غزل سی و هشت
بهانه دست همه داده این نیامدنت
چه حرف ها که شنیدم به جرم خواستنت
چقدر وقفه بیفتد در این که می آیی؟
چقدر فاصله مانده به روز آمدنت؟
به سنگ خورده به دنبال چشم تو هر رود
و باد گم شده در جست و جوی پیرهنت
تو باغبانی، امّا به آب داده خزان
چه دسته گل هایی را که چیده از چمنت
به سمت یأس قدم می زند جهان بی تو
کجاست «جاده ی هم پای او قدم زدنت...»؟
کجاست لهجه ی بارانی ات برای زمین
که جان دهد به درختان بلاغت سخنت
تبسمت را مخفی نکن که پیک نسیم
حدیث خنده بخواند به غنچه از دهنت
نده بهانه به دست کسی... طلوع بکن
که پر شود دنیا از شمیم آمدنت