صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 135

موضوع: حکیمانه: مجموعه لطایف و حکایات ...

  1. Top | #121

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    مرد نابینایی حضور پیامبرگرامی اسلام آمد و خواست برایش دعا کند. گفت: «از خدا بخواه که پرده نابینایی را از چشمم کنار زند و قدرت دیدم را برگرداند». حضرت فرمود: «اگر میل داری دعا می کنم. امید است مستجاب شود، ولی اگر می خواهی در قیامت بدون آن که محاسبه شوی، خدا را دیدار کنی، به وضع موجود راضی و صابر باش.» عرض کرد: «دیدار بدون محاسبه را برگزیدم.» آن گاه رسول اعظم صلی الله علیه و آلهفرمود: «خداوند بزرگ تر از این است که در دنیا هر دو چشم کسی را بگیرد، سپس در قیامت عذابش کند».(2)




    امضاء


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #122

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    بزرگی را از نشانه بردباری پرسیدند. گفت: «ترک گله و پنهان داشتن رنج».(3)
    عارفی گفته است: «مصیبت، اندوه واحدی است و اگر بر آن بی تابی کنی، دو خواهد شد. یکی، از دست دادن محبوب و دیگری، از دست دادن پاداش».(4)







    امضاء

  4. تشكر


  5. Top | #123

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    فرزند یکی از نزدیکان شخصی در خردسالی وفات یافت و پدر وی به همین سبب بسیار غصه می خورد. شخص مورد نظر به او نوشت: «آیا برای تو بهتر بود که همین فرزند زنده می ماند و مایه فتنه و دردسر تو می شد، در حالی که اکنون جز رحمت و آسایش نصیب تو نشده است و همین کودک از دست رفته در قیامت شفیع تو خواهد بود».(5)






    امضاء

  6. تشكر


  7. Top | #124

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    خواجه ای میوه ای به غلامش داد. غلام میوه را گرفت و با رغبت تمام خورد. خواجه، خوردن غلام را می دید و پیش خود می گفت: «کاشکی نیمه ای از آن میوه را خود می خوردم. بدین رغبت و خوشی که غلام میوه را می خورد، باید که شیرین و مرغوب باشد.» پس به غلام گفت: «یک نیمه از آن به من بده که بس خوش می خوری.» غلام، نیمه ای از آن میوه را به خواجه داد، ولی خواجه چون قدری از آن میوه خورد، آن را بسیار تلخ یافت. روی درهم کشید و غلام را عتاب کرد که: «چنین میوه ای را بدین تلخی، چه گونه خوش می خوری؟» غلام گفت: «ای خواجه! بس میوه شیرین که از دست تو گرفته و خورده ام، اکنون که میوه ای تلخ از دست تو به من رسیده است، چه گونه روی در هم کشم و پس دهم که شرط جوان مردی و بندگی این نیست. صبر بر این تلخی اندک، سپاس شیرینی های بسیاری است که از تو دیده ام و خواهم دید».(1)





    امضاء

  8. تشكر


  9. Top | #125

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,331 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    واقعيت دارد اما حقيقت ندارد!



    روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت:



    من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام.
    روبه روى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند .
    هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند. مرا تحمّل اين اوضاع ديگر نيست.



    عارف گفت: شايد اقوام باشند.
    گفت: نه، من هرروز از پنجره نگاه مي کنم.
    گاه بيش از ده نفر متفاوت مي آيند .بعد از ساعتى مي روند.

    عارف گفت: کيسه اى بردار براى هر نفر يک سنگ در کيسه انداز .
    چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم .

    مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت:



    من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است.
    شما براى شمارش بيايىد .عارف فرمود :يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى ،
    چگونه مي خواهى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟
    حال برو به تعداد سنگ ها حلاليت بطلب و استغفار کن .
    چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصيت کرد
    شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .
    اى مرد انچه ديدى واقعيت دارد اما حقيقت ندارد .همانند توکه در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...



    =
    امضاء




  10. Top | #126

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    5. بی نیازی

    به حکیمی گفتند: «در هفتاد سالگی هم مال جمع می کنی؟» او گفت: «مرد بمیرد و پس از وی مالی به دشمن بماند، بهتر از آن است که در زندگی به دوست نیازمند شود».(3)
    دو برادر بودند که یکی به خدمت شاه و دیگری به کار آزاد پرداخت و با زور بازو، زندگی خود را اداره می کرد. روزی برادر توانگر که در خدمت سلطان بود، به
    ص: 28
    ________________________________________
    1- . بدیع الزمان فروزان فر، مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1347، چ 2، ص 55.
    2- . کشکول، ص 182.
    3- . همان، ص 443؛ گزیده زهرالربیع، ص 149.
    برادر تنگ دست گفت: «چرا تو هم مثل من به خدمت سلطان نمی پردازی تا از رنج کار کردن رها شوی؟» برادرش در پاسخ گفت: «تو چرا همانند من زندگی را به زور بازو اداره نمی کنی تا از ذلت خدمت رهایی یابی؛ که حکما گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بِه از کمر زرین به خدمت بستن».(1)





    امضاء

  11. Top | #127

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    به حاتم طایی گفتند: «از تو با همت تر در جهان وجود دارد؟» گفت: «بله، یک روز چهل شتر برای امیران عرب قربانی کردم و خودم برای کاری به صحرا رفتم. خارکنی را دیدم که هیزم جمع کرده بود. گفتم: چرا به مهمانی حاتم نمی روی که خلقی بر سر سفره اش گرد آمده اند؟ گفت:
    هر که نان از عمل خویش خورد
    منت حاتم طایی نبرد»(2)




    امضاء

  12. Top | #128

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    روزی عمر خواست به اویس قرنی چیزی دهد و کمکی کند. اویس از داخل لباسش دو درهم درآورد و گفت: «این را از شتربانی گرفته ام. اگر تو ضمانت می کنی که من آن قدر زنده باشم که این دو درهم را خرج کنم، آن وقت از تو چیزی قبول می کنم».(3)
    پرهیزکاری برای کسب بینش و بصیرت و عبرت یابی بیشتر در کوه و برّ و بحر و سرزمین ها می گشت. روزی به درون غاری رفت. گوری دید که روی سنگ آن نوشته بودند: «هزار شهر را گشتیم و پیمانه ای گندم جست وجو کردیم، ولی نیافتیم و از گرسنگی مردیم. برای اینکه همگان بدانند که رزق و روزی اگر در ازل قسمت شده باشد، بی سعی به دست می آید و اگر قسمت نباشد، با حرص و طلب و ابزار و قدرت،
    ص: 29
    ________________________________________
    1- . سعدی، گلستان، بازنویسی: هیوا مسیح، تهران، انتشارات خجسته، 1381، چ 1، باب اول، ص67. با تغییر در عبارات.
    2- . همان، باب سوم، ص 116، با تغییر در عبارات.
    3- . حکایت و حکمت، ص 42.
    به دست نمی آید».(1)







    عبداللّه بن مسعود از اصحاب نزدیک پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله بود که در مکتب آن حضرت، شخصی غیور و وارسته بار آمده بود. ایشان در زمان خلافت عثمان بیمار و بستری شد که به همان بیماری از دنیا رفت. عثمان به عیادتش رفت. دید اندوهگین است. پرسید: «از چه ناراحتی؟» گفت: «از گناهانم.» عثمان گفت: «چه میل داری تا برآورم؟» گفت: «مشتاق رحمت خدا هستم.» عثمان گفت: «اگر موافق باشی، طبیبی بیاورم.» او گفت: «طبیب، بیمارم کرده است.» عثمان گفت: «اگر مایل باشی، دستور دهم عطایی از بیت المال برایت بیاورند.» ابن مسعود گفت: «آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، ولی امروز که بی نیاز هستم، می خواهی چیزی به من بدهی.» عثمان گفت: «این عطا و بخشش، برای دخترانت باشد.» گفت: «آنها هم نیازی ندارند؛ زیرا من به آنها سفارش کرده ام «سوره واقعه» را هر شب بخوانند. از رسول خدا صلی الله علیه و آلهشنیدم که فرمود: کسی که سوره واقعه را هر شب بخواند، هرگز دچار فقر نمی شود».(2)
    خدمت کار پادشاه، حکیمی را در صحرا دید که علف می خورد. خدمت کار گفت: «اگر به پادشاهان خدمت می کردی، به خوردن علف نیازمند نبودی.» حکیم گفت: «اگر علف می خوردی، محتاج خدمت کردن به پادشاهان نبودی».(3)






    امضاء

  13. Top | #129

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    عبداللّه بن مسعود از اصحاب نزدیک پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله بود که در مکتب آن حضرت، شخصی غیور و وارسته بار آمده بود. ایشان در زمان خلافت عثمان بیمار و بستری شد که به همان بیماری از دنیا رفت. عثمان به عیادتش رفت. دید اندوهگین است. پرسید: «از چه ناراحتی؟» گفت: «از گناهانم.» عثمان گفت: «چه میل داری تا برآورم؟» گفت: «مشتاق رحمت خدا هستم.» عثمان گفت: «اگر موافق باشی، طبیبی بیاورم.» او گفت: «طبیب، بیمارم کرده است.» عثمان گفت: «اگر مایل باشی، دستور دهم عطایی از بیت المال برایت بیاورند.» ابن مسعود گفت: «آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، ولی امروز که بی نیاز هستم، می خواهی چیزی به من بدهی.» عثمان گفت: «این عطا و بخشش، برای دخترانت باشد.» گفت: «آنها هم نیازی ندارند؛ زیرا من به آنها سفارش کرده ام «سوره واقعه» را هر شب بخوانند. از رسول خدا صلی الله علیه و آلهشنیدم که فرمود: کسی که سوره واقعه را هر شب بخواند، هرگز دچار فقر نمی شود».(2)


    امضاء

  14. Top | #130

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    خدمت کار پادشاه، حکیمی را در صحرا دید که علف می خورد. خدمت کار گفت: «اگر به پادشاهان خدمت می کردی، به خوردن علف نیازمند نبودی.» حکیم گفت: «اگر علف می خوردی، محتاج خدمت کردن به پادشاهان نبودی».(3)






    امضاء

صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi