صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 36

موضوع: شیرزن کربلا، یا، زینب(س) دختر علی علیه‌السلام

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    یکایک پرچمداران مهار شتر وی را گرفته خویشتن را آماده فداکاری نشان می‌دادند و شاعر آنان، وی را بدین اشعار مخاطب ساخت:
    ای مادر ما! ای زن پیغمبر! ما بنی ضبه‌ایم که تا سرها را در میدان ریزان نبینیم فرار نمی‌کنیم و دیگری مهار شتر را گرفت سپس بر پیکر یکی از لشکریان علی علیه السلام گذشت و گفت: تو پیش از آن که برندگی شمشیر را بچشی پیرو علی علیه السلام شدی و زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را خوار گذاشتی؟ ومردی از سپاهیان علی علیه السلام آماده مبارزه او شده وی را می‌گفت:
    شمشیر خویش برهنه کرده در پیر و جوان ازدمی‌گذارم، تا آنگاه شتر پی شد و نزدیک بود عایشه کشته شود ولی علی علیه السلام او را نجات داد، سپس منادی او گفت:
    کسی زخمدان را نکشد، کسی در پی گریختگان نرود، کسی فراریان را زخمی نسازد، هر کس سلاح خود را از تن باز کند در امان است! هر کس درب خانه خود را ببندد در امانست.
    امیرالمؤمنین علی علیه السلام پس از پیروزی، بر سر کشتگان که شماره آنان در حدود ده هزار تن بود، ایستاد همه کشتگان، عرب و مسلمان بودند و در آنها حاملان قرآن و حافظان سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بود. آنگاه بر کشتگان کوفه وبصره نماز گزارد.
    عایشه را پس از آنکه تنها مبارز این صحنه خونین بود به مدینه بازگرداندند.
    ام سلمه دوست داشت علی علیه السلام را یاری دهد ولی می‌دید برای او که مادر مؤمنان است، دخالت در این کشمکش زیبنده نیست، پس فرزند خود عمر را نزد علی علیه السلام برد دو گفت: با امیر المؤمنین! اگر بیم از نافرمانی خدا نبود و تو نیز می‌پذیرفتی با تو می‌آمدم!
    به خدا پسرم را از خودم بیشتر دوست دارم، او همراه تو در این نبرد شرکت می‌کند. و سپس نزد عایشه رفت و گفت این چه قیامی است؟! از خدا بترس و مسلمانان را درگیر جنگ نکن، به خدا اگر بدین سفر روم و سپس به بهشتم برند، از محمد صلی الله علیه و آله و سلم شرم دارم. چه، پرده‌ای را که بر من پوشانده است پاره کرده‌ام.
    عایشه این نصیحتها را نپذیرفت و به راه خود رفت و از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که با او به مکه رفته بودند، تنها حفصه دختر عمر بود که گفت: رأی من تابع رأی عایشه است و می‌خواست با وی به بصره رود، لیکن برادر او عبدالله نگذاشت و حفصه ناچار در خانه نشست.
    *** بدینسان عایشه یکه‌تاز این میدان شد و از زینب در صحنه‌ها نامی نمی‌شنویم، گویا دست تقدیر او را ذخیره کرد تا پس از یکربع قرن، مبارز صحنه دیگری شود، مبارز میدان خونین کربلا. او همچنان در دارالخلافه شاهد نبردهای پدر بود تا آن که در شبی نا مبارک، شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم که امام به نماز بیرون شد، زینب در خانه نشسته و از حوادثی که در مسجد رخ می‌داد خبر نداشت ولی اندکی پس از آنکه بانگ اذان را از مأذنه شنید، فریاد دلخراشی از ناحیه مسجد به گوش وی رسید و ترسی مبهم دلش را فشرد، اما خود داری کرد، سپس به ناله‌ای که از ناحیه دارالخلافه برخاسته و هر آن نزدیکتر می‌شد، زینب دانست که این فریادها کشته شدن پدر او را اعلام می‌دارد. در اینجا زینب یکبار دیگر همه نیروی خود را که نزدیک بود متلاشی شود، جمع کرد و برای استقبال پدر آماده شد.
    علی علیه السلام به ضربتی که از شمشیر زهر آلود ابن ملجم خورده بود، از پای درآمد و او را بر روی دوش به خانه می‌آوردند.
    زینب خود را روی پدر انداخت و زخم او را با اشک خویش شستشو می‌داد. از یک سو ام کلثوم خواهر وی کنار او ایستاده و قاتل پدر را می‌گفت:
    دشمن خدا! پدرم از این ضربت آسیبی نخواهد دید و خدایت رسوا خواهد کرد. بدیهی است زینب داستان ابن ملجم را از کسانی که به عیادت پدر وی می‌آمدند، شنوده است که ابن ملجم یکی از سه تنی است که به قتل علی و معاویه و عمروبن عاص هم سوگند شدند تا خون کشندگان نهروان را بجویند و دردی را که از روز کشته شدن عثمان پدید آمده بود، درمان سازند!
    ابن ملجم از مکه به کوفه شد و به دیدن مردی از یاران خویش از «تیم‌الرباب» رفت. در آنجا قطام را که زیباترین زنان عهد خود بود و پدر و برادر وی را در نهروان کشته بودند، دید. با دیدن وی دل از دست داده و او را خواستگاری کرد. قطام پرسید کابین من چیست؟
    - هر چه بگویی.
    - کابین من سی هزار درهم و بنده و کنیزی و کشتن علی بن ابی طالب است!
    ابن ملجم لحظه‌ای فکر کرد. او که می‌خواست راز خود را پوشیده دارد، گفت.:
    - هر چه بخواهی می‌کنم ولی کشتن علی، برای من میسّر نیست.
    قطام برای این که وی را بفریبد، گفت: اگر علی را بکشی خاطر مرا آسوده ساخته‌ای و به وصالم خواهی رسید.
    ابن ملجم با تأمل در او نگریست و گفت:
    - به خدا که این راه را جز برای کشتن علی علیه السلام اختیار نکردم.
    قطام دو نفر دیگر را نیز برای کمک او حاضر کرد، آنگاه در شب موعود، شمشیر به گردن ایشان انداخته، آنان را روانه مسجد ساخت ... و کار چنان شد که شاعر گوید:
    مهری را چون مهر قطام ندیدم!
    سی هزار درهم و غلامی و کنیزی و کشتن علی علیه السلام.
    هیچ مهر هر چند بسیار باشد، گرانبهاتر از کشتن علی نیست و هیچ فتک (قتل ناگهانی) به پایه فتک ابن ملجم نمی‌رسد.
    چون علی علیه السلام را از مسجد به خانه بردند مردم گروه گروه به قصد عیادت وی، بر در خانه فراهم شدند و چون اجازت دخول نیافتند، دانستند که بیماری امام سخت و جراحت او خطرناک است. یکی از ایشان دربان را گفت: به امیرالمؤمنین بگو: خدا تو را در زندگانی و مرگ رحمت کند، که خدا را سخت بزرگ می‌داشتی.
    پزشکان کوفه را برای معالجت وی خواندند. اثیر بن عمرهانی طبیبی کار آزموده بود. وی در جمله بیست تن غلامانی است که خالدبن ولید در عین التمر اسیر گرفت. چون او را برای معالجت آوردند. شُشِ تازه‌ای خواست ورگی از آن جدا ساخت و در جراحت فرو کرد و چون بیرون آورد و پلیدی های‌مخ را بر آن دید، مأیوسانه گفت: یا امیرالمؤمنین وصیت خود بگزار که جراحت این دشمن خدا به مغز رسیده است.
    امام، حسن و حسین را برای نوشتن وصیت نامه خواند. از این ساعت دیگر زینب بستر پدر را ترک نگفت.
    گویی می‌خواست پیش از رفتن پدر توشه خویش را از او برگیرد.
    امیرالمؤمنین شب بیست و یکم ماه رمضان سال چهلم درگذشت و دو فرزند خود حسن و حسین را برابر دشمن زیرک ایشان، معاویه گذاشت و زینب را تنها گذارد که به چشم خود اهل بیت را ببیند که به آتش فتنه‌ای که در نتیجه قتل عثمان افروخته شد در می‌افتند.
    اما عایشه چون خبر مرگ علی را شنید، به این شعر تمثل جست:
    عصای خود را انداخت و در جای خویش آرمید، همچنانکه دیده از آمدن مسافر روشن شود.
    سپس پرسید او را که کشت؟ گفتند مردی از بنی مراد!
    گفت:
    اگر دور بود خبر مرگ را جوانی بدو داد که در دهان او خاک مباد!
    زینب دختر ام سلمه برآشفت و گفت:
    - درباره علی علیه السلام چنین می‌گویی؟
    - گاهی دچار فراموشی می‌شوم، چون فراموشی بر من دست داد متوجهم سازید!
    و در روایتی است که چون عایشه خبر قتل را شنید، سجده کرد و گفته‌اند سفیان بن ابی امیه او را از علی علیه السلام آگاه ساخت.
    بلی عایشه گفت: «عصا را انداخت و در جای خویش آرمید» لیکن نه چنان بود، نه عصا را انداخت و نه در جای خویش آرمید، بلکه قتل علی علیه السلام یک حلقه از رشته زنجیر مصیبتی بود که اهل بیت را در میان گرفت و آنان را در آتشی افکند که عایشه نخست آن را برافروخت وسپس شعله‌اش را دامن زد.







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    زینب پدر را از دست داد.


    نوبت برادرش حسن رسید.
    حسن دور خود را با این خطبه آغاز کرد:
    در این شب مردی که رفتگان و آیندگان در نیکوکاری بدو نمی‌رسند، از دنیا رفت. وی با پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم جهاد کرد و جان خود را سپر او ساخت. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم پرچم را بدست وی می‌داد و جبرئیل طرف راست و میکائیل طرف چپ او می‌رفتند و او تا شاهد فتح را در آغوش نمی‌کشید، باز نمی‌گشت. هنگام مرگ از طلا و نقره جز هفتصد درهم نگذاشت که می‌خواست با آن خادمی برای خانه خود بخرد.
    در این وقت او را گریه‌ای سخت گرفت و مردم نیز به گریه افتادند.
    دور حسن پس از ده سال پایان یافت. او می‌خواست با دشمن زیرک خود معاویه درافتد ولی مردم کوفه مردمی که عدی بن حاتم درباره آنها می‌گوید:
    «هنگام تن آسائی و فراخی، زبان آنان چون درفش تیز و به وقت کار همچون روباه، نیرنگ پیش می‌گیرند». بدو خیانت کردند، و پس از آنکه خیمه او را تاراج کردند و جانماز از زیر پایش کشیدند، یکی ردای وی را برد و دیگری جراحتی بران او رسانید، ناچار شد کار را به معاویه واگذارد و مردم عراق را گفت:
    سه چیز جان مرا از شما بازداشت. کشتن پدرم، جراحتی را که به من رسانیدند، مالم را که تاراج کردند.
    زینب پرستاری برادر را به عهده گرفت تا جراحت وی بهبودی یافت.
    او گمان می‌کرد که چون برادرش کار را به معاویه واگذاشته است، جان او محفوظ خواهد ماند، ولی معاویه می‌خواست خلافت را بصورت پادشاهی در خاندان بنی امیه باقی گذارد و تا حسن زنده بود نمی‌توانست برای فرزند خود یزید بیعت گیرد.
    معاویه از عهدی که با حسن بسته بود باکی نداشت؛ چه او به عهد و یثاق پای‌بند نبود. آنچه موجب نگرانی او می‌شد این که می‌دانست مسلمانان خلافت یزید را بجای حسن نمی‌پذیرند. او هنوز روزی را بخاطر داشت، که پس از مصالحه با حسن به منبر رفت و در خطبه خود علی علیه السلام را به زشتی نام برد و چون حسین برخاست که وی را پاسخ گوید، حسن دست او را گرفته بنشاند، سپس خود برخاست و گفت: ای کسی که علی علیه السلام را به زشتی نام بردی، من حسنم و پدرم علی علیه السلام است. تو معاویه‌ای و پدرت صخر. مادر من فاطمه است، مادر تو هند. جد من پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است، جد تو حرب. جده من خدیجه است، جده تو قتیله.
    اکنون خدا بد نام‌ترین و بدگوهرترین و پیشقدم‌ترین ما دو تن را در کفر، لعنت کند!
    به یکبار از طرف مسجد فریادهای آمین برخاست!
    با این مجبوبیت که حسن داشت، هرگز معاویه به آرزوی خود نمی‌رسید و هر چند مردم از بیم شمشیر او جرأت دم زدن نداشتند ولی حسن در دل ایشان محترم بود.
    حسن پس از کار مصالحه، به مدینه رفت و هشت سال در آنجا ماند، معاویه که می‌خواست کار بیعت یزید را پایان دهد، زهری برای جعده دختر اشعث بن قیس زن امام حسن فرستاد تا بدو بخوراند و او را از جانب شوی خود آسوده خاطر سازد و به وی وعده داد که اگر چنین کنی صدهزار درهم به تو دهم و تو را برای یزید به زنی بگیرم.
    چون جعده کار خود را کرد، معاویه آن مال را بدو فرستاد وگفت زناشویی تو با یزید ممکن نیست، چه من جان فرزند خود را دوست می‌دارم! سپس مردی از آل طلحه او را به زنی گرفت و از وی فرزند آورد و چون میان فرزندان وی و قریش سخنی می‌افتاد، ایشان را سرزنش می‌کردند و می‌گفتند: بروید ای فرزندان زنی که شوی خود را زهر خورانید.
    زینب برادر را تشییع کرد و چون بدن وی را در گورستان بقیع خواباندند. به خانه وحشت‌زایی که گرد اندوه بر در و دیوار او نشسته بود بازگشت.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    هجرت

    پس از حسن نوبت به حسین رسید و زینب پرستاری او را به عهده گرفت. حسین می‌دید خلافت از خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم خارج شده و به صورت سلطنت موروثی در خاندان بنی امیه می‌رود.
    هنوز شش سال از مرگ حسن نگذشته بود که معاویه آشکارا مردم را به بیعت یزید خواند و مردم خواه ناخواه دعوت او را پذیرفتند.
    تنها پنج نفر مخالف ماندند و سزاوارتر از همه آنان بدین مخالفت، حسین فرزند زهرا و سبط پیغمبر بود. معاویه پس از این واقعه چهار سال دیگر زنده ماند و حسین همچنان در مخالفت با ولایتعهدی یزید باقی بود.
    او راضی نمی‌شد که یزید ولیعهد دولتی باشد که جدّ وی آن را تأسیس کرده است. چه اگر این حکومت موروثی است، کسی از حسین به پیغمبر نزدیکتر نیست و اگر خلافت حق مردم پارساست او وی که علم و فقه وپارسایی را فراهم آورده است، چه کسی بدان سزاوارتر می‌باشد!؟
    اینان خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را از حق خود محروم می‌سازند، تا جوانی شرابخوار، عیاش، بیدین، آن را به ارث برد.
    آیا نوه خدیجه امّ المؤمنین، نخستین زن فداکار در اسلام، خلافت را تصرف کند بهتر است یا نوه هند جگر خواره که در جنگ احد مرتکب پست‌ترین جنایت گشت؟
    اسلام هنوز جنایاتی را که هند در جنگ احد مرتکب شد از یاد نبرده است و جراحتهایی را که این زن بر مسلمانان وارد کرد، بهبود نیافته.

    هنوز مردمی هستند که هند را پیشاپیش گروه کافران که در جنگ بدر از مسلمانان شکست خورده و کسانی مانند عتبه (پدر هند) و شیبه و ولیدو ابوجهل و ده‌ها تن دیگر از ایشان کشته بود. ایستاده دیدند که آنان را سرزنش می‌کند و سوگند می‌خورد که به شوی خود ابوسفیان نزدیک نشود تا خون کشتگان را بخواهد تا آن که مردم مکه عده خود را کامل کرده با سه هزار تن جنگجو بسر کردگی ابوسفیان فراهم شدند و هند با آنان حرکت کرد و زنان دیگر نیز، سرود خوانان با او بیرون شدند، و هند با بنده‌ای حبشی که وحشی نام داشت خلوت کرد و او را گفت: اگر سر حمزه را بیاوری تو را آزاد خواهم ساخت.
    همین که دو سپاه در دامنه کوه احد فراهم شدند، هند زنان را گفت:
    تادف بزنند و خود در میان ایشان به رقص ایستاده و لشکریان را به جنگ برانگیخت.
    چون آتش جنگ برافروخت، وحشی خود را نزدیک حمزه رسانیده و حربه خویش را به گردش درآورد و به سوی حمزه انداخت.
    حربه بدو خورد و او را به خاک و خون غلطانید.
    سپس وحشی بسر وقت هند رفت و هنوز نزدیک وی نرسیده بود که هند منظور او را دانست و خاموش، به وی نزدیک شد و دست خود بدو داد. وحشی او را به بالین حمزه آورد و به روی او خم شد و دماغ و گوشش را برید و چشمانش را کور کرد و شکم او را دریده کبدش را که هنوز گرم بود، بیرون آورد و با حرص و اشتها جویدن گرفت. زنان بدنبال او خود را به کشتگان رسانده، از گوش و دماغ و انگشت شهیدان برای خویش گوشواره‌ها و گردن‌بندها ساختند.
    درست است که هند در سال فتح مکه، مانند شوی خویش به اسلام گروید، لیکن اسلام او، لکه این جنایت را نخواهد زدود و مانع از این نیست که پسران او را «فرزندان جگر خواره» بنامند.
    *** یزید نوه این هند است. پدر او معاویه خلافت اسلامی را همچون سلطنت رومیان که هر گاه هر قلی می‌مرد هرقل دیگر جانشین او می‌شد، برای وی به ارث گذارد در حالی که میان مسلمانان صحابه بزرگواری بودند و حسین فرزند زهرا و نوه خدیجه زنده بود.
    معاویه حسین و یزید را نیک می‌شناخت و بخاطر همین شناسایی بود که در آخرین وصیت خود یزید را گفت:
    - من گردنکشان را در مقابل تو خاضع کردم و اسباب کار را از هر حیث آماده ساختم و دشمان تو را در مقابلت خوار نمودم، ولی از سه کس بر تو می‌ترسم، حسین بن علی، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر.
    آنگاه در مقایسه این سه تن با یکدیگر، خطر حسین را عظیم‌تر دانست.
    حسین خویش او بود و حقی بزرگ داشت از این رو فرزند خود را گفت:
    عبدالله عمر را بکار عبادت واگذار و ابن زبیر را بسختی دنبال کن، اما امیدوارم حسین را کشندگان پدر و خوار کنندگان برادر وی، از تو باز دارند و گمان دارم مردم عراق دست از او برندارند، تا به خروجش وادارکنند.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    زینب و بنی هاشم در رجب سال شصتم هجری، با خلافت یزید روبرو شدند.

    یزید نه بردباری پدر داشت و نه در زیر کی و وقار به پایه او می‌رسید. او بدین قناعت نکرد نخستین کس باشد که در اسلام خلافت را به ارث می‌برد، او نخواست مانند پدرش حسین را در مدینه آسوده گذارد، بلکه بر او و دیگران که بیعت وی را نپذیرفته بودند، کار را سخت گرفت و بامدادِ مرگِ معاویه، حاکم مدینه ولیدبن عتبةبن ابی سفیان را نامه کرد که حسین عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر را بشدت تعقیب کن و تا پایان بیعت دست از ایشان برمدار!
    چون این کار بر ولید گران بود، از مروان رأی جست، وی گفت: تا کسی از مرگ معاویه آگاه نشده، آن‌ها را بطلب که بیعت کنند، اگر پذیرفتند! چه بهتر و گرنه آنان را بکش.
    حسین با تنی چند از کسان خود، نزد ولید رفت سپس ایشان را به در خانه وی گذارده، خود داخل شد و مروان را دید نزد ولید نشسته است، حاکم مدینه او را به بیعت یزید خواند. حسین پاسخ داد:
    - مانند منی پوشیده بیعت نکند و گمان دارم تو نیز بیعت نهانی را نمی‌پذیری و می‌خواهی کار آشکار صورت گیرد؟
    - آری!
    - پس وقتی مردم را برای بیعت طلبیدی ما را نیز بخوان! ولید خاموش شد و حسین برخاست تا بیرون رود ولی مروان، ولید را ترسانده.

    گفت:
    - به خدا اگر بیعت نکرده برود دیگر بر او دست نخواهی یافت مگر این که کسان بسیار میان شما و او به کشتن رود! او را نگاهدار تا بیعت کند و اگر نپذیرفت، گردن بزن! حسین برجست و مروان را گفت:
    - پسر زرقاء! تو مرا می‌کشی یا او؟ به خدا دروغ گفتی و مرتکب گناه شدی، سپس بیرون رفت و مروان ولید را گفت:
    - نافرمانی من کردی به خدا او هرگز اطاعت تو را نخواهد کرد!
    - تو مرا به کاری اشارت می‌کنی که دینِ مرا تباه می‌کند. به خدا دوست ندارم جهانی را مالک شوم و کشنده حسین باشم. سبحان الله حسین را بخاطر این که می‌گوید: با یزید بیعت نمی‌کنم، بکشم؟ کشنده حسین را در روز قیامت میزانی سبک خواهد بود؟




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    *** حسین از خانه ولید به خانه خود رفت تا کسان خود را از مذاکره‌ای که با ولید داشت آگاه سازد و بدانها بگوید که آماده سفر باشند.
    شب دیگر فرزند زهرا خویشاوندان خود را فراهم آورد و پیش از آن که ماه بدرخشد و حرکت ایشان را به مردم مدینه بنمایاند، از تاریکی شب استفاده کرده، ترسان از شهر خارج شدند و از خویشان جز محمد بن حنفیه کسی را در مدینه نگذارد. محمد وی را گفت:
    - برادر! تو نزد من گرامی‌ترین مردم و از همه کس بخیر خواهی من سزاوارتری، چند که توانی با خویشان خود از یزید و آبادانی‌ها دور شو و فرستادگان خود را میان مردم روانه ساز! اگر با تو بیعت کردند خدا را بر این
    ص: 63
    نعمت سپاس گو و اگر برجز تو گرد آمدند، به دین و عقل تو آسیبی نمی‌رسد و از فضل و جوانمردی تو نمی‌کاهد! من می‌ترسم به شهری بروی که مردم آن نیمی با تو و نیمی بر تو باشند و اختلاف پدید آید و جنگ در گیرد، آن وقت نخستین کس که هدف شمشیر قرار گیرد تویی و خوارترین خون، خون تو و ذلیل‌ترین کس تو خواهی بود که خود از همه بهتر و پدر و مادرت شریف‌ترین کسانند. حسین پرسید:
    - برادر پس به کجا بروم؟
    - نخست به مکه برو اگر توانستی همان جام مقام کن و گرنه راه بیابانها و شکاف کوهها را پیش گیر و از شهری به شهر دیگر شو و منتظر عاقبت باش!
    - حسین او را رها کرد و با تأثر گفت:
    - برادر! نصیحت و مهربانی خود را دریغ نداشتی امیدوارم رأی تو درست و صواب باشد انشاءالله.






    امضاء
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    *** در راه مکه، اهل بیت از نقاطی که جدّ ایشان پیش از شصت سال بدانها عبور کرده بود، گذشت. تاریکی شب آنها را در پناه گرفته و پرده تیره‌ای بر روی این قافله کشیده بود، سکوت ممتدّ را جز صدای سُم شتران که به روی ریکها می‌رفتند، نمی‌شکست حتی برای شتران نیز آواز نمی‌خواندند. تنها حسین با صوتی آهسته می‌گفت:
    «پروردگارا تو مرا از مردم ستمکار نجات بده!»
    نخلستانهای آن‌شهر، جایی دیده‌نمی‌شد، یک بار دیگر دیده
    ص: 64
    وداع را برمدینه؛ شهر جدّخود، شهری‌که دوران کودکی و روزگار جوانی را در آن‌گذرانده بودند، افکنده وآخرین وداع خودرابا آن شهر مقدس کردند.
    اگر اهل بیت می‌توانستند حوادث فردا را دریابند، می‌بایست گوش آن شب تاریک را از نوحه و ناله پرسازند؛ چه حسین و خویشان او در آن شب برای همیشه مدینه را ترک می‌گفتند.
    ساعاتی چند گذشت و کاروان همچنان تاریکی شب را شکافته و براه خود ادامه می‌داد تا آن که اشعه ماه بر آنها تابید و معلوم شد حسین وبرادرها و برادر زاده‌ها و خواهران و خواهر زاده‌های او افراد این قافله را تشکیل می‌دهند.
    عقیله بنی هاشم زینب هم منتظر بود که نور ماه بدرخشد و وحشتی را که کاروان و دنیای اطراف آن را گرفته است، نابود سازد.
    کاروان شب و روزی چند به راه خود ادامه می‌داد تا آنکه مکه نمایان گشت و حسین این آیه را از کتاب پروردگار خواند:
    «فلما توجّه تلقاء مدین قال عَسی رَبّی ان یهدینی سواء السبیل.» (1) 4
    بیش از چند روز از توقف آنان در مکه نگذشته بود که نامه کوفیان یکی پس از دیگری رسید.
    نوشته بودند، ما در نماز جمعه والی شرکت نمی‌کنیم و آماده پذیرایی تو هستیم.
    اهل بیت آماده سفر دیگری شدند.
    ________________________________________
    1- - قصص: 22.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    دلیل قافله

    پیش از آنکه کاروان بار خود را ببندد، دلیلی را که مورد اطمینانشان بود، روانه کوفه کردند، تا حقیقت حال را معلوم کند.
    امام حسین پسر عموی خود مسلم بن عقیل بن ابوطالب را نامزد این مأموریت کرد، مسلم از مکه به مدینه رفت و از آنجا دو تن راهنما به همراه خود برداشت و راه بیابان را پیش گرفت. تشنگی یکی از راهنمایان را کشت و گفته‌اند که هر دو از تشنگی مردند. مسلم این پیش آمد را به فال بد گرفت و حسین را نامه کرد.
    «من به مدینه آمدم و دو راهنما را مزدور گرفتم، آنها راه راگم کرده و از تشنگی مردند. با نیم جانی خود را به آب، درمکانی که مضیق نام دارد و از بطن خبیث است رساندم. من این سفر را به فال بد گرفتم. اگر ممکن است مرا معذور فرما و دیگری را بفرست!»
    امام پاسخ نوشت به کوفه برو.
    مسلم به کوفه رفت و به خانه مردی از شیعیان منزل کرد. شیعیان رو بدو آوردند و چون جماعتی در خانه انبوه می‌شد. مسلم نامه حسین را بر ایشان می‌خواند و آنان می‌گریستند و او را وعده یاری می‌دادند، چنان که دوازده هزار تن یا بیشتر با او بیعت کردند. پس نامه بشارت آمیزی به حسین که در مکه منتظر می‌زیست نوشت.
    هنگامی که مسلم به کوفه وارد شد، امیر شهر؛ نعمان بن بشیر انصاری بود. هواداران یزید، بدو نوشتند: اگر کوفه را می‌خواهی، دیگری
    ص: 66
    را امیر این شهر کن که از نعمان کاری ساخته نیست و کار مسلم سخت قوت گرفته است. یزید نعمان را برکنار ساخت و حکومت کوفه را نیز به عبیدالله بن زیاد که حاکم بصره بود داد و او را مأمور کشتن مسلم کرد. ابن زیاد هانی بن عروه مرادی را که مسلم در خانه او بود، طلبیده و به زندان افکند تا او را بکشد. این خبر شایع شد و زنان بنی مراد گریه و زاری را سردادند، مسلم غضبناک بشورید و چهار هزار تن از مردم کوفه دنبال وی افتاده قصد رهایی هانی کردند اما حال مردم کوفه در چنین وقت، سخت شگفت انگیز است.
    ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبین گوید: زنی کوفی میان سپاه می‌آمد و دست فرزند خود را گرفته می‌گفت: این انبوه مردم برای یاری مسلم کافی است و او را با خود می‌برد، مردی دست برادر یا پسر خود را می‌گرفت و می‌گفت: فردا لشکر شام می‌آید، تو چگونه می‌توانی با ایشان بجنگی؟ برگرد؛ و پیوسته از گرد مسلم پراکنده می‌شدند، چندانکه نماز مغرب را تنها با سی تن خواند و چون به سوی دَرِ «کِنْده» رفت، ده تن با او بودند و هنوز از در خارج نشده بود که کسی را همراه خود نیافت!
    مسلم در کوچه‌های کوفه سرگردان بود، تا آنکه گذار وی به خانه پیرزنی افتاد که بر در خانه انتظار فرزند خود را که با مردم بیرون شده بود؛ می‌برد.
    مسلم بر وی سلام کرد و آب خواست. زن او را آب داد، مسلم آب را آشامید و همچنان در جای خود توقف کرد. زن به شک افتاد و از او خواهش کرد که به خانه خود رود و سه بار درخواست خود را تکرار نمود.
    ص: 67
    مسلم گفت:
    - به خدا در این شهر خانه‌ای ندارم آیا می‌توانی در حق من نیکویی کنی؟ شاید بتوانم از این پس تو را پاداش دهم.
    - چه می‌خواهی؟
    - من مسلم بن عقیلم که مردم این شهر به من دروغ گفتند و مرا خوار کردند.
    زن او را به خانه برد و شامی برای وی آماده کرد. مسلم شام نخورد و زن خبر وی را به پسر خود داد، هنوز بامداد نشده بود که حاکم شهر از ماجرا خبر شد و مسلم را محاصره کردند. مسلم دل بر مرگ نهاد و درمقابل شصت یا هفتاد تن سربازان ابن زیاد آمد و چون این عده در جنگ او مانده شدند. نی‌ها را آتش زده بدو افکندند و از شمشیر کشیده صفوف ایشان را بشکافت. محمد اشعث وی را گفت:
    - تو درامانی، بیهوده خود را به کشتن مده!
    مسلم نپذیرفت و جنگ کنان این رجز را برخواند:
    «سوگند خوردم که آزاد کشته شوم، هر چند مرگ را ناگوار بینم.
    مرد، روزی بابدی روبرو می‌شود. من می‌ترسم به من دروغ گویند و یا مرا بفریبند».
    پسر اشعث گفت: نه به تو دروغ می‌گویند، نه تو را می‌فریبنداین مردم پسر عموهای تو هستند و خیال کشتن و آزارت را ندارند. در این وقت جراحات مسلم بسیار شده بود و به دیوار تکیه داد. اطرافیان او را بامان می‌خواندند. آنگاه استری آورده و او را بر آن نشاندند و سلاح وی بگرفتند و مسلم از امان ایشان به شک افتاد.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    *** چون وی را نزد پسر زیاد حاضر کردند، گفت او را بر بام قصر برده گردن زنید و بدن وی را بزیر اندازید و هانی را نیز در بازار، بدار آویزان کنید. طبری از کسی که خود شاهد قتل هانی بود آرد: که پس از قتل مسلم او را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند و او مذحج را به یاری می‌خواند؛ چون دید کسی یاری وی نمی‌کند، دست خود را از بند رها ساخت و گفت: عصایی یاکاردی یا استخوانی نیست که از جان خود دفاع کنم؟ پس دوباره بر او ریختند و وی را محکم بستند و گفتند گردن خود بکش! نپذیرفت. پس مولای عبیدالله زیاد، ضربتی بدو زد و کارگر نیفتاد دیگری او را بکشت و مردم همچنان بدو می‌گریستند.
    *** هنگامی که این حوادث در کوفه رخ می‌داد، اهل بیت در مکه نامه مسلم را می‌خواندند که مژده بیعت کوفیان را می‌داد که انتظار رسیدن آنان را می‌برند!
    حسین با شتاب اهل بیت خود را به سوی کوفه حرکت داد و منتظر نشد پیام شفاهی مسلم بدو برسد، چه در آن وقت که مسلم به مرگ خود یقین کرد گریان شد. کسی وی را گفت:
    آن که به دنبال چنین مطلوب می‌رود، از مانند آنچه به تو می‌رسد نباید گریان شود!
    - به خدا برای خودم نمی‌گریم و از کشته شدن بیمی ندارم، گریه من برای حسین و فرزندان اوست که در راهند، سپس محمد بن اشعث را که بدو امان داده بود گفت:
    - بنده خدا! می‌دانم از امان دادن من عاجزی ولی می‌توانی کسی را نزد حسین روانه سازی تا از زبان من به وی بگوید: کوفیان تو را بفریبند.
    اینان اصحاب پدرت هستند که از دست ایشان آرزوی مرگ داشت.
    کوفیان به تو و من دروغ گفتند.
    پسر اشعث سوگند خورد که این پیام را به حسین می‌فرستد. لیکن حسین بدنبال نامه نخستین بیرون شد و روزی که از مدینه هجرت کرد چه خوب به گفته یزید بن مفرغ تمثل جست «مرگ منتظر است اگر چه من به یکسو شوم!»




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    خواهش و اصرار

    روزی مردم مکه خبر شدند که حسین با اهل بیت خود به زودی به عراق خواهد رفت. بنی هاشم از این سفر که پایان آن معلوم نبود، ترسیده و کسانی نزد حسین رفتند تا او را از سفر بازدارند و اگر خود مصمم به رفتن است، خانواده خود را در مکه باقی گذارد، چه او نمی‌داند عاقبت چه خواهد شد!
    عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام نزد وی رفت و گفت: من به خاطر حاجتی نزد تو آمده‌ام و می‌خواهم از روی خیرخواهی آن حاجت را به تو بگویم، اگر مرا ناصح خویش می‌دانی بگویم و گرنه خاموش باشم؟
    - بگو، به خدا تو را خائن نمی‌شمارم و هوا پرست نمی‌دانم.
    - شنیده‌ام به عراق می‌روی. من می‌ترسم به شهری در آیی که حکام و فرمانداران آن شهر در آن جا بوده و خزانه‌های اموال در اختیار ایشان باشد. مردم بنده مالند و من مطمئن نیستم کسی که به تو وعده یاری داده، یا آن که تو را از دشمن تو بیشتر دوست می‌دارد، به جنگ تو بر نخیزد.
    عبدالله عباس نزد وی رفت و گفت:
    پسر عمو! مردم می‌گویند قصد عراق داری، بگو چه خواهی کرد؟
    - قصد دارم در همین دو روز به عراق روم انشاءالله.
    ابن عباس با عدم رضایت گفت:
    از خدا می‌خواهم تو را باز دارد! بگو بجایی می‌روی که امیر خود را کشته و دشمن خود را رانده و شهرهای خود را در اختیار دارند؟ اگر چنین است برو و اگر امیر ایشان در میان آنها حکومت می‌کند و مردم مالیات‌های خود را بدو می‌دهند، پس آنها تو را بجنگ و جدال می‌خوانند. من می‌ترسم دروغ بگویند و با تو مخالفت کنند و تو را خوار سازند و به جنگ تو آیند و کار را بر تو سخت کنند.
    - من از خدا طلب خیر می‌کنم تا او چه خواهد!
    *** چون ابن عباس از خانه حسین بیرون رفت، ابن زبیر را ملاقات کرد.
    ابن زبیر از مسافرت حسین به عراق سخت خرسند بود؛ چه با بودن حسین در مکه، نمی‌توانست به مقصود خویش که تسلط بر حجاز است، نائل گردد و می‌دانست که اگر حسین به سفر رود، آرزوی او بر آورده خواهد شد.
    شبانگاه ابن عباس نزد حسین رفت و با اصرار و التماس گفت:
    - من خود را به شکیبایی می‌زنم ولی شکیبایی نتوانم! من در این سفر از هلاکت و بیچارگی تو بیم دارم! مردم عراق مکّار و حیله‌گرند، در همین شهر بمان؛ چه تو سیّد حجازی و اگر مردم عراق راست گویند، ایشان را نامه کن تا دشمن خود را برانند، آنگاه نزد آنها برو.
    ولی حسین از تصمیم خود منصرف نشد، ناچار ابن عباس گفت:
    - حالا که می‌روی زنان و کودکان خویش را همراه مبر، به خدا می‌ترسم تو را نیز مانند عثمان بکشند که هنگام کشتن وی زنان و فرزندان او بدو می‌نگریستند. ولی حسین نپذیرفت در این وقت ابن عباس با خشم تمام گفت:
    به خدا با سفر خود، چشم ابن زبیر را روشن کردی؛ چه با بودن تو کسی بدو توجه نمی‌کند و چون از نزد او بیرون رفت گذارش به پسر زبیر افتاد و او را گفت:
    مژده باد، حسین از مکه می‌رود و دنیا به کام توست هر چه می‌خواهی بکن! (1) 5
    موسم خروج حسین فرا رسید، مردم مکه با بیم و اندوه بدانها می‌نگریستند. آنگاه آخرین تلاش برای ممانعت وی از مسافرت به وسیله عبدالله بن جعفر؛ شوهر زینب، به عمل آمد. در این جا برای نخستین بار می‌بینیم عبدالله از حسین دور می‌ایستد؛ چه هنگامی که می‌خواهد او را از سفر باز دارد؛ مانند ابن عباس، خود نزد او نمی‌رود، بلکه نامه‌ای به همراهی محمد و عون فرزندان خود بدو می‌نویسد.
    آیا عبدالله بیمار بود و نمی‌توانست نزد حسین رود؟
    نه؛ چه نامه‌ای که از وی در تاریخ مانده است، بدین موضوع اشارتی ندارد. متن نامه او را طبری و ابن اثیر چنین ضبط کرده‌اند:
    «تو را به خدا سوگند، وقتی نامه مرا خواندی از رفتن منصرف شو که می‌ترسم هلاکت و بیچارگی خاندانت، در این سفر باشد. اگر تو امروز هلاک شوی، روشنی زمین خاموش می‌شود؛ چه تو امید مؤمنان و نشانه
    هدایت جویندگانی. در رفتن شتاب مکن که من خود بدنباله نامه می‌رسم، والسلام».
    آیا عبدالله از حسین نگرانی داشت که نزد او نرفت؟ ابداً؛ زیرا در نامه خود حسین را روشنی زمین، نشانه هدایت خواهان و امید مؤمنان می‌داند.
    پس چرا نزد وی نرفت و به فرستادن نامه قناعت کرد؟
    ممکن است مطلب ساده‌تر از این باشد که در اطراف آن تحقیق کنیم، شاید در آن وقت، عبدالله به کاری مشغول بوده و نامه خویش را به عجله نوشته است، تا به وقت فرصت، خود به دنبال نامه رود.
    و دور نیست که عبدالله خواسته است، پیش از این که با حسین تلاش کند، بسر وقت امیر مکه رود؛ چه وی پس از فرستادن نامه نزد عمر و بن سعید که از جانب یزید حکومت شهر را داشت رفت و به مشورت پرداخت، عبدالله امیر را گفت: نامه‌ای به حسین نوشته و وعده امان و نیکویی و کمک بدو دهد.
    عمرو گفت:
    - هر چه خواهی بنویس تا من مهر کنم.
    وی از زبان امیر نامه نوشت و امیر بر آن مهر زد، آنگاه عبدالله گفت: شایسته است که این نامه را با برادر خود یحیی نزد وی فرستی تا بداند جدیت از ناحیه توست.
    عمرو قبول کرد و یحیی و عبدالله نامه را نزد حسین بردند حسین نامه را پاسخی نیکو داد ولی همچنان به راه خویش رفت و قبر جد خود را وداع کرده با گریه گفت:
    «دست از جان شسته و برای اجرای امر خدا عازم هستم».
    *** این جا می‌بایست اندکی توقف کرده، ارتباط زینب و عبدالله را در این وقت در نظر بگیریم؛ چه می‌بینیم هنگام حرکت حسین، تنها زینب با اوست و عبدالله در معیت وی نیست.
    حوادث سهمگین که پیش آمد، ما را از عقیله خویش؛ زینب بازداشت. مادیده به ابرهای تیره دوخته بودیم که برخانه وی خیمه زده بود و مصیبتهایی را می‌نگریستیم که بر او وارد می‌گشت و اگر لحظاتی چند، زینب را فراموش کردیم، این حوادث ما را معذور خواهد داشت ولی چنین نیست که او را فراموش کرده باشیم.
    اکنون دوباره بسر وقت او می‌رویم، می‌بینیم وی تنها با برادر خود بسر برده و شوهرش همراه او نیست و تا آخرین روز زندگانی در این حال بسرمی‌برد وخانه حسین‌بن‌علی رابجای خانه عبدالله بن جعفر اختیار می‌کند.
    آری زینب با برادر به سفر عراق رفته و شوی وی در حجاز می‌ماند؟ حتی پس از قتل حسین نیز به حجاز باز نمی‌گردد و نزد شوهر نمی‌رود، بلکه مدتی کوتاه در مدینه مانده و سپس به مصر سفر می‌کند و در آنجا در ماه رجب سال 62 به خاک می‌رود و عبدالله همچنان در مکه می‌ماند و تا به سال هشتاد (عام الجحاف) که سیلی عظیم در آن شهر برخاست، وفات می‌یابد.






    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    *** از کتابهای تاریخی و تذکره‌ها می‌پرسیم آیا میان زن و شوهر مخالفتی بوده است؟ در پاسخ این سؤال تاریخ و تذکره‌ها خاموش مانده پاسخی نمی‌دهند.
    می‌خواهیم این موضوع را نادیده انگاریم ولی می‌بینیم، چندان آسان و مقدور نیست.
    هر گاه متوجه جدایی زینب و عبدالله نشده بودیم، ممکن بود تنها همراه زینب به سفر برویم ولی چه باید کرد که بدین نکته متوجه شدیم.
    سپس مشاهده می‌کنیم که در هر نقطه، میان زینب و پسر عموی او، جدایی افتاده است. زینب تا آخرین روز زندگانی خویش، همراه خویشاوندان خود بسر برده و خاطر او به شوهر یا فرزند مشغول نگشته است.
    و باز این سؤال پیش می‌آید که چه اختلافی میان این زن و شوهر بود؟ اخیراً چیزی را در شرح حال زینب می‌خوانیم و تصوّر می‌کنیم این زینب، جز عقیله بنی هاشم نیست. آری در آن وقت که کتابهای تاریخ و تذکره‌ها در این باره خاموشند، در کتاب «سیده زینب» و اخبار «زینبیات» تألیف عبیدلی؛ دانشمند نسب دان، در ترجمه زینب وسطی (ام کلثوم) زن پیشین عمربن خطاب چنین می‌خوانیم:
    چون عمر کشته شد، محمد بن جعفر بن ابی طالب وی را به زنی گرفت و بمرد، سپس عبدالله بن جعفر با وی ازدواج کرد و ازدواج عبدالله با او، پس از طلاق خواهر وی؛ زینب کبری- س- بود و ام کلثوم در خانه عبدالله درگذشت.
    ص: 76
    سپس رشته این خبر را گرفته پیش می‌آییم و شرح حال عقیلة بن جعفر راخوانده و می‌بینیم!
    هیچ یک از تذکره نویسان سخنی از طلاق زینب عقیله و ازدواج عبدالله با ام کلثوم نگفته‌اند، پس اگر خبر طلاق درست است چه وقت واقع شده؟
    آنچه را که بطور حدس (نه یقین) می‌توان گفت این است که این طلاق پس از قتل امام علی و پیش از حرکت حسین از حجاز بوده است.
    ام کلثوم تا روز مرگ محمد بن جعفر، در خانه وی بود و محمد در صفین زیر پرچم علی جهاد می‌کرد و چنانکه در خبر پیش گذشت، ام کلثوم پس از شهادت حسین در خانه عبدالله جعفر (در غوطه دمشق) مرد.
    بنابراین، ام کلثوم تا هنگام مرگش که پس از قتل حسین بوده، در خانه عبدالله بن جعفر بسر برده است در این صورت زینب پیس از این واقعه، طلاق گرفته و با برادر خود به کربلا رفته است.
    این نتیجه آخرین تحقیقی است که پیرامون این موضوع مبهم و پیچیده و در اطراف زناشویی زنیب به دست آمده است.
    از تاریخ نویسان نمی‌پرسیم که سبب طلاق چه بوده؟ بلکه متوجه زینب شده و می‌بینیم که وی خود را در دوستی برادر و برادر زاده‌ها فنا ساخته و عبدالله بن جعفر را مشاهده می‌کنیم که از صمیم قلب حسین را کمک کرده و از او می‌خواهد که از حرکت به عراق منصرف شود.
    و خود در تعظیم و بزرگداشت او پایدار می‌ماند و چون حسین را مصمم به حرکت می‌بیند، پسران خویش را همراه امام می‌فرستد و دل او
    ص: 77
    پیوسته با حسین است.
    پس از آن که حسین شهید می‌شود، عبدالله خوشحال است که محمد و عون پسران وی همراه او کشته شده‌اند. در روایت دیگر می‌خوانیم که: فرزندان عبدالله سه نفر با حسین شهید شده‌اند؛ محمد، عون و عبدالله.
    ص: 78




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi