غزل سیزده
می شود شعر نوشت از تو و خواند،
می شود از تو جهان را پر کرد
می شود با کلمات لبخند،
دفتر غم زدگان را پر کرد
می شود کاست از این موج شتاب
و زمان را به عقب بر گرداند
از نگاه تو در این عصر تهی،
می شود ظرف زمان را پر کرد
می شود گل به سر باد زد
و باغ را بُرد به مهمانی نور
می شود حتی با یک گل سرخ،
خلوت سرد خزان را پر کرد
می شود ابر شد و بر صحرا...
می شود رود شد و تا دریا...
می شود از هیجان« بودن »
هر رگ بی جریان را پر کرد
با تو در سینه ی هر سنگ سیاه،
می تپد چشمه ای از عشق، سپید
سنگ اگر کوه شود با عشقت،
می شود سینه ی آن را پر کرد
با تو خون غزل و بودن را
می شود در رگ هر روح دمید
با نگاهت که پر از امّید است،
نبض دل مُرده ی جان را پر کرد
بی تو اما ممکن نیست که نیست،
بی تو از خالی پر شد شعرم
بی تو این شعر قلم خورده مدام،
صفحه ی شک و گمان را پر کرد
آه یک روز بیا تا آن وقت
به« گمان » شک بکند شعر و غزل
با حضور تو کنار فردا،
می شود این دیوان را پر کرد