک گریه می کرد. پس از آن همان مردی که قبل از همه آمده بود، در ظرفهای کوچکی چیزی مثل قهوه آورده و جلو آنها گذارد. من تعجب کردم که اشخاص با این جلالت چرا پاهایشان برهنه است. جلو رفتم و گفتم: شما را به خدا کدامیک از شما حضرت علی علیه السلام هستید؟
    یکی از آنها فرمود:من خیلی ما مهابت بود.
    گفتم: شما را به خدا چرا شما برهنه است؟
    پس با حالت گریه فرمود: ما این ایام عزاداریم و پای ما برهنه است. و فقط پای آن زن در همان لباس پوشیده بود.
    گفتم: ما بچه ها مریضیم؛ مادر ما هم مریض است؛ خاله ما هم مریض است.
    آن وقت حضرت علی علیه السلام از جای خود بر خاست و دست مبارک بر سر و صورت یک یک ما کشید و نشستند و فرمودند:
    خواب شدید و همه خوب شدیم، مگر مادرم.
    گفتم: مادرم هم مریض است.
    فرمودند: مادرت باید برود.
    از شنیدن این حرف گریه کردم و التماس نمودم. پس در اثر عجز و لابه من، برخاستند و دستی هم روی لحاف مادرم کشیدند. وقتی خواستند از طاق بیرون بروند، رو به من کرده، فرمودند، فرموند: بر شما باد نماز که شخص مژه چشمش به هم می خورد باید نماز بخواند.
    تا درب کوچه عقب رفتم. دیدم مرکبهای سواری که برای آنان آورده اند روپوش سیاه دارند. آنها رفتند و من برگشتم؛ در این وقت از خواب بیدار شدم؛ صدای اذان را شنیدم، دست به دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم؛ دیدم هیچ کدام تب نداریم؛ همه برخاستیم و نماز صبح را خواندیم، چون خیلی احساس گرسنگی می کردیم چای درست کرد، بانانی که بود مشغول خوردن شدیم، تا شما بیایید و صبحانه تهیه کنید.
    و خلاصه تمام هفت نفر سالم شدند و احتیاجی به دکتر و دوا پیدا نکردند. (15)






    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    (11) زیارت واقعی حسین علیه السلام


    فاضل دربندی در کتاب اسرار می گوید:
    حکایتی بسیار عجیب و غریبی شنیده ام که پنجاه سال پیش از این اتفاق افتاده، و آن این است که، شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می نمود؛ تا اینکه سرگذشت او را به سید مرتضی که از بزرگان آن عصر و مرسوم به نقیب الاشراف بود رسانیدند.
    سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: آداب زیارت در مذهب اهل بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می باشند و دستشان به حرم مطهر نمی رسد.
    آن مرد چون ابن سخن را شنید گفت: ای نقیب الاشراف! از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن به حرم مطهر معذور دار.
    هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: من که برای که برای دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می دانم و نهی از منکر واجب است.
    وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا بر خاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پابرهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا اینکه به در صحن مطهر رسید.
    نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، برخود می لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش می لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می کرد تا اینکه وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سخنی تمام خود را به رواق رسانید.
    چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک برآورد و مانند زن بچه مرد، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگذار گفت: اهذا مصرع سید الشهداء؟ اهذا مقتل سید الشهداء؟ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سید الشهداء است؟
    پس فریادی کرد و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست. (16)





    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    (12) روضه حسین علیه السلام و رفع وبا

    حاج آقا سید محمد صادق شیرازی فرزند حضرت آیة الله حاج آقا سید میزا مهدی شیرازی رحمة الله علیه مقیم کربلای معلی برای بنده نقل فرمودند که: مادر بزرگم در کربلای معلی هر روزه در منزل خود مجلس روضه ای برقرار می نمودند و احیاناً فرزندان محترمش، آقایان آمیرزامهدی، آمیرزا جعفر عبدالله برای مادر چند جمله روضه می خواندند که تعزیه حضرت سید الشهداء علیه السلام هر روزه در منزلشان برقرار باشد.
    این روش ادامه داشت تا سالی که وبا در آن شهر شیوع پیدا کرد - حدوداً در سال 1330 هق وعده زیادی را از پا در آورد و بعضی از منازل، همه سکنه اش از بین رفتند. ولی به لطف حق، اهل آن خانه که هر روزه ذکر مصبیت امام حسین علیه السلام در آن می شد، از این مرض جانکاه به سلامت رستند و این موجب شگفتی شده بود؛ تا اینکه شبی همان بانوی مکرمه، در عالم خواب مشاهده کرد که وبا به صورت انسانی در وادی کربلا ظاهر شده و می گوید: ما به این شهر آمدیم و به همه خانه ها سرزدیم. اما منزل اینها (اشاره به همان بانوی مکرمه) امروز رفتیم روضه؛ فردا رفتیم روضه. (17)








    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    (13)
    گوشت به عوض کبوتران حرم

    فاضل دربندی از شخص که از طلاب صحن امام حسین علیه السلام بود نقل می کند که: مدتی زندگی بر من سخت شده بود، به گونه ای که قدرت مالی نداشتم مقداری گوشت بخرم و از بوی گوشتی که از منزل همسایه به مشامم می رسید می لرزیدم. با خود خیال کردم که این کبوترها که در صحن و توابع آن می باشند کبوتران صحرایی هستند و مالکی ندارند؛ پس می شود آنها را صید نمود.
    از این جهت ریسمان به در حجره بستم و وقتی کبوتری طبق عادت داخل شد در را بستم و آن را گرفتم و بعد از سر بریدن آن را زیر ظرفی گذاشتم که بعد بپزم و بخورم.
    ظهر آن روز در خواب قیلوله خود، مولاً سرورم سید الشهدا را دیدم که غضبناک و خشمگین بر من نگریست و فرمود: چرا کبوتر را گرفتی و کشتی؟
    من از خجالت سر به زیر افکندم و جواب نگفتم.
    حضرت فرمودن تو را می گویم! چرا کبوتر را گرفتی و کشتی؟
    من باز سکوت کردم. فرمود: دلت گوشت می خواست که این کار را کردی؛ دیگر این کار را مکن. من روزی یک وقیه گوشت به تو می دهم. این فرمود و من از خواب بیدار شدم، به طوری که از نهایت خجالت لرزان و هراسان بودم و از عمل خود نادم و پشیمان. پس برخاستم و وضو گرفتم و به حرم امام حسین علیه السلام رفتم و نماز ظهر و عصر را بعد از زیارت انجام دادم. و از عمل خود توبه نمودم و بعد از آن به قصد روضه عباسیه از حرم خارج شدم. از بازار می گذشتم که عبورم بر در دکان قصابی افتاد و گذاشتم که ناگهان قصاب مرا صدا زد و من اعتنایی نکردم. باز دیگر صدا زد؛ گفتم: چه خواهی؟
    گفت: بیا گوشت بگیر.
    گفتم: نمی خواهم.
    گفت: چرا؟
    گفتم: پول ندارم.
    گفت: از تو پول نمی خواهم، بیا و روزی یک وقیه گوشت ببر و مال امروز را هم حالا بگیر. سپس به اندازه یک وقیه کشیده و به من داد و تأکید نمود که در روزهای آینده هم حتماً بروم. من گوشت را گرفتم، عازم منزل شدم. وقتی به منزل رسیدم آن را پختم و چون زیاد بود حجره همسایه را نیز دعوت نمودم و با یکدیگر خوردیم و به او گفتم: شخصی روزی یک وقیه گوشت قرار است به من بدهد و آن برای من زیاد است.
    گفت: تو گوشت را بیاور و من نان و سایر مخارج پختن آن را تحمل می کنم و با یکدیگر می خوریم.
    قبول کردم و مدتی به همین منوال گذشت که آن شخص قصاب گوشت را می داد و من و همسایه نیز با هم می خوردیم. تا اینکه هوای بلاد عجم به سرم زد و با خود گفتم: سهمیه یک سال مقرری گوشت خود را که یکصدو دوازده و نیم من تبریزی می شود می فروشم و خرج راه خود می کنم.
    بعد از پیدا نمودن مشتری او را نزد قصاب بردم و به قصاب گفتم: سهمیه یکسال گوشت مرا به این شخص بده.
    وقتی که قصاب این سخن را شنید، خندید و گفت: آن کسی که به من امر نموده، فرمود که این مقدار گوشت را به تو بدهم و من به غیر از تو نمی دهم.
    هنگامی که این سخن از شنیدم، آه سردی از دل پر درد کشیدم و بر گشتم. چون شب شد ناراحت و در حال تفکر به این مسأله خوابیدم. در خواب مولایم حضرت سید الشهداء را در خواب دیدم. به من نگریست و فرمود: خیال عجم رفتن به ذهنیت رسیده است؟
    من جوابی نگفتم و سر خود را به زیر انداختم.
    سپس فرمود: خوب، خود دانی اگر در اینجا بمانی نان و ماستی پیدا می شود.
    این را فرمود و برفت. از خواب بیدار شدم و از عمل خود نادم بودم که چرا با دست خود عطای آن بزرگوار را قطع نمودم. (18)









    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    (14) حضرت آدم و کربلا


    چون آدم علیه السلام به زمین هبوط کرد و حوا را ندید، از برای او می گشت تا عبورش به زمین کربلا افتاد. پیش از آنکه حادثه ای واقع شود غمناک شد، سینه اش تنگی گرفت و چون به مقتل حسین علیه السلام رسید پایش لغزید و خون از پای وی جاری شد.
    پس سر بسوی آسمان بلند کرده و گفت: ای پروردگار! آیا من مرتکب گناه دیگر شده ام و اینک مرا کیفر می کنی؟ زیرا که من تمام زمین را طی نمودم و با چنین حادثه ای روبه رو نشدم.
    خداوند وحی فرستاد: ای آدم! جرمی تازه از تو صادر نگشته ولی فرزند تو حسین علیه السلام در این سرزمین به ظلم کشته می شود. اینک خون تو به موافقت وی ریخته شد.
    آدم عرض کرد پرودگارا! حسین پیغمبر است؟
    خطاب رسید: پیامبر نیست، ولکن فرزند زاده پیامبر من محمد صلی الله علیه و آله وسلم است.
    عرض کرد: قاتل وی کیست؟
    ندا رسید: قاتلش یزد که ملعون اهل آسمانها و زمین است.
    آدم علیه السلام رو کرد به جبرئیل و گفت: چه کار بکنم؟
    گفت:لعن بکن بر یزید.
    پس آدم علیه السلام چهار مرتبه بر یزید لعنت کرد و چند قدمی برداشت تا به کوه عرفات رسید و حوا را دریافت. (







    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    (15) چگونگی استشفا از تربت کربلا

    شیخ اجل، ابن قوله، استاد شیخ مفید رحمة الله در کتاب کامل الزیارة باسناد خود از محمد ابن مسلم روایت کرده که گفت: به مدینه رفتم و بیمار شدم. حضرت امام محمد باقر علیه السلام مقداری آشامیدنی در ظرفی که دستمال بالای آن بود، به وسیله غلام خود برایم فرستاد و گفت: این را بخور که امام علیه السلام به من امر فرموده است که بر نگردم تا این دارو را بیاشامی.
    چون گرفتم و خوردم شربت سردی بود در نهایت خوش طعمی و بوی مشک از آن بلند بود.
    پس غلام گفت: حضرت فرمود چون بیاشامی به خدمتش بروی.
    من تعجب کردم که گویا از بندی رها شدم. برخاستم و به در خانه آن حضرت رفته، رخصت طلبیدم. حضرت فرمود: صبح الجسم فادخل؛ بدنت سالم شده داخل شو.
    گریه کنان داخل شدم و سلام کردم. دست و سرش را بوسیدم. فرمود: ای محمد، چرا گریه می کنی؟
    عرض کردم: قربانت گردم می گریم بر غربت و دوری راه از خدمت شما، و کمی توانایی در ماندن در ملازمت شما که پیوسته به شما بنگرم.
    فرمود: اما کمی قدرت، خداوند تمام شیعیان و دوستان ما را چنین ساخته و بلا به سوی ایشان گردانید؛ اما غربت تو، پس مؤمن در این دنیا در میان این خلق منکوس غریب است، تا از این دار فنا به رحمت خداوند برود و در بعد مکان به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام تاسی کن که در زمینی دور از ما در کنار فرات است و اما آنچه از محبت قرب و شوق دیدار ما گفتی و بر این آرزو و توانایی نداری، پس خداوند بر دلت آگاه است و تو را بر این نیت پاداش خواهد داد.
    بعد فرمود: آیا به زیارت قبر حسین علیه السلام می روی؟
    گفتم: هر قدر ترس بیشتر است ثوابش بزرگتر است و هر کس در این سفر خوف بیند از ترس قیامت ایمن باشد و با آمرزش زیارت برگردد.
    بعد فرمود: آن شربت را چگونه یافتی؟
    گفتم: گواهی می دهم که شما اهل بیت رحمتید و تو وصی اوصیایی. هنگامی که غلام شربت را آورد، توانایی نداشتم که برپا بایستم و از خودم ناامید بودم و چون آن شربت را نوشیدم چیزی را از آن خوش بوتر و خوش مزه تر خنک تر نیافتم. غلام گفت، مولایم فرمود بیا؛ گفتم با این حال می روم هر چند جانم برود و چون روانه شدم گویا از بندی رها شدم. پس سپاس خدای را که شما را برای شیعیان رحمت گردانیده است.
    فرمود: ای محمد! آن شربت را که خوردی از خاک قبر حسین علیه السلام بود و بهتر چیزی است که من به آن استشفا می نمایم و هیچ چیزی را با آن برابر مکن که ما به اطفال و زنان خود می خورانیم و از آن خیر بسیار می بینیم.
    عرض کردم: قربانت گردم؛ ما بر می داریم و طلب شفا از آن می کنیم.
    فرمود: شخصی آن را بر می دارد و از حائر بیرون می رود. آن را در چیزی نمی پیچد، پس جن و جانوری و چیزی که درد و بلائی که داشته نیست، مگر آنکه آن را استشمام می کند و برکتش بر طرف می شود و برکتش را دیگران می برند و آن تربت که به آن معالجه می کنند نباید چنین باشد و اگر این علت که گفتم نباشد، هرکه آن را به خود بمالد یا از آن بخورد البته در همان ساعت شفا می یابد و نیست آن مگر مانند حجر الاسود که نخست مانند یاقوتی در نهایت سفیدی بود و هر بیماری و دردناکی خود را بر آن می مالید در همان ساعت شفا می یافت و چون صاحب آن دردها و اهل کفر و جاهلیت خود را بر آن مالیدند سیاه شد و اثرش کم گردید.
    عرض کردم: فدایت شوم آن تربت مبارک را من چگونه بردارم؟
    فرمود: تو هم مانند دیگران آن تربت را بر می داری، ظاهر و گشوده و در میان خورجین در جاهای چرکین می افکنی پس برکتش می رود.
    گفتم: راست فرمودی.
    فرمود: قدری از آن به تو می دهم، چطور می بری؟
    عرض کردم: در میان لباس خود می گذارم.
    فرمود: به همان قراری که می کردی برگشتی. نزد ما از آن هر قدر که می خواهی بیاشام و همراه مبر که برای تو سالم نمی ماند.
    آن حضرت دو مرتبه از آن به من نوشانید و دیگر آن درد به من عارض نشد. (20)





    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    (16) حسین علیه السلام و امتحان طبیب

    روایت است که در شهر موصل طبیبی بود مروانی و اکثر اوقات در خدمت معاویه علیه الهاویه به سر می برد. در زمان خلافت امام حسین علیه السلام آن طبیب می گفت: که امام زمان، حسین بن علی بن ابیطالب است. علت آن این بود که روزی درویشی به طبیب گفت: اعتقاد یزید پلید که فاسق و فاجر و ظالم و عاصی است، مانند پدرش معاویه و جدش ابوسفیان می باشد. ولی امام زمان حسین بن علی علیه السلام است که به جمیع اوصاف حمیده موصوف است و کمترین صفاتش این است که مال او وقف محتاجان و بیوه زنان است و در یزید این صفات موجود نیست.
    طبیب این سخن را در ظاهر قبول نکرد؛ اما در دل می گفت: من این قول درویش را امتحان می کنم، اگر در این باب صادق باشد من نیز شیعه وی خواهم شد.
    از قضا در همسایگی آن طبیب زنی بود بیوه و پسر یتیم داشت.
    وقتی آن زن بیمار گردید پسر خود را نزد طبیب فرستاد که فلان مرض را دارم، علاج فرمای.
    طبیب گفت: ای پسر، مادرت را جگر اسب سالم می کند که فلان رنگ باشد.
    آن یتیم گفت: من جگر اسبی از کجا پیدا کنم؟
    طبیب گفت: نزد حسین بن علی.
    قصد طبیب این بود که ببیند کرم و خلقی که لازمه امامت است آیا در امام حسین علیه السلام موجود است یا خیر.
    یتیم به در خانه امام حسین علیه السلام آمده، احوال مادر خود و قول حکیم را معروض داشت. آن حضرت فرمودت تا یک اسب را طویله را معروض داشت. آن حضرت فرمود، تا یک اسب را طویله بیرون آوردند و کشتند و جگرش را به یتیم دادند. یتیم جگر را گرفته، نزد طبیب آورد. طبیب گفت: اسبت چه رنگ بود؟
    یتیم گفت: فلان رنگ که تو گفتی.
    طبیب گفت: جگر اسب این رنگی خوب نیست، فلان رنگ خوب است.
    برای بار دوم یتیم خدمت امام حسین علیه السلام رسیده، قول حکیم را بیان نمود.
    حضرت فرموده تا اسب دیگر را سر بریدند و جگرش را به یتیم دادند.
    یتیم آن را گرفته نزد طبیب آورد. طبیب گفت: این نوع اسب نیز جگرش خوب نمی باشد، اسب باید فلان رنگ باشد.
    پسر یتیم برای بار سوم خدمت حضرت رسیدند تا آنکه این مراجعه ها پنج بار تکرار شد و هر نوبت حضرت اسبی می کشت و جگرش را به طفل می داد. طبیب چون این حسن خلق و کرم آن حضرت را مشاهده کرد، برخاست و به در خانه آن حضرت آمد و از ملازمان آن حضرت التماس کرد که مرا به طویله حضرت ببرید.
    خادمان طبیب را به طویله بردند؛ نگاه کرد. دید پنج اسب سر بریده در طویله افتاده است.
    پرسید: چرا این اسبها را سر می بریده اند؟
    گفتند: برای خاطر یک یتیم که مادر او را گفته طبیب باید با جگر اسب معالجه نمود.
    طبیب با دیدن این جریان، به در خانه حضرت نشست تا آنکه حضرت بیرون آمد. طبیب برخاسته دست و پای آن حضرت را بوسید و از آن حضرت عذر می خواست و از شیعیان خاص آن حضرت شد.
    حضرت پرسید: سبب اخلاق و اعتقاد تو چه بوده است؟
    طبیب احوال یتیم و امتحان خود را برای حضرت بیان نمود.
    حضرت فرمود: این ها سهل است، بیا تا تو را خبر دهم به چیزی که بالاتر از این فضل باشد.
    پس امام حسین علیه السلام دست به آسمان برداشته، عرض کرد.
    خدای برای رضای تو و دوستان تو این اسبها را کشتم و تو قادری که آنها را زنده گردانی. اگر خانواده ما نزد تو قرب و منزلتی دارند، به حرمت جدم مصطفی و پدرم علی مرتضی و مادرم فاطمة الزهرا و برادرم حسن مجتبی این اسبها را زنده گردان.
    هنور دعای حضرت تمام نشده بود که هر پنج اسب زنده شده، برخاستند. (21)




    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    (17)
    علی و تربت کربلا

    عصر خلافت امام علیه السلام بود. یکی از مسلمین بنام هرثمه بن سلیم شخص بی سعادت و بی تفاوتی بود و چندان اعتقاد به عظمت مقام علی علیه السلام نداشت؛ ولی همسر او بانویی پاک و با معرفت و از ارادتمندان امام علی علیه السلام بود.
    هرثمة می گوید: همراه امام علی علیه السلام برای جنگ صفین از کوفه به جبهه صفین حرکت می کردیم؛ وقتی به سرزمین کربلا رسیدیم، وقت نماز شد، نماز را به جماعت با امام علی علیه السلام خواندیم آن حضرت بعد از نماز مقداری از خاک کربلا را بر داشت و بویید و فرمود: واهاً لک یا تربة لیحشرن منک قوم یدخلون الجنة بغیر حساب؛ عجب از تو ای تربت، قطعاً از میان تو جماعتی بر می خیزند و بدون حساب وارد بهشت می شوند.
    به جبهه صفین رفتیم به خانه ام بازگشتم و به همسرم گفتم: از مولایت ابوالحسن ( علی علیه السلام) برای تو مطلبی نقل کنم.
    آنگاه مطلب فوق را به او گفتم. پس گفتم: علی علیه السلام ادعای علم غیب می کند.
    همسرم گفت: ای مرد! دست از این ایرادها برادر، امیر مؤمنان علی علیه السلام آنچه بگوید سخن حق است.
    من همچنان در مورد این سخن علی علیه السلام در تردید بودم تا آن هنگام که جریان کربلا به پیش آمد. من جزء لشکر عمر سعد به کربلا رفتم؛ در آنجا به یاد سخن امام علی علیه السلام افتادم که براستی حق بود، از این رو از کمک به سپاه عمر سعد ناراحت بودم. در یک فرصت مناسب در حالی که سوار بر اسب بودم به سوی حسین علیه السلام رفتم و حدیث را به یاد آن حضرت انداختم حضرت به من فرمود: اکنون آیا از موافقین ما هستی یا از مخالفین ما؟
    گفتم: از هیچ کدام. فعلاً در فکر اهل و عیال خود هستم...
    فرمود: بنابراین به سرعت از این سرزمین بیرون برو؛ زیرا کسی که در اینجا باشد و صدای ما را بشنود ولی ما را یاری نکند، داخل در آتش دوزخ خواهد شد




    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    (18) امام حسین علیه السلام، شفیع گنهکار

    دعبل بن علی خزاعی یکی از بزرگترین شعرا و مادحین ائمه اطهار علیه السلام بود. در مقام او همین بس که قصیده ای درباره این خانواده سروده بود و در محضر علی بن موسی الرضا علیه السلام خواند، حضرت در یک قسمت از شعرش فرمودند. روح القدس تو را این معنی کمک نموده است. جبه خویش را با دینارهای که به نام مبارکشان مسکوک بود به او دادند که با بقایای آن حبه چشم کور شده دختر خود را بینا کرد.
    با همه این مقالات، پسر دعبل، علی، گفت: هنگام مرگ، پدرم وضع آشفته ای پیدا کرد. صورتش در حال احتضار سیاه شد و زبانش بند آمد. به واسطه این پیشامد نزدیک بود من از مذهبش خارج شوم. ولی پس از سه روز او را در خواب دیدم که لباسهای سفید زیبایی پوشیده و یک عرقچین سفید بر سر دارد.
    گفتم: پدر جان، خداوند با تو چه کرد؟
    گفت: پسرم، آنچه دیدی از سیاه شدن صورت و بند آمدن زبانم، به واسطه شرب خمری که در دنیا کرده بودم، به کیفر آن گرفتار بودم تا اینکه امروز پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را دیدم که لباس سفیدی پوشیده بود. به من فرمود: تویی دعبل؟
    عرض کردم: آری.
    فرمود: بخوان شعری را که درباره حسین علیه السلام سروده ای.
    و من نیز این شعر را خواندم:
    لا اضحک الله من الدهران ضحکت - و آل محمد مظلومون قد قهروا
    خداوند مانع از خندیدن تو بشود؛ چرا که آل حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم مورد ظلم و ستم واقع شده و مغلوب شدند
    فرمود: احسنت، و درباره ام شفاعت کرد. این لباس سفید را به من داد و اشاره به لباسهایی که پوشیده نمود کرد. (23)




    امضاء


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi